در دوران عقد بودیم. یک شب که از خانه پدرش برمیگشتیم، دیدیم در یک خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی، ماشینها که میرسند نیش ترمزی میزنند، نگاه میکنند و میروند. برایمان سؤال شد که چی شده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی، دیدیم دو تا موتورسوار یک خانومی را میخواهند به زور سوار کنند. همه نگاه میکردند و میرفتند! محمدحسین تا رسید، ترمز کرد. پیاده شد و در ماشین را قفل کرد. من ترسیدم هر چه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن دو نفر، آنها هم فرار کردند.
بعداً به محمدحسین گفتم: «یک کم احتیاط کن. شاید چاقویی یا چیزی داشته باشند.» محمدحسین گفت: «امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز واجبه، این خانوم هم مثل ناموس خود ماست.»
خیلی غیرتی بود. هر وقت من همراهش سوار ماشین بودم، اگر خانم محجبه میدید کنار خیابان سوار میکرد، حتی اگر شده مسیر را عوض کند تا آنها را برساند. یکبار که تلویزیون داشت شهدا را نشان میداد، گفت: «دعا کن من هم شهید بشوم.» گفتم: «آقا محمد دعا میکنم بعد یک عمر طولانی شهید بشوی.» گفت: «نه، شهادت در جوانی قشنگتر است.»
یکی از برنامههای ثابت ما حضور در گلزار شهدا بود. بین قطعهها قدم میزد و سن شهدا را نگاه میکرد. یک بار به او گفتم: «محمد ما که بمیریم چون فرزند شهید هستیم، ما را قطعه خانواده شهدا دفن میکنند، اما داماد شهید را که نمیآورند!» بعد هم خندیدم. با جدیت گفت: «قبل از اینکه تو بخواهی بروی آن دنیا، من بین این شهدا خوابیدهام.»
به نقل از همسر شهید محمدحسین مرادی
«محمدحسین مرادی» مهر 1360 در محل مجیدیه تهران به دنیا آمد. از کودکی عشق انقلاب و استکبارستیزی در دلش موج میزد. این عشق زمانی برای همه تداعی شد که در هفت سالگی نامهای به مقصد خط مقدم جبهه ارسال کرد و گیرنده آن نامه پدرش بود. محمدحسین در نامه نوشته بود: «باباجان سلام، حال شما خوب است؟ من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد میگیرم برای اینکه باسواد شوم و چشم آمریکا را درآورم.» با این عشق بزرگ شد و سرانجام روز 28 آبان 1393 مصادف با 17 محرم در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) به درجه رفیع شهادت رسید. پیکر مطهرش با حضور پر شور مردم، تشییع و در امامزاده علیاکبر چیذر در کنار دایی شهیدش به خاک سپرده شد.