به فراخور این روزها با بچههای مسجد گرم صحبت درباره این موضوع بودیم که چطور باید با آمریکا مذاکره کرد؟ در این حیص و بیص حاجآقا رسولی تسبیح به دست و ذکر گویان با سلامی از کنار ما رد شدند؛ محمد که زرنگ و وقتشناس ما بود، سریع گفت: «از حاجآقا رسولی بپرسیم؟». گفتیم بپرسیم!
خوبی حاجآقا رسولی این بود که غالب مسائل را داستانگونه و با توجه به اتفاقات تاریخی برایمان حل میکرد! وقتی رسیدیم پیش حاجی و سؤالمان را که پرسیدیم. آتش سر و صدای ما آنقدر بالا بود که وقتی حاجآقا لب گشود، کانه آب سردی روی آتش ریخته باشند! همه گوش شدیم و حاجآقا شروع به نقل داستان کرد: «در شبی خنک از بهار، هنگامی که نسیم کوفه رایحهای از مبارزه و پایداری را با خود میآورد، پیامی تهدیدآمیز از سوی معاویه، حاکم شام، به دست امیرالمؤمنین علی (ع) رسید. معاویه، که با زیرکی و سیاستورزی به جایگاه قدرت دست یافته بود، در پیامش طوفانی از تهدید به پا کرده بود: «لشکری عظیم به سوی تو میفرستم، آنچنان بزرگ که چشمانت توان دیدنش را نداشته باشد.»
امام علی (ع)، که، چون کوهی استوار در برابر تندبادهای تاریخ ایستاده بود، پیام را باز کرد. کلمات معاویه، همچون تیرهایی زهرآگین، قصد داشتند روح امام را متزلزل کنند، اما مگر امام با این حرفهای دنیایی و پوچ متزلزل میشود؟ پس قلم را برداشت و پاسخی نوشت که گویی رعد در آسمان سیاست آن روزگار بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان، از من، علیبن ابیطالب (ع)، به معاویهبن ابیسفیان. بدان که من در بدر، خویشانت را از پای درآوردم. شمشیرم هنوز تشنه است، پس نیک بیندیش و هر تصمیم که میخواهی بگیر.»
این پیام نه فقط یک پاسخ؛ بلکه آینهای بود که حقیقت را پیش روی معاویه قرار میداد. امام علی (ع) طرماح را که یکی از یاران وفادارش بود، صدا کرد تا نامه را به دمشق و به دست معاویه برساند. طرماح بیابانی بود با چهرهای سوخته از آفتاب و چشمانی تیز همچون عقاب؛ ساده بود و، اما ارادتی عجیب به مولا داشت. عمامهای از امام علی (ع) گرفت و بر سر بست! پس از آن شتری تیزپا گرفت و راهی دمشق شد؛ شهری که درخشش کاخهایش بوی فتنه و قدرتطلبی را در خود داشت و بعید نبود کسی که پا به آنجا میگذارد، دل و دینش بلرزد!
طرماح تا به دمشق رسید، سراغ کاخ معاویه را گرفت. دربان کاخ گفت: «آنها در بابالخضرا هستند.» طرماح با گامهایی استوار به سویشان رفت. یاران معاویه، که او را بیابانگردی ساده میدیدند، با طعنه گفتند: «ای اعرابی، از آسمان چه خبر داری؟»، اما طرماح، با صدایی که گویی زنگ بیداری بود، پاسخ داد: «خداوند در آسمان است، ملکالموت در هوا، و علی (ع) در پشت سر شماست.ای مردمان گناهکار، منتظر بلایی باشید که بر سرتان خواهد آمد.»
معاویه و نزدیکانش در حال گپ و گفت بودند که طرماح با اطمینان کامل بر فرشهای گرانقیمت کاخ قدم گذاشت. یکی از یاران معاویه اعتراض کرد: «کفشهایت را درآور!» طرماح با لبخندی کنایهآمیز گفت: «مگر اینجا وادی مقدس است؟» نگاهش به معاویه افتاد و گفت: «سلام بر تو،ای پادشاه عاصی!» عمرو عاص با خشم فریاد زد: «چرا او را امیرالمؤمنین نخواندی؟» طرماح با طنزی گزنده پاسخ داد: «مؤمنان ما هستیم، چه کسی او را امیر کرده که چنین بخوانمش؟»
معاویه، که، چون ماری زیرک در کمین نشسته بود، پرسید: «چه آوردهای؟» طرماح گفت: «نامهای مهرشده از امام پاک.» معاویه گفت: «نامه را بده.»، اما طرماح با غرور پاسخ داد: «نمیخواهم پایم را بر فرش تو بگذارم. بلند شو و خودت نامه را بگیر!» معاویه با خشم از جایش بلند شد، نامه را گرفت و خواند. کلمات علی (ع) گویی خنجری بود که بر قلبش فرو رفت.
معاویه که نامه را تمام کرد، پرسید: «علی را در چه حالی ترک کردی؟» طرماح پاسخ داد: «چون ماه شب چهارده میدرخشید و یارانش، چون ستارگان گرد او بودند.ای معاویه، علی مردی است که هر لشکری را درهم میشکند.» معاویه، که قصد داشت طرماح را تطمیع کند، سی هزار درهم پیش رویش ریخت، اما طرماح با طعنه گفت: «بیشترش کن، این مال تو نیست، مال مسلمین است!»
معاویه پاسخی نوشت و تهدید کرد که لشکری عظیم به سوی کوفه میفرستد. طرماح نامه را گرفت و با سکهها به کوفه بازگشت. معاویه، که از شجاعت طرماح و کلام علی (ع) به تنگ آمده بود، به یارانش گفت: «به خدا سوگند، دنیا بر من تنگ و تاریک شد.»