صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  جبهه >> گزارش
تاریخ انتشار : ۲۴ تير ۱۴۰۲ - ۱۶:۴۰  ، 
شناسه خبر : ۳۴۸۸۹۲
پایگاه بصیرت / حسن نوروزی
یک داستان خیالی، اما پر مغز از شیخ اشراق، شهاب‌الدین سهروردی هست که می‌گوید، روزی یک کشتی در دریا به صخره‌ای برخورد کرد و همه مسافران آن غرق شدند؛ الّا یک نفر که خودش را به الواری رساند و به ساحلی رسید. 
این خوش‌اقبال وقتی به ساحل رسید مردمانی دور او را گرفتند و لباس فاخر بر تن او پوشاندند و سوار بر مرکب‌های مجلل هلهله‌کنان و شادی‌کنان او را به قصر بردند و بر تخت پادشاهی نشاندند و گفتند تو امروز پادشاه ما هستی.
شخص فهمیده‌ای که کنارش ایستاده بود و تاج وزیری بر سر داشت، گفت: «من هم وزیر شما هستم.» شخص نجات‌یافته به آرامی از وزیر پرسید: «این چه کاری است و شما که من را نمی‌شناسید چگونه من را به عنوان پادشاه خودتان قرار می‌دهید؟» وزیر گفت: «این رسم مملکت ماست. هر پنج سال یک بار کنار ساحل می‌ایستیم و هر کسی را که از دریا جان سالم به در برد، به عنوان پادشاه خود برمی‌گزینیم.» پرسید: «پس پادشاه قبلی را چه می‌کنید؟» گفت: «پادشاه قبلی را که پنج سال پادشاه بوده، به یک جزیره دورافتاده‌ای که در فلان نقطه است، می‌بریم و در آنجا رها می‌کنیم. جزیره‌ای که در آن خبری از خانه و مرکب و غذا و هیچ نیست.» اندکی به فکر فرو رفت و دوباره از وزیر پرسید: «من در این پنج سال پادشاه مطلق هستم و هر دستوری می‌توانم بدهم؟ کسی نمی‌تواند مانع من بشود؟» وزیر گفت: «بله همه امکانات در اختیار شماست و ما هم گوش به فرمان شماییم و هرکاری بخواهید می‌توانید انجام بدهید.» گفت: «عجب پس چاره‌ای می‌اندیشم.»
او تصمیم گرفت در این پنج سال تمام کارهای خود را معطوف به آن جزیره و خرابه‌ای کند که قرار است بعد از پنج سال او را در آنجا رها کنند. به مرور زمان پادشاه آن جزیره را چنان مهیا وتدارک دید که چشمه‌های آب در آن جاری شد. درختان و سبزه‌های فراوانی در آن کاشت. خلاصه که آن جزیره و خرابه آباد شد.
چند ماه قبل از آنکه پنج سالش تمام شود و بیایند و او را ببرند، به وزیر گفت: «پس این پنج سال چرا تمام نمی‌شود؟ امکانش هست که زودتر به آنجا بروم؟» وزیر با تعجب گفت: «همه افراد قبلی را با زور به آنجا بردیم و خودشان خیلی ناراحت بودند، شما چطور ناراحت نیستی و خودت هم عجله ‌داری به آنجا بروی؟!»
آن فرد از دریا نجات یافته و پادشاه شده جواب داد: «از زندگی دراین قصر ملولم و مسئولیت اداره امور و کارها خسته‌ام کرده. آن قصر زیباتری که در آن ساخته‌ام، منتظر من است که بروم برای لذت ابدی!»
فهم این داستان کوتاه دلیل اشتیاق شهیدان به شهادت را به خوبی نمایان می‌کند. اشتیاقی که از دل کسانی می‌جوشد که به آخرت و حساب و کتاب یقین و ایمان دارند. آن پادشاه انسان‌ها هستند و آن جزیره خرابه آخرت است و پنج سال به کوتاهی عمر و فرصتی اشاره دارد که در اختیار انسان گذاشته‌اند. کسانی که این موضوع را با جان و دل می‌فهمند و در زندگی به کار می‌برند، مطمئناً تاب و تحمل این زندان به وسعت دنیا را نخواهند داشت.
از این‌روست که شهید حاج قاسم سلیمانی شوق شهادت حاج حسین همدانی را اینگونه بیان می‌کند: «من رفتم خدمت آقا (رهبر معظم انقلاب) برای مجوز کاری که ایشان (شهید حسین همدانی) می خواست انجام بدهد، برای این رفته بودم مجوز بگیرم، چون آن وقت ما هنوز مجوز اینکه پاسدار داخل میدان ببریم نداشتیم. ما می‌خواستیم که پاسدار ببریم برای اینکه فوعه و کفریا را بتوانیم آزاد بکنیم؛ لذا آمدیم مجوز برای این کار را بگیریم.
شهید همدانی هم چون فرمانده قرارگاه سیدالشهداء امام حسین(ع) بود، او هم در این کار متولی شد. او وقتی شنید که پاسدارها باید بیایند و همه این حرف‌ها، اصلاً یک شوقی پیدا کرد. یعنی کلاً هوایی شد و گفت من اصلاً نمی‌مانم و به سمت آنجا آمد.
آخرین لحظه‌ای که من شهید همدانی را دیدم، تقریباً چند ساعت قبل از شهادتش بود. یک حالت جوانی‌ای در او دیدم. من در آن لحظه آخر که شهید همدانی را دیدم، یک لحظه تکان خوردم. بعداً فهمیدم که او از شهادتش مطلع بوده است.
اینکه می‌گویم در یک شکل جوانی او را دیدم، چون آن حالت خاص را در او ندیده بودم، آن سکوت خاص را، خیلی بشاش و خندان بود؛ خیلی. آنجا با خنده به من گفت: «بیا باهم یک عکسی بگیریم، شاید این آخرین عکس من و تو باشد.» او خیلی اهل این کارها نبود که به چیزی اصرار کند و بخواهد مثلاً عکسی بگیرد؛ چه خودش، چه با کسی. وقتی این حرف را زد من تکان خوردم. خواستم بگویم شما نروید، چون از همان جایی که او می خواست برود، من داشتم برمی‌گشتم؛ ولی یک حسی به من گفت، چیزی نیست خبری نیست، لذا چیزی به او نگفتم.
وقتی که این حالت را در شهید همدانی دیدم، این شعر در ذهنم آمد:
چون رهد از دست خود دستی زند/ چون جهد از نفس خود رقصی کند
من این دست رقص را، این حالت پرواز را، این حالت اشتیاق را، این حالت عروج را در او دیدم.» 
حالت مردان خدا در مواجهه با مرگ به این خوشی و زیبایی است. آنها برگ برگ امتحانات زندگی‌شان را با نمره عالی گذرانده‌اند که این چنین مشتاق و پریشان شهادت هستند. این خصلت کسانی است که رخت دو روزه دنیا را دور انداخته‌اند و با لباس احرام بندگی به خلوص حقیقی راه یافته‌اند. مردانی همچون احمد متوسلیان که 14 تیر سالروز ربوده شدن اوست؛ مردی که با پای گچ گرفته لباس رزمندگان را تا پاسی از شب می‌شست و اگر رزمنده‌ای به مشکلی برمی‌خورد تا مشکل او را حل نمی‌کرد، نه خوابی داشت و نه خوراکی.
این بزرگواران چنان خود را مهیا کرده‌اند که ماندن را سد راه خود می‌بینند و اشک‌های‌شان برای رفتن است نه ماندن؛ همچون سید و سالار شهیدان که فرمود: «وَ ما أَوْلَهَنی إِلى أَسْلافی اِشْتِیاقُ یَعْقُوبَ إِلى یُوسُفَ»؛ اشتیاق من به دیدار گذشتگانم، همانند اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف است.
نام:
ایمیل:
نظر: