صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۴ دی ۱۳۸۸ - ۱۰:۲۷  ، 
شناسه خبر : ۱۳۶۱۰۱

بصیرت:با این خشونت و سبک سری در مقابلش ایستادند. و نظر واژگونه ای ابراز می داشتند که قضیه را درمان ناپذیر می کرد و هیچ پایه و اساسی برایش باقی نمی گذاردند.
آیا عمرو بن العاص مردی بی طرف بود که علی و معاویه برایش تفاوتی نداشتند؟
یا قضیه عبارت از لجاجت و عناد و کوری دلها و خردها بود؟
واقعاً کار این گروه شگفت آور است! چیزی را که برای دشمن روا می شمارند برای امیر خود ناروا می دانند! علی را به انتخاب حکمی «بی طرف» مجبور می کنند و آزادی انتخاب را برایش باقی نمی گذارند، و این شخص که آنان می خواهند شخصی است که دشمنیش نسبت به وی و یاری نکردن او از همه بیشتر است، اما به معاویه حق ّ انتخاب کسی را می دهند که از خود او هم به مطامع و اغراضش حریص تر است و از دو گوشش به خود وی نزدیکتر.
و کار این اشعث بن قیس توطئه گر سبک رأی زورگو نیز شگفت انگیزتر است که اندکی شرم و حیا هم در وجودش نیست که مانع رسیدن نتیجأ جنایتش به امام گردد! پس از این توطئه، روزی علی، بعد از بازگشت از صفّین در میان مردم ایستاده دربارأ این حکمیّت با آنان سخن می گفت. ناگهان یک نفر پرسید:
«اوّل ما را از حکم یت نهی کردی، سپس بدان دستور دادی، نمی دانیم کدام دستور درست است. . . »
امام نگاه خیره ای به پرسنده انداخت، نگاه جان شکاف دیگری هم به اشعث انداخته از روی تأسّف کف بر کف کوبید و گفت:
«این جزای کسی است که کار درست و استوار و اندیشأ محکم را از دست داده است!»
ناگهان أشعث در خود جرأتی یافت که بر شرم و حیایش سرپوش گذاشته بی حیایی را ظاهر سازد، و در برابر مردم چنین وانمود کند که امام در گفتارش نظری به او ندارد و شکست را بر عهدأ وی و دار و دسته اش نمی گذارد. با خودستایی گفت:
«امیرالمؤمنین، این سخن به زیان تو است نه نفعت. »
ناگهان خشمی سرکش در سینأ علی جوشید و با عصبانیّت بر سرش داد کشید:
«تو چه می دانی که زیان من کدام و نفع من چیست؟ لعنت خدا و لعنت و نفرین لعنت کنندگان بر تو باد. بافنده پسر بافنده، منافق پسر کافر، به خدا قسم یک بار کفر باعث اسیریت شده است و یک بار دیگر در اسلام گرفتار شده ای و در هیچ یک دارایی و نسب باعث رهایی تو نشد. شخصی که افراد و طایفأ خود را به شمشیر بسپارد و آنان را به سوی مرگ کشاند سزای این را دارد که خویشاوند و نزدیک او را دشمن بدارد و غیر خویشاوند به وی اطمینان نکند. »
امام تا کاملاً از وضع او ناامید نشد و از دشمن خویی خود و قبیلأ یمنیش که از او پیروی کردند و پیروزی جنگ را از بین بردند، و در صلح امنیّت را پایمال ساختند، به تنگ نیامد این همه با خشونت نسبت به وی رفتار نکرد. همین قبیله بودند که تاج و تخت سلطنت امویان بر دوش آنان قرار گرفت تا این که پس از سالهایی دراز به دست ایرانیان واژگون گردید و خلافت عباسیان بر ویرانه های آن بنا شد. پس شگفت نیست که گذشت بی نظیر امام جای خود را به چنین خشم سرکشی دهد و آن شخص و قبیله اش را با سیاه ترین آلودگی تاریخشان بکوبد، و با زشت ترین گفتارها بدانان دشنام دهد. قبل از آن هم خالدبن صفوان - حکیم عرب که او را جزء پیشگویانشان نام برده اند - دربارأ اهالی یمن گفته است:
«کسی جز بافندأ برد، یا سازندأ چرم، یا پرورش دهندأ میمون در آنان نیست. زنی بر آنان شاهی کرد. موش آنان را در خود غرق ساخت، و هدهد ایشان را نشان داد!»
از این حادثه نوتر، برگشت أشعث از دین اسلام به طمع پادشاهی مملکت از میان رفتأ ک نده است. بنو ولیعه پس از وفات پیغمبر مرتدّ شدند وقتی زیادبن لبید انصاری با آنان جنگید و تیزی شمشیر را چشیدند، برای جلب یاری اشعث پیش او رفتند.
اشعث که این قضیه را فرصت پیش آمده ای برای عملی شدن رؤیایش برای تخت سلطنت و زندگی تازه بخشیدن به سلطنت قدیم کنده می دید بدیشان گفت:
«تا مرا شاه نکرده اید به یاریتان نمی آیم. . . »
به شرطش رضایت دادند: از اسلام بیرون رفت. و مانند پادشاهان قحطان تاجگذاری کرد. وقتی پنداشت که این قدرت جدید او را حفظ و حمایت می کند و در رأس آنان برای جنگ با مسلمانان قیام کرد، اندکی بیش نگذشت که غرورش بر باد رفت، و همین که نیروهای زیاد کار را بر او تنگ گرفتند و قلعه ای را که با افرادش بدان پناهنده شده بود محاصره کردند، تکبّرش نقش زمین گردید. در این هنگام تصمیم گرفت زندگی خود را با خیانت بخرد. و دور از چشم افرادش برای خود و ده نفر از افراد خاندان خود از مسلمانان تأمین گرفت، سپس قلعه را باز کرد، و ریختن خون رعایای خود را برای «دشمنانش» جایز شمرد.
همان گونه که یک بار به حساب دین، فکر سلطنت به سرش زد، چرا امروز به حساب علی چنین چیزی را نخواهد؟ نه سرزنش می شود، و نه حرجی بر او است. طبع خیانتکارش چنین چیزی را برای او تضمین می کند!
امام در برابر سیل ایستاد. این آخرین ایستادنش نبود، پس از این هم در برابر سیلها خواهد ایستاد. فاجعأ ص فین شکافی در أبهت و شکوه او باز و سدّی هولناک بین او و مردم ایجاد کرد، و از خلال آن دشمنی و گستاخی و نافرمانی، روز به روز، تا پایان خلافتش به بیرون تراوید.
اما او از بذل نصیحت، و کوشش برای بازگردانیدن عقلها به سرهای سرشار از اوهام که جایی برای درک و عقل نگذاشته اند، خودداری نمی ورزد. اکنون تصمیم دارد اختلاف بین خود و مبلّغان حکمیّت اشعری را به میدانی وسیعتر بکشاند. تمام افراد خود، از فرماندهان و سپاهیان، بزرگان و خردان را گرد خود جمع می کند تا مطلب به صورت قضیه ای همگانی گردد، و دلایل خود را در برابر همگان بیان فرماید:
جمعیّت را مخاطب می سازد و قضیّأ فیمابین خود و کسانی را که می خواهند حکمی برای سخن گفتن از زبان او بر وی تحمیل کنند می شکافد. آنان یکی از حقوق اوّلیه اش را به عنوان فردی عادی هم از او دریغ داشته اند چه رسد بدین که امامی صاحب نفوذ و قدرت باشد:
«. . . آن گروه کسی را انتخاب کرده اند که از تمام آنان به قضیّه ای که مورد علاقه شان می باشد نزدیکتر است، و شما کسی را انتخاب کرده اید که از همه کس به قضیّأ مورد تنفرتان (پیروزی معاویه) نزدیکتر است. مگر فراموش کرده اید، دیری نگذشته است که عبدا لله بن قیس ( ابوموسی اشعری به مردم کوفه) می گفت: ( جنگ جمل) « فتنه ای است، کمانهای خود را در آن به کار نیندازید و شمشیرهایتان را در غلاف کنید، اگر راست می گفته است که آمدن بدون اجبارش (به جنگ صفین) اشتباه است. و اگر گفته اش دروغ بوده است که باید او را متّهم به دروغگویی کرد (در هر حال صلاحیّت حکمیّت را ندارد). . . »
شنوندگان بدون شک از رفتار اشعری در زمان کارگزاریش بر کوفه آگاه شده اند، که نه تنها علیه زمامدار قانونی مملکت گستاخی به خرج داده از یاری او دست کشید، بلکه عزم مردم را هم برای یاری امام سست کرد و این گناهی است همسنگ با خیانت! با وجود این، چرا می خواهند وی را به عنوان نمایندأ امامشان در نزد دشمنان انتخاب کنند؟
