ساعت از چهار بعدازظهر گذشته بود. میدانست مسافرکشی در این زمان آن هم داخل شهر چقدر معطلی و خستگی دارد. کمی گوشه خیابان ماند. آفتاب در حال غروب بود. باید آخرین مسافر را هم جابهجا میکرد تا بتواند خرید خانه را تکمیل کند. وضعیت مالی خوبی نداشت. گرانی، اجاره خانه، پول دوا و درمان همسر و خرج بچهها، امانش را بریده بود. بیهدف در کوچهها دور زد و همه حواسش به شرایط تلخ زندگیاش بود. پاهایش از ساعتها رانندگی در خیابانهای شلوغ خسته شده بود. دلش میخواست تا شب نشده برگردد و دستپر به خانه برود. کنار بخاری بنشیند. مریم برایش چای تازهدم بریزد، بچهها بازی کنند و بوی غذایی که رو گاز قلقل میکرد، هوش از سرش ببرد؛ اما این آرزوهای کوچک هم برایش دستنیافتنی بود. باید پول دارو را جور میکرد. پول اجاره خانه را کنار میگذاشت و بعد به خورد و خوراکش میرسید. ماشین مدل بالایی با شیشههای دودی از کنارش گذشت. فکری ذهنش را درگیر کرد. یعنی چه کسی سوار این ماشین بود؟ آیا از درد او و هزاران نفر دیگر شبیه او خبر داشت؟ معلوم بود که در آن ماشین وقتی پای بخاری باشی و حتی نتوانی از شیشه بیرون را تماشا کنی، از درد مردم هم بیخبر خواهی ماند. آهی از سر افسوس کشید. صدای اذان از مسجدی در آن حوالی به گوشش رسید. مرد پیاده شد و به سمت مسجد رفت. وضو گرفت و در هوای گرم و مطبوع مسجد نماز خواند. بعد با یک استکان چای تازهدم پذیرایی شد و برگشت به سمت ماشین.
«خدایا خودت یه مسافر برسون...!» مرد این را گفت و ماشین را روشن کرد. چند خیابان آن طرفتر مردی با یک کیف کوچک ایستاده بود. آرام گفت: «فرودگاه؟» مشتری خوبی بود. راه تا فرودگاه خلوت بود و کرایه هم آنقدر بود که بتواند هزینه خانه را تکمیل کند. ترمز کرد. مرد روی صندلی عقب نشست و سلام و احوالپرسی گرمی کرد. راننده از آینه مسافرش را نگاه کرد. چقدر چهرهاش آشنا بود. او را کجا دیده بود؟ خوب فکر کرد. سعی کرد صدایش را در ذهنش بازیابی کند، شاید بتواند او را به خاطر بیاورد. جرقهای در ذهنش زده شد. چقدر این مسافر شبیه «قاسم سلیمانی» بود؛ اما امکان نداشت او سردار سلیمانی باشد. او را چه به تاکسی سوار شدن و بدون محافظ بودن؟ حتماً ماشین و امکانات او غیرقابل تصور بود. باز هم نگاهش کرد. خیلی شبیه بود. نتوانست خودش را نگه دارد. پرسید:«ببخشید چقد شما شبیه قاسم سلیمانی هستین...!» مسافر لبخندی زد و آرام گفت: «خوب من قاسم سلیمانیام!» راننده ترمز کرد. سر برگرداند و عقب را نگاه کرد. باورش نمیشد. خود خودش بود. قاسم سلیمانی!
آقا من باورم نمیشه! امکان نداره! شما الآن باید با ماشین... با محافظ... . من شنیده بودم شما چارپنجتا ماشین و بادیگارد و...
مسافر خندید.
حالا که با شما همسفریم! بگو ببینم با این شرایط و اوضاع اقتصادی چه میکنی؟ مشکلی، گرهای... چطوری میگذرونی؟
راننده حرکت کرد. اشک توی چشمانش جوشید. چه مسافر نازنینی داشت. بغضش را خورد و اشکش را پنهان کرد. سینهاش را صاف کرد و با غرور گفت: «آقا اگه شما قاسم سلیمانی هستی که با من همسفر شدی، من دیگه هیچ مشکلی ندارم... هیچ مشکلی...!»