صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۶ شهريور ۱۳۸۸ - ۰۸:۰۲  ، 
شناسه خبر : ۱۱۳۳۵۱

بصیرت: آنچه سبب می شود تا نتوان وضعیت موجود ایالات متحده را با رکودهای پیشین مقایسه نمود و ادعا کرد این کشور با معضلی فراتر از یک بحران مقطعی روبروست، می توان در موارد زیر دانست.
در مدت یک سال که از آغاز رکود و به بیانی بحران مالی و اقتصادی آمریکا و بخش بزرگی از این کره خاکی می گذرد، کلمه بحران و رکود اقتصادی در آمریکا، به یکی از پرکارترین واژه های مورد استفاده در موتورهای جستجوگر اینترنتی تبدیل شده است. آنچه سبب شده تا همگان اقتصاد ایالات متحده را به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان گرفتار رکود و بحرانی سخت بدانند، تجربه بحران های گذشته و سرنوشت عبرت انگیز لیبرال سرمایه داری غرب است.
آنچه سبب می شود تا نتوان وضعیت موجود ایالات متحده را با رکودهای پیشین مقایسه نمود و ادعا کرد این کشور با معضلی فراتر از یک بحران مقطعی روبروست، می توان در موارد زیر دانست:
1- مقایسه سخنان اخیر و گذشته «فرانسیس فوکویاما» استاد اقتصاد سیاسی بین الملل دانشگاه john Hopkins و یکی از تئوریسین های جریان نومحافظه کار آمریکا (استراتژیست ارشد بنگاه (RAND) که با مطرح ساختن تئوری پایان تاریخ درسال 1989 مورد توجه قراگرفت، بسیار قابل تامل است. فوکویاما درسال1992 در کتاب «پایان تاریخ و آخرین انسان»
(the End of History and the last man) سرمستانه پیروزی لیبرال سرمایه داری را آینده محتوم بشری خواند. به نظر وی لیبرالیسم پیروز شد چون توانست «آزادی» و «رفاه مادی» را به عنوان دو نیاز بنیادی که انسان در طول تاریخ، بی توجه به زمان و مکان، در جستجوی دستیابی به آن بود، دراختیار بشریت قرار دهد.
به اعتقاد این استراتژیست نومحافظه کار تمدن کنونی غرب در شکل لیبرال دموکراسی و با ارزش های «فردگرایی افراطی»، «بازار آزاد» و «حقوق بشر جهان شمول» آخرین مرحله تکامل بشری است.
سونامی اقتصادی اخیر در آمریکا به دلیل پیوند ماهیتی اقتصاد غرب با آمریکا به سرعت تمام کشورهای غربی را تحت تاثیر قرار داد، «فرانسیس فوکویاما» بار دیگر چهره ای خبرساز شد. وی طی مصاحبه مفصلی با نشریه آمریکایی News Week در اکتبر سال 2008 میلادی، در عقب نشینی آشکار، با اعتراف به از دست دادن رهبر اقتصاد جهانی توسط آمریکا و زیرسؤال بردن الگوی آمریکایی گفت: «بین سالهای 2002 تا 2007) وقتی دنیا دوران رشد بی سابقه ای را تجربه می کرد، نادیده گرفتن سوسیالیست های اروپایی و پوپولیست های آمریکای لاتین که الگوی اقتصادی آمریکا را محکوم و آن را سرمایه داری کابویی می خواندند، کار آسانی بود. اما اکنون واگن رشد اقتصاد آمریکا از ریل خارج شده و همه دنیا را به دنبال خود به خطر انداخته است. از آن بدتر اینکه اکنون متهم اصلی، الگوی آمریکایی است.»
این اعترافات تاریخی استراتژیست های آمریکایی که در روزهای اخیر در محافل آکادمیک و ژورنالیستی غرب و شرق بارها و بارها تکرار می شود، گویای این واقعیت است که تجربه عملیاتی ایدئولوژی «لیبرال دموکراسی» و «لیبرال سرمایه داری غرب» نشان داده است که این مکتب، تنها نماینده حقوق و منافع سرمایه داران است و نه توده مردم. برخلاف نظریه فوکویاما، اصولا این نظام هیچ گونه اعتقادی به تامین آزادی و رفاه برای مردم ندارد و تنها هنگامی که منافع سرمایه داران و صاحبان کمپانی ها و کارتل های بزرگ اقتضا کند، براساس ضرورت به تحقق دومقوله «آزادی» و «رفاه مادی» در جامعه اهمیت می دهد. بنابراین عدم توانایی لیبرال سرمایه داری غرب درپاسخگویی به نیازهای اساسی بشر و مهار بحران های لجام گسیخته خود به تنهایی تامین ناکارآمدی این نظریه است که طرح استعماری لیبرالیسم برای پایان تاریخ بشریت و لزوم رهبری آمریکا بر جهان را با چالشی جدی مواجه ساخته است.
2- دومین دلیل بیماری مزمن جامعه آمریکایی که با واکاوی به جرات می توان نامی فراتر از بحران بر آن نهاد و به نوعی آمریکا را اسیر یک بن بست دانست، هزینه بر شدن استعمار برای این کشور است. اولتیماتوم ایالات متحده در 28آوریل 1898 میلادی به دولت اسپانیا و پنج روز پس از آن، اعلام جنگ کنگره آمریکا به این کشور، برای بسیاری از اروپاییان به مفهوم ورود هیجان انگیز آمریکا با 74میلیون سکنه خود در کشمکش های جهانی و سرآغاز یک امپریالیسم تجاوزکارانه مرکانتالیستی بود. پس از آن تا به امروز جهانیان شاهد دخالت های ایالات متحده به مدد قدرت اقتصادی خود و با حس برتری جویی آشکارش در امور تصمیم گیری برای جهانیان بودند.