گویی فریاد علی صدایی از ته چاه بود، نه در گوشی فرو رفت و نه عضوی را حرکت داد. جمعیّت ایستاده مشاهده می کنند و درک نمی کنند می نگرند و نمی بینند. حتّی آن رهبران و فرماندهانی هم که پیش از این چشمها و خاطرها را سرشار می ساختند و سطرهای زرین تاریخ را به همراه علی می نوشتند، اکنون - چنان که پیدا است - قلمها را انداخته، مرکّبها را ریخته سپس منتظر نشسته اند تا پرده از روی امور برداشته شود. نه اشتر، نه ابن عبّاس، نه احنف بن قیس، و نه هیچ یک از خاصّان نقش مثبتی در برابر توده ها برای دور ساختن أشعری از چیزی که اشعث و گروه قاریان قرآن برای آن وی را انتخاب کرده بودند، ایفا نکردند. کاری جز ملاقات انفرادی، و دور از چشم دیگران با علی، در تلاش شکستن اختیارات آن شخص، پس از مجبور شدنش به وسیلأ سرکشان به تسلیم خواستشان، انجام ندادند. گمان می کنم که چنین رفتاری، در چنین مصیبت سختی که خلافت امام را در هم شکسته است، دلیل روشنی بر منحصر به فرد شدن اشعث بن قیس - در آن هنگام - در قدرت باشد که هیچ کس جرأت مخالفت و معارضأ با او را نداشت.
امام در تکمیل گفتاری که آغاز کرده بود گفت:
«. . . نیّت و قصد پنهانی عمرو بن العاص را به وسیلأ عبدا لله بن عبّاس از میان ببرید. فرصت روزگار را از دست ندهید، و مرزهای دور اسلام را حفظ کنید. نمی بینید که کشورتان مورد تجاوز جنگ قرار گرفته شما را هدف تیرهای خود ساخته اند؟. . . »
بدین ترتیب دوست داشت، تا می تواند و شرایط اقتضا می کند، از نیرنگ آتش بس - که آنان را غفلت زده کرده محصول پیروزی را از آنان گرفته است - بکاهد. ابن عبّاس به معایب عمرو عاص آشناتر بود، و برای مذاکره با او نیرومندتر. و این آتش بس تحمیلی، به هر حال، فرصتی بود که نمی گذاشتند بدون استفاده از آن بگذرد و در آن مدّت سپاه خود را تقویت نکنند و صفها را به نظم درنیاورند تا اگر حکم یت شکست خورد بار دیگر با دشمن رو به رو شوند. . .
لیکن نظرش را نادیده انگاشتند و سر و صداهای اعتراض در میانشان پخش شد: منطقش را - که هیچ دلیل و برهانی در برابرش نمی توانست ایستادگی کند - نپذیرفتند. بارها خواست آنان را به قبول نظر خود وادار سازد، ولی هر بار بر لجاجت و عنادشان افزوده شد. سپس اشعث آمده با خشونت و خشم خود تمام امیدهایی را که برای دست کشیدن از آن لجاجت پست وجود داشت، از میان می برد. سرشت ناپاک خود را مخفی نساخته می خواهد مسأله را از صورت یک قضیّأ همگانی که چارأ آن به مصالح عموم مسلمانان وابسته است بیرون آورده، به شکل قضیه ای خصوصی درآورد، زیرا حل ّ آن به وسیله ای انجام می پذیرد که از تکبّر و تفاخر او می کاهد و با جان خودستای پرغرورش موافق نیست. امام در ضمن یکی از تلاشهای خود می فرماید:
«. . . معاویه، برای این موضوع، هرگز کسی را تعیین نمی کند که نظر و رأیش محکمتر از عمرو بن العاص باشد. و برای شخصی از قبیلأ قریش کسی مناسبتر از او نیست. پس شما هم باید در برابرش عبدا لله بن عبّاس را قرار دهید؛ زیرا عمرو گرهی را نمی بندد مگر این که عبدا لله آن را بگشاید و گرهی را باز نمی کند که عبدا لله آن را نبندد، امری را محکم نمی کند مگر این که آن را سست سازد، و کاری را سست نمی کند که آن را محکم نسازد. . . »
اشعث در برابر این دلیل که با شناخت قدرت جانهای بشری، کسی همسنگ با او را معرفی می کند، که از یک منشأ سرچشمه گرفته اند و برای کوبیدن آهن، آهن به میدان می آورد، چه می تواند بگوید؟
او خشمگین و منقلب می شود. توجّهی به منطق سلیم در گفتار امام و نتیجأ آن ندارد. پس توجّهی به اصل قضیّه و نتیجأ مورد انتظار از مذاکره ندارد. خصوصاً که طرف مذاکره شخصی از « قریش» است، و این خیانتکار انتخاب او را دلیل برنده ای بر محکوم کردن قبیلأ « یمن» به سستی و نداشتن شایستگی برای حکم شدن می بیند!
اشعث با چنین نظر کوتاهی از رأی امام استقبال می کند. حس مفاخره جویی او را به دهها سال عقبتر و به تعصّبات جاهلیّت نخستین که به وسیلأ اسلام دفن شد، برمی گرداند. واقعاً خشمگین و منقلب شد؟ یا این دلیل عاجز کننده او را به فراری، زیر پردأ منقلب شدن، پناهنده ساخت تا تسلیم و اقرار را نپذیرد؟ به هر حال، از پیدا کردن وسیله برای تحقّق مقصود در نمی ماند، و همانند هر متکبّری در مقابل نور درخشان حق ّ چشم را می بندد، تظاهر به خشم می کند یا واقعاً اشعث نعره زد و منقلب شد. شاید غرورش جریحه دار شده است که قبیلأ خود را پست و قدرتش را نادیده می بیند. زیرا اگر نظر علی پذیرفته شد و تسلیم منطقش گردیدند، از سلطنت و قدرت خود بیش از چند ساعت بهره ور نبوده رو به زوال می گذارد. فریاد می زند:
«نه به خدا قسم! تا روز قیامت هم نباید دو تن از قبیلأ مضر حکم شوند!»
این چه دلیل و برهانی است! سپس همان نظر قدیمش را تکرار می کند:
«چون او یک نفر از افراد قبیلأ مضر را تعیین کرده است تو یک نفر از اهالی یمن را حکم قرار داده»
علی به آرامی پاسخ می دهد:
«می ترسم آن یمنیتان فریب بخورد، اگر عمرو به چیزی علاقه مند باشد هیچ پروایی از خدا ندارد. . . »
ولی این اخطار آرام بر گمراهی او افزوده می گوید:
«به خدا سوگند، در صورتی که یکی از آن دو تن از اهالی یمن باشند و به چیزی که تا اندازه ای مورد اکراه ما است حکم کنند، پیش ما بهتر از این است که هر دو از قبیلأ مضر باشند و کاملاً مطابق میلمان حکم برانند!»
مسعودی جریان اجتماع حکمیّت و چگونگی دفاع نمایندگان عراق و شام از حقوق موکّلین خود را مشروحاً آورده است؛ از آن جمله می گوید:
«اجتماع حکمین به سال سی و هشتم در دومه الجندل رخ داد و به قولی در جای دیگر بود؛ به ترتیبی که قبلاً اختلاف در این مورد را گفته ایم. علی، عبدا لله بن عباس و شریح بن هانی همدانی را با چهارصد مرد - که ابوموسی اشعری نیز از آن جمله بود - بفرستاد. معاویه نیز عمروبن عاص را بفرستاد که شرحبیل بن سمط و چهارصد کس همراه او بودند. وقتی جماعت به محلّی که اجتماع در آن جا می بود، نزدیک شدند، ابن عباس به ابوموسی گفت: «این که علی به تو رضایت داد، نه برای آن بود که فضیلتی داری؛ زیرا بهتر از تو بسیارند. ولی مردم جز به تو رضایت ندادند و به پندار من این برای آن است که شرّی در انتظار آنهاست که داهیأ عرب را همردیف تو کرده اند. هر چه را فراموش می کنی، این را فراموش مکن که همأ کسانی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کرده اند، با علی نیز بیعت کرده اند و صفتی ندارد که او را از خلافت دور کند. معاویه نیز صفتی ندارد که او را به خلافت نزدیک کند. » عمروبن عاص نیز وقتی از معاویه جدا می شد و برای ملاقات ابوموسی می رفت، معاویه بدو گفت: «ای ابوعبدا لله، مردم عراق علی را مجبور کردند که ابوموسی را بپذیرد؛ ولی من و مردم شام به تو رضایت داده ایم و مردی دراز زبان کوتاه رأی را همردیف تو کرده اند. محتاط باش و دقّت کن و همه رأی خویش را با وی مگو. » سعدبن ابی وقاص، عبدا لله بن عمر، عبدالرحمن بن عوف زهری، مغیره بن شعبه ثقفی و دیگران که از بیعت علی دریغ کرده بودند، با جمعی دیگر از مردم به محل ّ اجتماع رفتند و این در ماه رمضان از سال سی و هشتم بود، و چون ابوموسی و عمرو با هم بنشستند، عمرو به ابوموسی گفت: «سخن بگو و نکو بگو. » ابوموسی گفت: «نه، تو بگو. » عمرو گفت: «من هرگز بر تو پیشی نخواهم گرفت که تو را به جهت سالخوردگی و صحبت پیمبر و این که مهمانی حقوقی هست که رعایت آن واجب است. »
آن گاه ابوموسی حمد خدا گفت و ثنای او کرد. دو حادثه ای را که در اسلام رخ داده بود و مسلمانان را به اختلاف کشیده بود، یاد کرد. سپس گفت: «ای عمرو، بیا کاری کنیم که خداوند به وسیلأ آن الفت آرد و اختلاف را بردارد، و میان مسلمانان اصلاح شود. » عمرو برای او جزای خیر خواست و گفت: «سخن را آغازی و انجامی است و چون در سخن اختلاف کنیم، تا به انجام رسیم، آغاز را فراموش کرده ایم. بنابر این، سخنانی را که میان ما می گذرد، بنویسیم که بدان مراجعه توانیم کرد. » گفت: «بنویس. » عمرو ورقه و نویسنده ای بخواست. نویسنده غلام عمرو بود و از پیش بدو گفته بود که: «در آغاز کار، نام وی را بر ابوموسی مقدّم دارد. » که با او سر حیله داشت. آن گاه به حضور جماعت گفت: «بنویس که تو شاهد مایی و چیزی را که یکی از ما نگوید، ننویس تا رأی دیگری را نیز دربارأ آن معلوم کنی و چون او نیز بگفت، بنویس و اگر گفت ننویس، ننویس تا رأی ما متّفق شود. بنویس بسم ا لله الرّحمن الرّحیم، این چیزی است که فلان و فلان دربارأ آن توافق کرده اند. »
او نیز بنوشت و نام عمرو را مقدّم کرد. عمرو گفت: «ای بی مادر! مرا بر او مقدّم می داری. گویا از مقام او خبر نداری؟» پس او نام عبدا لله بن قیس را که همانا ابوموسی بود، مقدّم داشت و نوشت: «توافق کردند که هر دو شهادت می دهند که خدایی جز خدای یکتای بی شریک نیست و محمّد، بنده و فرستادأ او است که او را با هدایت و دین حق ّ فرستاد تا بر همأ دینها غالب کند، و گرچه مشرکان کراهت داشته باشند. » سپس عمرو گفت: «شهادت می دهیم که ابوبکر جانشین پیمبر خدا (ص) بود و به کتاب خدا و سنّت پیمبر خدا عمل کرد تا خدا او را پیش خود برد و وظیفه ای را که به عهده داشت، به انجام رسانید. » ابوموسی گفت: «بنویس!» سپس در بارأ عمر نیز مانند آن گفت: ابوموسی گفت: «بنویس!» آن گاه عمرو گفت: «بنویس که عثمان به اجتماع مسلمانان و شوری و رضایت اصحاب پیمبر خدا (ص) عهده دار خلافت شد و او مؤمن بود. » ابوموسی گفت: «این جزو چیزهایی نیست که برای آن این جا نشسته ایم. » عمرو گفت: «به خدا ناچار یا می باید مؤمن باشد یا کافر!» ابوموسی گفت: «مؤمن بود. » عمرو گفت: «به او بگو بنویسد. » ابوموسی گفت: «بنویس!» عمرو گفت: « عثمان ظالم کشته شد یا مظلوم؟» ابوموسی گفت: « مظلوم کشته شد. » عمرو گفت: «مگر خدا برای ولی ّ مظلوم، حجّتی قرار نداده که خون او را مطالبه کند؟» ابوموسی گفت: «چرا!» عمرو گفت: «آیا عثمان ولی دیگری بهتر از معاویه دارد؟» ابوموسی گفت: «نه. » عمرو گفت: «مگر معاویه حق ّ ندارد قاتل او را هر جا باشد، بجوید تا او را بکشد یا از جستنش وا بماند. » ابوموسی گفت: «چرا!» عمرو به نویسنده گفت: «بنویس!» ابوموسی نیز گفت و او نوشت. عمرو گفت: «ما شاهد می آوریم که علی عثمان را کشته است. » ابوموسی گفت: «این حادثه ای است که در اسلام رخ داده و ما برای کاری دیگر اجتماع کرده ایم و بایدکاری کنیم که خدا به وسیلأ آن، کار امّت را به صلاح آرد. » عمرو گفت: «آن چیست؟» ابوموسی گفت: «می دانی که مردم عراق هرگز معاویه را دوست نخواهند داشت و مردم شام نیز هرگز علی را دوست نخواهند داشت. بیا هر دو را خلع کنیم و خلافت به عبدا لله بن عمر دهیم. » عبدا لله بن عمر، شوهر دختر ابوموسی بود. ابوموسی گفت: «بله، اگر مردم او را به این کار وادار کنند، قبول خواهد کرد. » عمرو همه چیزهایی را که ابوموسی مایل بود، بگفت و او تأیید کرد. آن گاه به او گفت: «سعد چطور است؟» ابوموسی گفت: «نه. » عمرو جماعتی را برشمرد و ابوموسی جز ابن عمر، کسی را نپذیرفت. آن گاه عمرو ورقه را پس از آن که هر دو آن را مهر کردند، بگرفت و بپیچید و زیر پای خود نهاد و گفت: «به نظر تو، اگر مردم عراق به خلافت عبدا لله بن عمر راضی شدند و مردم شام نپذیرفتند، آیا با مردم شام جنگ می کنی؟» ابوموسی گفت: «نه. » عمرو گفت: «اگر مردم شام راضی شدند و مردم عراق نپذیرفتند، آیا با مردم عراق جنگ می کنی؟» ابوموسی گفت: «نه. » عمرو گفت: «اکنون که صلاح و خیر مسلمانان را در این کار می بینی، برخیز و برای مردم سخن بگو و این هر دو شخص را خلع کن و نام کسی را که خلافت بدو می دهی، یاد کن. » ابوموسی گفت: «نه، تو برخیز و سخن بگو، که بدین کار شایسته تری. » عمرو گفت: «نمی خواهم بر تو پیشی گرفته باشم. » سخن من و سخن تو برای مردم تفاوت ندارد، به مبارکی برخیز!»
ابوموسی نیز برخاست و حمد خدا گفت و ثنای او کرد و بر پیمبر خدا (ص) صلوات فرستاد. سپس گفت: «ای مردم! ما در کار خود نگریستیم و به نظر ما کوتاه ترین راه امن و صلاح و رفع اختلاف، و جلوگیری از خونریزی و ایجاد الفت، این است که علی و معاویه را خلع کنیم. من همان طور که عمّامه ام را برمی دارم، علی را خلع می کنم (در این وقت عمّامأ خود را از سر برداشت) و مردی را که شخصاً صحبت پیغمبر خدا داشته و پدر او نیز صحبت پیمبر خدا(ص) داشته و سابقأ او نکو بوده، به خلافت برداشتم و او عبدا لله بن عمر است. » و ثنای او گفت و مردم را به خلافت وی ترغیب کرد. آن گاه فرود آمد.
پس از آن، عمرو برخاست و حمد خدا گفت و ثنای او کرد و بر پیمبر خدا (ص) صلوات فرستاد. سپس گفت: «ای مردم! ابوموسی عبدا لله بن قیس، علی را خلع کرد و او را از کار خلافت که طالب آن است، بر کنار داشت و ابوموسی، علی را بهتر شناسد. بدانید که من نیز مانند او علی را خلع می کنم و معاویه را بر خودم و شما نصب می کنم. ابوموسی در ورقه نوشته که عثمان مظلوم و شهید کشته شده، ولی ّ او حق ّ دارد خون او را هر جا باشد، بخواهد. معاویه شخصاً صحبت پیمبر خدا(ص) داشته، پدرش نیز صحبت پیمبر(ص) داشته. » در این جا ثنای معاویه گفت و مردم را به خلافت وی ترغیب کرد. سپس گفت: «او خلیفأ ماست و با او برای خونخواهی عثمان بیعت می کنیم و او را اطاعت می کنیم. » ابوموسی گفت: « عمرو دروغ می گوید. ما معاویه را به خلافت برنداشتیم؛ بلکه معاویه و علی را با هم خلع کردیم. » عمرو گفت: «عبدا لله بن قیس دروغ می گوید. او علی را خلع کرد، اما من معاویه را خلع نکردم. »
 

نام:
ایمیل:
نظر: