گفتهاند پیروزی خون بر شمشیر، اما هر خونی نماد پیروزی است؟ چه بسیار خونهایی که زمین خاکی روزگار را سرخ و رنگین کرد و جز نفرت و خشم اضافه نکرد. پس مبنا و فلسفه عروج خونهای ریخته شده بر زمین چیز دیگری است. پس خونهایی که ورقهای باطل روزگار را شستند و مصداق «جاء الحق و زهق الباطل» شدند، گویی رنگ و جنس دیگری دارند. خونهای آمیخته به قاعده انسانی و تفکر اسلامی، این قطرات سرخ هستند که بر قطار معراج سوار شده و به وسعت جهان تکثیر میشوند. مگر فکر، انسانیت و اسلام را میتوان کُشت؟ یا حتی به اسارت بُرد؟ نه هرگز. فکرها، نورند؛ صاف و زلال و بیانتها؛ با شعاعهایی که اگر تمام شمشیرهای جهان، متواتر بر هیمنهشان ضربه بزنند، قطع نخواهند شد.
آوینی جنگجویی از این محتوا بود؛ جنگجویی که جسمش بر زمین افتاد؛ اما فکرش عروج کرد؛ جنگجویی که در میدان مینِ جریانات سیاسی و انحرافات فرهنگی و ابتذالات فکری دهههای 60 و 70 مردانه ایستاد و آنقدر بر کاغذها نقشه راه کشید که پای هیچ دلِ روشنی روی مین انحراف نرفت.
خواستند ریتم زندگی او را به عقب برگردانند به همان دوران ابتدایی دانشگاه، گفتند: «چه میکنی مرتضی؟ چرا داستانها و شعرها و تراوشات فلسفی قبل از انقلابت را به آتش کشیدهای؟» اما چشمهای او پر از خمینی(ره) شده بود. فهمیده بود که ظاهر فریبنده دنیا، ظاهر جوانیت را بزک خواهد کرد، اما اندیشهات را تیره و تار؛ از همینرو بود که ایستاد و پاسخ داد: «هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان. به فرموده حافظ، تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز. سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هر چه هست خدا باشد. البته آنچه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست؛ اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوهگر میشود.»
نگفت ببینید، نگفت هستم و حتی تلاش نکرد تا اسمش را در تیتراژ روایت فتحش بیاورد. او دنبال اسمنویسی در دفتر خدا بود. مینوشت. بیوقفه. مثل پیامبری که قدرت از منبعی به عظمت پروردگار گرفته باشد تا در جاهلیتی سفاک، اما مدرن دوباره از حقیقت بگوید، هنر را به مثابه یک سیر و سلوک میدانست، از این رو بود که میگفت: «آنچه هنرمند بدان میپردازد، نقشی است که از غیب در آینه جان او اشراق یافته است و اگر هنرمند از شواغل و تعلقات دنیایی إعراض نکند و اهل جذبه عشق نباشد، آن جانب را نخواهد یافت.»
او رخت ایستادگی و استقامت را به تن هنر کرد و فهماند که باید در مقابل همه هجمههای فرهنگی داخلی و خارجی، همه سنگربانان داخلی دشمن حتی شده به اندازه یک سرباز تنها ایستاد. جنگ فرهنگی طاقتفرسا و سنگین بود. دشمنان این بار به جای لباسهای رزم با کتوشلوار و کراواتهای رنگی آمده بودند تا عوض ریختن خون، اندیشه آنها را ببلعند و کثیفترین اندیشهها را به قلب پاکترین افراد تزریق کنند. آنها این بار میخواستند توهماتشان را توی دفتر مجلهها و نشریات و روی مغز جوانها رسوخ بدهند، اما آوینی به پا خاست تا اصلاح کند، تا تسمه از گرده مردان شکمباره و بیخانمانی بکشد که خلاف ظاهرشان باطنی مشمئز و پرجنایت داشتند. آیا جز این بود که سیدمرتضای آوینی چنین قیام کرد؟ قیام او رنگ امر به معروف که تکیه بر دانش و تفکری عمیق استوار بود. حرفهای او تلنگری بر سحرشدگان تاریخ بود که هر روز دستهای خونآلود خود را با کاغذهای مطبوعات پاک میکردند.
اما چه کردند با شهید آوینی؟ برخی از همین سنگربانان داخلی دشمن اول زیر پایش را خالی کردند، درست مثل تهِ دلهای مُردهشان که از پُتک قلمش خالی شده بود، بعد هم که به مقام و منصبی رسیدند و بادی به غبغبشان افتاد، توی رویش ایستادند و تمام درهای فریاد را بستند و با دستِ ردّی به امتداد ظلم و در ورودی صداوسیما، توی سینهاش کوبیدند که: «هیس، گفتهاند راهتان ندهیم!» اما او قلمش را داشت، آن سلاح سردی که همیشه گرم میجنگید. پس پشت میزها، توی راهها، سر سفرهها و هر کجا که بود، حقیقت را بلند فریاد زد که: «حلقومها را میتوان برید اما فریادها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده برمیآید، جاودانه میماند.»
آنها ترسیدند. مگر میشود غیر از این باشد؟ وقتی تکیهات به خدا باشد و جز او را در خود نیابی، هزاران هزار دشمن هم روبهرویت بایستند، تو همان کاری را میکنی که خدا بخواهد. ترس نداری و بلکه به عکس ترس بر دل دشمنان میاندزی. از آنجا بود که آوینی جاری شد. بازگشت. به مبدا و منشأ نور. به فکه. به جایی که از آن، جا مانده بود و آخرین عکس پرترهاش را باید به یادگار در آنجا میگرفت. با چهره مردی میانسال که رگههای پیری به تازگی میان محاسنش ریشه دوانده بود و حیف بود که بیشهادت پیر شود و قلمی که تا آخرین لحظات توی جیبش بود! آن سلاح سرد دوستداشتنی.
به راستی کسی چه میداند اگر آوینی بیستم فروردین ماه سال ۱۳۷۲ و بیشهادت از فکه به تهران بازمیگشت، با چه هجمههایی مواجه میشد!به قول کوثر آوینی: «من واقعاً و عمیقاً اعتقاد دارم که دلیلی وجود داشته که زندگی پدرم در فروردین سال 1372 به پایان میرسد. زندگی این آدم قرار نبوده دیگر ادامه پیدا کند.»
آوینی به قدر رسالتش جنگید. او نگاهش را به کمبودها و بیمهریها بست و افق و قاعده تازهای به روی هنرمندان این سرزمین گشود. او جنگیدن را با تمام کسریها نمایش داد. از دامن هنر گوشهنشینی و مبتذل بودن و بیفکری را که در آن روزگار پیش از انقلاب باب بود، برچید و نردبانی به سمت آسمان و معراج هنرمندان پایهگذاری کرد.
این نگاه او بود که کلمه به کلمه مشقهایش او را به وادی عشق و شهادت رساند و در نزول کلمات نوشت: «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن راه فرسودگی میپیماید تا خانه روحآباد شود؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تن پرور برمیآید؟ پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.»