صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صدای انقلاب >>  عمومی >> خبر ویژه
تاریخ انتشار : ۲۴ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۳:۳۲  ، 
شناسه خبر : ۳۴۵۳۷۳
صدای انقلاب شماره 648
حال و هوای عید توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر پیچیده بود. عبدالله چند روزی را مرخصی گرفته بود و آمده بود قزوین. روزهای آخر مرخصی‌اش بود که من شبیه خیلی از مادرها که فرزندان‌شان را مهیا رفتن به جبهه حق علیه باطل می‌کردند، نشسته بودم و داشتم وسایل رفتنش را جمع و جور می‌کردم. عبدالله مثل بچگی‌اش آمد و نشست کنارم. دستش را به گردنم انداخت و مرا بوسید. گفتم: چه خبره؟ چقدر منو تحویل می‌گیری!
پایگاه بصیرت / صدای انقلاب / شماره 648
نام:
ایمیل:
نظر: