در هشت سال دفاع مقدس آنچه پیش چشم است و بیشتر درباره آن صحبت میشود، شهدای گرانقدر آن هستند؛ انسانهای عزیزی که از جان و خانواده و حال گذشتند تا حق زندگی خوب برای دیگر هموطنانشان محفوظ بماند. طرف دیگر سکه این فداکاریها دیگرانی هستند که اگرچه مایه فخر و مباهاتند؛ ولی کمتر از آنها شنیده و دیدهایم و همین سبب شده است تا عظمت کارشان مخفی بماند.
برخی از رشادتها و حماسههای این زنان غیور را میخوانیم: «در قبرستان خرمشهر زن 65 سالهای را دیدم که تفنگ ام یک بر دوش داشت. گفتم: مادر چه میکنی؟ گفت: پسر و دخترم آنقدر جنگیدند تا شهید شدند و اینجا خفتهاند. میروم راهشان را ادامه دهم. هر چه او را منع کردم، نپذیرفت و گفت: باید از دینم دفاع کنم. این تنها وظیفه شما پسرانم نیست، بلکه وظیفه من هم هست، جنگید و سرانجام با ترکش خمپاره شهید شد.»
رهبر معظم انقلاب در نقل خاطرهای از یکی از همین شیرزنان میگوید: «به خاطر دارم در سوسنگرد خانم عرب مُسنی زندگی میکرد که همسرش نابینا بود. ایشان با وجود اینکه چهل پنجاه سال داشت، خیلی شجاعانه و در حقیقت مردوار از شهر دفاع میکرد. معروف بود که با چوب دستی، چند سرباز عراقی را از پا انداخته است.»
جلوههای دیگر همراهی خواهران و همسران و مادران مسلمان ایرانی را باید در تهیه و تدارک اجناس و اقلام مورد نیاز رزمندگان و سربازان دید. آنها برای رزمندگان شال و کلاه بافتند، لباس و ملحفه دوختند و غذای گرم پختند. برای نمونه، خانم فاطمه زارعی 60 ساله، در زمان عملیات 24 ساعته در پشت جبهه یکسره نان میپخت و فقط جهت انجام فرایض دست از کار میکشید.
در خصوص امداد و درمان هم اگر زنان داوطلب به مدد و مساعدت جبهه و جنگ نمیآمدند، آمار شهدای جنگ فزونی مییافت، و اگر مجروحان به موقع مداوا نمیشدند، درمان بعدی آنها، هزینه سنگینی را بر بیتالمال تحمیل میکرد. از اینرو زنان امدادگری، همچون خانم مینا کمایی به همراه بیست نفر دیگر، در یک بیمارستان آبادان، امدادگری میکردند و شبها در خوابگاه بیمارستان میخوابیدند و بسیار دیده میشد که خانم پرستاری در طول درمان مجروحان شیمیایی خود مبتلا به عوارض شیمیایی میشد. خانم یوسفزاده، نمونهای از زنان پرستاری است که به دلیل آلودگی شیمیایی به شهادت رسید.
درباره ایثار و فداکاری زنان سرزمینمان اگر ساعتها بنویسیم، باز هم کم است. رهبر معظم انقلاب در نمونهای از ایثارگری و فداکاری میگویند: «در شهری سخنرانی داشتم. بعد از پایان سخنرانی، همین که خواستم سوار ماشین شوم، دیدم خانمی پشت سر پاسدارها خطاب به من حرف میزند، گفتم راه را باز کنید تا ببینم این خانم چه کار دارد. خانم آمد و گفت: از قول من به امام بگویید بچهام اسیر دشمن بود و اخیراً مطلع شدم که او را شهید کردهاند. به امام بگویید فدای سرتان، شما زنده باشید، من حاضرم بچههای دیگر نیز در راه شما شهید شوند.»