صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  پاسدار >> گفتگو
تاریخ انتشار : ۲۲ آذر ۱۴۰۱ - ۱۳:۵۱  ، 
شناسه خبر : ۳۴۲۳۶۳
گفت‌وگو با مادر شهید امنیت، حسین اجاقی‌زنوز
از آغاز انقلاب اسلامی تاکنون که بیش از چهار دهه گذشته، برهه‌ای نبوده است که دشمنان برای مقابله با آن بیکار بنشینند. انقلابی که با خون هزاران شهید و ۱۷ هزار شهید ترور در برهه‎های گوناگون انقلاب مسیر پیشرفت خود را طی می‌کند. مسیری که برای ادامه آن نیز جوانانی برومند سینه سپر کردند تا خدشه‎ای به خاک و ارزش‌های آن وارد نشود[...]
پایگاه بصیرت / رقیه غلامی

از آغاز انقلاب اسلامی تاکنون که بیش از چهار دهه گذشته، برهه‌ای نبوده است که دشمنان برای مقابله با آن بیکار بنشینند. انقلابی که با خون هزاران شهید و ۱۷ هزار شهید ترور در برهه‌های گوناگون انقلاب مسیر پیشرفت خود را طی می‌کند. مسیری که برای ادامه آن نیز جوانانی برومند سینه سپر کردند تا خدشه‌ای به خاک و ارزش‌های آن وارد نشود، چراکه به شعار «هیهات من الذله» ایمان دارند. «حسین اجاقی‌زنوز» نیز از جمله آن جوانان برومندی بود که در سی‎ام شهریور امسال‌ـ که دشمنان آتش تفرقه را در جای جای کشورمان شعله‎ور کردندـ برای دفاع از امنیت نظام و اسلام و ناموس در شهر تبریز در برابر اغتشاشگران سینه سپر کرد و عاقبت به شهادت رسید. رشادت همین جوان تبریزی بهانه گفت‌وگوی ما با مادرش، «رباب حقایق شریف» شد، آنچه می‌خوانید حاصل این گفت‌وگوست.

شهید اجاقی چه سالی و کجا متولد شد و در چه نهادی مشغول خدمت بود؟
حسین هفتم مرداد 1371 در تبریز متولد شد و پس از پایان تحصیلاتش در دانشگاه، هفت سال پیش در اداره غله آذربایجان شرقی به عنوان نیروی شرکتی راهبری فعالیت خود را آغاز کرد. حسین کارشناسی‌ارشد خود را در رشته حسابداری، زیر شاخه حسابرسی از دانشگاه آزاد صوفیان اخذ کرد. البته مدرک کاردانی خود را از دانشگاه آزاد اسکو و کارشناسی خود را از دانشگاه علمی و کاربردی غله گرفته بود.

از فعالیت‌های بسیج شهید اجاقی بفرمایید.
حسین از همان بدو ورود به مدرسه علاقه فراوانی به فعالیت‎های فرهنگی و اجتماعی داشت و بر همین اساس از همان دوران دانش‌آموزی عضو بسیج دانش‌آموزی شد و فعالیت خود را در بسیج از آن زمان آغاز کرد. در دوران دانشجویی نیز در بسیج دانشجویی فعالیت داشت و پس از پایان دانشگاه وارد بسیج محلات و مساجد شد و در نقش مسئول تدارکات برنامه‎های فرهنگی و همچنین نیرو‎های حفاظتی در پایگاه مسجد حاج شفیع فعالیت ‎کرد. حسین حدود دو سال پیش مسئولیت فرماندهی پایگاه مسجد فاطمی حوزه عمار سپاه تبریز را برعهده گرفت.

از ویژگی و روحیه شهید بفرمایید.
حسین فردی فعال و در همه فعالیت‎ها خودجوش بود و خستگی نمی‎شناخت. هر زمان هم می‎گفتم «مادر این همه فعالیت خسته‎ات نمی‎کند؟» می‌گفت: «قدم برداشتن در این راه‎ها خستگی را می‎برد.»
حسین فقط فکر و ذکرش ولایت و امام حسین(ع) بود و اگر شهادت نصیبش شد، به دلیل علاقه‎ای بود که به امام حسین(ع) داشت؛ گویا همه توان و قوت خود را از این امام می‎گرفت.
حسین 17 ساله بود که به کربلا رفتیم. آن موقع‌ها هر از گاهی مداحی می‎کرد و اغلب به حضرت علی‌اکبر(ع) متوسل می‎شد. روز عرفه از حسین خواستند که در باب قبله مداحی کند و چون قدش کوتاه بود، زیر پایش چهارپایه گذاشتند و حسین بالا رفت و مداحی کرد.
پس از مداحی که پایین آمد، تو گوشش گفتم: «کم چیزی نیست در کربلا و روز عرفه صدایت بپیچد، مراقب باش.» انگار همان حرف من تلنگری شد و به محض آمدن به تبریز هیئت جوانان علی‌اکبر(ع) را تشکیل داد و با پول تو جیبی و حمایت بزرگان آن را دایر کرد و پس از رونق دادن، آن را به هیئت عزاداری مسجد حاج شفیع متصل کرد.
در هیئت یک لحظه آرام و سکون نداشت و برنامه‎های مذهبی را از کار کوچک گرفته تا بزرگ، از چایی دادن تا رتق و فتق امور هیئت را با جان و دل انجام می‌داد و اصلاً خستگی نمی‎شناخت و می‎گفت حرکت برای بسیج و هیئت خستگی ندارد. همیشه آمادگی داشت و پای کار بود. درسی که من از حسین می‎گرفتم، خستگی‌ناپذیری بود.

از رابطه شهید با شهدا بفرمایید.
حسین ارتباط روحی تنگاتنگی با شهدا، به ویژه شهدای گمنام داشت و معتقد بود هر حاجتی داشته باشیم، از شهدای گمنام می‎توانیم بگیریم. برای همین وقتی شهید می‎آوردند، سر از پا نمی‎شناخت و به هر نحوی خود را برای آیین تشییع شهدا آماده می‎کرد.

خاطره‎ای از شهید درباره ارتباطش با شهدا برای‌مان بگویید.
یک روز شهیدی گمنام آوردند تربیت معلم الزهرا، با چه جان و دلی برای آنها اطلاع رسانی و مراسم برگزار کرد؛ به گونه‌ای که یکی از مسئولان آن دانشگاه زمان تشییع خود حسین گفت: «همانطور که حسین تلاش کرد برای مراسم شهید گمنام که پر شور برگزار شود و سر از پا نمی‎شناخت، ببینید در تشییع خودش چه جمعیتی برای بدرقه‎اش آمده‎اند.»
یک بار هم پس از سی سال که پیکر شهید آذرآبادی حق در تفحص شهدا پیدا شده بود، پدر و مادر این شهید را با ماشین خود و از طریق بخش ویژه فرودگاه پای پرواز برده بود. می‎گفت می‌خواستم با این کار مادر شهید را خوشحال کنم.

از نحوه شهادت و خبر شهادت شهید اجاقی بفرمایید.
ساعت دو و نیم بامداد ۲۹ شهریور از زیارت اربعین رسیدم میدان امام حسین(ع)؛ دیدم حسین آمده است استقبالم. دو کوله داشتم؛ آنها را برداشت و شوخی کرد و گفت: «مادر برای من چه آوردی؟» گفتم: «برایت دعای بزرگی کردم زیر قبه امام حسین(ع)؛ دعا کردم که عاقبت بخیر شوی»؛ خندید.
رسیدیم خانه و صبح طبق معمول هر روز سرکارش رفت. شب بود که آمد (در تبریز اغتشاش بود)؛ مادر و خواهرانم هم به دیدنم آمده بودند. وسایلش را برداشت و گفت مادرجان می‎روم و برمی‎گردم، رفت.
ظهر ۳۰ شهریور که از سر کار آمد به خاطر خستگی سفر(پیاده‌روی اربعین) چندان حالی نداشتم، خودم را به خواب زدم، دیدم رفت آشپزخانه و غذایش روی گاز بود، برداشت و خورد و از خانه خارج شد. عصر ساعت هفت‌ونیم بود که پدرش آمد خانه و گفت: «طرف‎های قونقاباشی شلوغ است، از حسین خبری نداری؟» گفتم: «نه». زنگ زدم یک بار در دسترس نبود و بار دوم زنگ خورد و جواب نداد. گفتم حتما درگیر کاری است و جواب نمی‎دهد. نگو همان موقع به شهادت رسیده است.
کمی پس از آن چون برادرش نیز رفته بود پایگاه، دوستانش زنگ زدند که مهدی بی‌قراری می‎کند و انگار برای حسین اتفاقی افتاده است. گفتم اطلاع ندارم، پسرم مهدی گوشی را گرفت و پرسید: «مامان چه خبر از حسین؟» گفتم: «زنگ زدم جواب نداد.» گفت: «پس مامان حسین شب خانه نمی‎آید.» من هم به همین خیال که گفت آماده‎باش هستند، راحت نشستم.
یک ساعت از این ماجرا گذشت که تلفن خانه زنگ زد. گوشی را برداشتم دیدم فرد ناآشنایی است و همسرم را خواست، فقط دیدم بله و خیر رد و بدل شد که پس از قطع کردن، همسرم گفت: «انگار حسین تصادف کرده است و بیمارستان بهبود است.» نیم ساعت از این موضوع نگذشته بود که دیدم چند نفر آمدند و مثلاً به قول معروف می‎خواستند ما را آماده کنند، از اینجا و آنجا حرف می‎زدند تا خبر حسین را بدهند.
آخر سر گفتند حسین چاقو خورده و زیر عمل است و احتمال موفقیت عمل هم 50 درصد است. احتمال دارد مقاومت نکند، من گویا منگ بودم، گفتم خیر است ان‌شاءالله.
یک ربع نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد، دیدم از حوزه عمار آمدند. یکی از آنها را می‌شناختم، نشست و نگاهی به من کرد و گفت: «حاج خانم تبریک عرض می‎کنم، حسین شهید شد.»
بدون هیچ واکنشی چون وضو هم داشتم و تازه نماز مغرب را خوانده بودم، رفتم حیاط و رو به قبله دستم را به سینه گذاشتم و گفتم: «السلام علیک یا ابا عبدالله». آقا چه زود حرف من را شنید و فرزندم را عاقبت بخیر کرد.

نام:
ایمیل:
نظر: