وقتی به خانه رسیدم، آرش مشغول بازی بود. با دیدن من انگار یادش آمد که از صبح چیزی نخورده، مهدیه هم پتو را روی سرش کشیده بود و مثلاً خواب بود. نگرانش بودم، مدتها بود که دیگر آن دختر شاداب قبل نبود و کمتر با من و پدرش حرف میزد. این همه امکانات در اختیارش گذاشته بودیم، اما انگار نه انگار. پیتزای نیمه آمادهای را در مایکروفر جدیدمان گذاشتم و از اینکه چنین امکاناتی در اختیار داشتم لذت بردم؛ ولی بچهها قدرنشناس بودند، این همه زحمت و تلاش ما را برای رفاهشان نمیدیدند....