این عملکرد استعماری دولت آمریکا که می توان آن را به نوعی «دیکتاتوری بورژوایی» خواند، در راستای تأمین منافع اقتصادی این کشور ارزیابی می شود. سخنان نیکسون یکی از رؤسای جمهوری پیشین آمریکا در خلال جنگ خلیج فارس خود گویای این واقعیت است. وی روز 7ژانویه 1991 در گفتگو با روزنامه «نیویورک تایمز» می گوید: «ما برای دفاع از دموکراسی به کویت نرفته ایم؛ ما برای سرکوبی یک دیکتاتور به کویت نرفته ایم؛ ما برای دفاع از تساوی بین المللی هم به کویت نرفته ایم. ما به این دلیل به آنجا رفته ایم که به هیچ کس اجازه ندهیم به منافع اقتصادی حیاتی ما لطمه بزند.»
دولت آمریکا در طول سال های متمادی، با ارائه مدلی مبتنی بر مؤلفه هایی چون فردگرایی، اومانیسم و انسان محوری، سکولاریسم و جدایی دین از شئون سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بشر و آزادی اقتصادی با نفوذ معنادار در ارکان اقتصادی و سیاسی جوامع هدف، آنان را به مثابه ذخایری استراتژیک برای حیات نامشروع سیاسی خود به کار گرفته است. اما با رکود فراگیری که اقتصاد آمریکا را دربرگرفته ، این جریان روندی معکوس یافته است. بررسی تاریخ یکصدساله ایالات متحده نشان می دهد که آنچه سبب شد تا آمریکا از بحران بزرگ سال 1929 خارج شود و اقتصاد این کشور را که با حذف 15میلیون فرصت شغلی مواجه بود نجات دهد، آغاز جنگ دوم جهانی بود. با آغاز این جنگ خانمانسوز، ایالات متحده تأمین سلاح مورد نیاز تمام کشورهای درگیر در جنگ را به طور مستقیم و غیرمستقیم برعهده گرفت و در این میان بیشترین سهم را به کشور مهاجم یعنی آلمان نازی اختصاص داد. در این دوران بسیاری از کارخانه های تعطیل شده در آمریکا دوباره راه اندازی و در مدار تولید قرارگرفت تا مواد غذایی و پوشاک و سایر ملزومات مورد نیاز افراد درگیر در جنگ را تأمین و برای میلیون ها آمریکایی بیکار شغل ایجاد کند و بدین ترتیب آمریکا با وارد شدن هوشیارانه در جنگ و هدایت آن به مقصدی روشن، جانی تازه در اقتصاد در حال مرگ خود دمید.
در رکود سال های 1970 نیز جنگ و به بیانی تجاوز نظامی آمریکا به ویتنام و قتل و کشتار انسان های بی گناه، نجات دهنده اقتصاد آمریکا بود. در جولای سال 1990 بار دیگر آمریکا اسیر بحران و رکودی دیگر شد که این بار نیز جنگ خلیج فارس و حمله به عراق، منجی خارج شدن این کشور از بحران و رکود می شود. حمله نظامی به افغانستان و عراق نیز در سال های گذشته در راستای خروج این کشور از بحران های سال 2001 و 2002 میلادی ارزیابی می شود.
اما در وضعیت کنونی دیگر چنین شرایطی متصور نیست. آمریکا پس از تجاوز به افغانستان و عراق در باتلاق سیاسی- اقتصادی زمینگیر شده است که دیگر به او امکان لشگرکشی ماجراجویانه و البته هدفمند را نمی دهند.
امروزه با موج بیداری که در کشورها و مناطق مختلف جهان رخ داده است و همانگونه که شاهدیم مناطق آمریکای لاتین، خاورمیانه و خاور دور را از حیاط خلوت، پایگاه استراتژیک و مناطق تحت نفوذ به پایگاهی برای مبارزه با تفکر آمریکایی تبدیل کرده است، دیگر نه تنها استعمار برای آمریکا سودآور و حیاتی نیست، بلکه پرهزینه، زیان بار و کشنده شده است. هزینه سنگین چند صدمیلیون دلاری این کشور در انتخابات اخیر لبنان و جمهوری اسلامی ایران و مختصر منافعی که به دست آورده است خود گویای این واقعیت است که دیگر نه تنها منافع این کشور از طریق استعمار تأمین نمی شود، بلکه آنچه به دست می آورد درمقابل آنچه هزینه کرده، بسیار ناچیز است. این امر، موضوع تأثیرگذاری است که در آینده سیاسی و اقتصادی کاخ سفید نقشی اساسی ایفا خواهد کرد.
باید منتظر ماند و پایان را دید. پایانی که هر چند نمی توان آن را به طور دقیق پیش بینی کرد، اما می توان متصور بود که پایان داستان، این بار خروج آمریکا از این بحران که شباهتی ناگزیر به بن بست پیدا کرده است، نخواهد بود. شاید تولد آمریکاهای جدید باشد که دیگر شباهتی ماهیتی به ایالات متحده نداشته باشند. باید منتظر ماند و دید.
نویسنده:بابک اسماعیلی
 

نام:
ایمیل:
نظر: