صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  جبهه >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۴:۳۷  ، 
شناسه خبر : ۳۴۵۳۰۱

حال و هوای عید توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر پیچیده بود. عبدالله چند روزی را مرخصی گرفته بود و آمده بود قزوین. روزهای آخر مرخصی‌اش بود که من شبیه خیلی از مادرها که فرزندان‌شان را مهیای رفتن به جبهه حق علیه باطل می‌کردند، نشسته بودم و داشتم وسایل رفتنش را جمع و جور می‌کردم. عبدالله مثل بچگی‌اش آمد و نشست کنارم. دستش را به گردنم انداخت و مرا بوسید. گفتم: چه خبره؟ چقدر منو تحویل می‌گیری! گفت: مامان عید امسال می‌خواهم برایت یک سوغاتی بیاورم، بگو چی دوست داری؟ گفتم: پیروزی رزمندگان. و بعد ادامه دادم: عبدالله‌جان! امسال حتماً عید بیا که دور هم باشیم و بعد هم گفتم: قول می‌دهی؟ مکثی کرد و گفت: باشد؛ مگر شده تا حالا من قول داده باشم و زیرش زده باشم؟ قول می‌دم که روز اول عید بیایم.  این را که گفت، همه اهل خانه جمع شدیم تا از جلوی در راهی‌اش کنیم. طبق روال همیشه از زیر قرآن ردش کردم و دنبالش آب ریختم. خواهرزاده‌هایش که کوچک بودند، به دنبالش تا سر کوچه رفتند. خیلی بامحبت و مهربان بود. دست و دلباز بود. هروقت بچه‌ها با او می‌رفتند، حتماً با یک خوراکی برمی‌گشتند. کمی که از ما دور شد، رفت و برای آنها دوتا بستنی خرید و آورد. در حال دادن بستنی‌ها بود که گفت: این آخرین بستنی‌هایی است که از دست من می‌گیرید. آن روز که عبدالله این حرف را زد، راستش معنی حرفش را نفهمیدم. نمی‌دانم نفهمیدم یا خاصیت مادری بود که نمی‌گذاشت حرفش را جدی بگیرم. هرچه که بود، دیگر حالم مثل همیشه نبود. شنیده بودم که شهدا وقتی می‌گویند «آخرین بار»، واقعاً قرار است یک چیزهایی تغییر کند. فکرم مشغول بود که تقدیر چه سرنوشتی را برای ما رقم خواهد زد. انگار خودم بو برده بودم که قرار است یک اتفاقاتی بیفتد. روز به روز به عید نوروز نزدیک‌تر می‌شدیم. خانه‌تکانی را خیلی جدی‌تر از سال‌های قبل انجام داده بودیم. خانه برای آمدن عبدالله تمیز و مرتب بود. نزدیکی‌های سال‌تحویل بود. سفره هفت‌سین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود. جای خالی‌اش را به‌شدت احساس می‌کردم. با خودم می‌گفتم، عبدالله قول داده بود که می‌آید. انتظارش را می‌کشیدم. می‌دانستم که می‌آید. عبدالله هیچ‌وقت زیر قولش نمی‌زد. دور سفره بودیم که احساس ‌کردم سفره هفت‌سین‌مان یک چیزی کم دارد. صدای در خانه آمد. همه گفتیم، لابد عبدالله است. در را که باز کردیم، خبر شهادت عبدالله را شنیدیم. عبدالله به وعده‌اش عمل کرده بود و خودش را روز عید به ما رسانده بود. با خبر شهادت عبدالله، سفره هفت‌سین‌مان کامل شده بود.

خانم اسماعیلی مادر شهید عبدالله ملکی

 

شهید عبدالله ملکی، یکم بهمن ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش شفیع، کشاورزی می‌کرد و مادرش خانه‌دار بود. تا دوم راهنمایی درس خواند. پس از آن، کارگر کارخانه دوچرخه‌سازی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. این شهید در بیست‌وپنجم اسفند ۱۳۶۳، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به پا، به درجه رفیع شهادت نائل شد.

نام:
ایمیل:
نظر: