من رنج درمانهای ناباروری را از حفظم. میدانم ساعتها توی مطبهایی که کیپ آدم است، چقدر کند میگذرند. داروهای تهاجمی و محرکهای هورمونی که عوارضش چاقی، استخواندرد، کهیرهای پوستی، ریزش مو، سرشدن بازوها، دردهای جسمی و کجخلقی است را، تجربه کردهام. همه این سختیها به بغل کردن یک موجود نرم و لطیف که زیر گلوش، بوی بهشت میدهد، میارزد و حس اینکه تو مادر یک فرشته بندانگشتی باشی، به این همه رنج و سختی میچربد.
از طوفانالاقصی چندماهی میگذشت که عکس «رانیا» را توی گوگل دیدم؛ زنی با چادر گلگلی سرمهای که داشت با دو بچه وداع میکرد. زیر چشمهای بسته بچهها، خواب عمیقی بود که با هیچ صدای بلندی به بیداری نمیرسید. زیر پلکهای زن ولی یک فیلم گردوخاکگرفته، روی دور تند داشت پخش میشد؛ روزهای بیبچهای، آزمایشهای جورواجور، قرصهای بیاثر کلومیفن، هزارتا آمپول گونالاف، انکسوپارینهای ضدانعقاد خون، اضطرابهای روز پانکچر و... انتقال جنین.
اینجای فیلم، بازیگر نقش اصلی چهاردهروز میرود گوشه یک تخت، هیچ تکان اضافه نمیخورد، دامن خدا را سفت میچسبد و ثانیهها را میشمارد تا روز آزمایشگاه. روز چهاردهم، این عدد بتای روی برگه آزمایش است که میگوید زن، برنده شده یا سر هیچوپوچ سلامتیاش را گذاشته وسط.
«رانیا» یکسالونیم پیش، پیروز آن میدان شده بود، بعد ده سال جنگیدن با ناباروری و چندبار گلاویزشدن با آیویاف.
من چشم بسته میدانم حال آن روز رانیا چطور بوده. مثل کشتیگیری که هزار بار مبارزه کرده و فقط بار آخر قهرمان شده.
شیرینی آن برد، غم روزهای شکست را کمرنگ میکند. میتوانم تصور کنم رانیا، همسرش، پدر و مادرش چقدر آنروز گریه کرده باشند و از ته دل خندیده باشند.
حالا فیلم پشت پلکهای زن، رسیده به روز تولد «وسام» و «نعیم» پسرهای دوقلوی رانیا و بعد خیلی زود میرسد به پرده آخر؛ بیآنکه بچهها به حرف آمده باشند و حداقل یکبار به مادرشان گفته باشند «مامان»، یا یکمرتبه مادر، همقدشان تاتی تاتی کرده باشد.
روی خاطرات روزهای خوب رانیا، روی چیزهای دوستداشتنی و محبوب او رد چنگالهای خونی اسرائیل معلوم است.
یکبار خانهاش را گرفت، یکبار رؤیای مادربودناش را، بچههایش را... و این بار جنگ بود که بچههای رانیا را آرام خوابانده بود.