نظریههای توصیفی / سازنده و نظریههای بنیادی2/ غیربنیادی
برای فهم وضعیت کنونی نظریه بینالمللی، درصدد معرفی دو نوع تقسیمبندی و تفکیک هستم که شاید در متمایز کردن نظریههایی که در سطور بعدی مورد بحث قرار خواهند گرفت، مفید باشند. ممکن است این واژهها چندان جا افتاده و متداول نباشند، ولی تنها واژههای مناسب برای بحث در مورد ایدههای صریح و روشناند. اولین تقسیمبندی، بین نظریه توصیفی و نظریه سازنده است. یک نظریه توصیفی، نظریهای است که جهان را به مثابه عنصری خارجی برای نظریههایی میداند که ما در مورد جهان ارائه میدهیم.
اما نظریه سازنده معتقد است، نظریههای ما در عمل به ساختن جهان کمک میکنند. اگرچه، تفکیک فوق هم در آموزشهای علمی و هم در آموزشهای غیرعلمی مورد استفاده قرار میگیرد. اما اندکی تأمل میتواند شما را به این واقعیت برساند که چرا این تقسیمبندی بیشتر در آموزشهای غیرعلمی جذابیت دارد. دلیل این امر آن است که نظریههای ما در مورد جهانی که در آن زندگی میکنیم به شیوههای گوناگونی اعمال ما را تحت تأثیر قرار میدهند. لذا این امکان وجود دارد که این نظریهها به تأیید شخصی نیز برسند.
مثلا اگر فکر کنیم افراد ذاتا تجاوزکارند، در آن صورت برخورد ما با دیگران متفاوت از زمانی خواهد بود که فکر کنیم، آنها ذاتا صلحدوستاند. آنچه گفته شد مسالهای خودبهخود واضح و د��ست نیست، چون بر این مفروض مبتنی هستند که توان تفکر و استدلال، به ما این امکان را میدهد که انتخابهای خود را تعیین کنیم و این بدان معنی است که ما صاحب ارادهای آزادیم و انتخابهای ما از قبل توسط تقدیر تعیین نشده است. اگر ماهیت بشری ما به گونهای باشد که اقتضا کند به صورت طبیعی به برخی چیزها علاقه نشان دهیم، چه اتفاقی میافتد؟ و اگر زبان و گزینشهای ظاهرا آزادانه ما، ابزار خردورزی برای ارضای نیازها باشد، چه میشود؟ این پرسش، شروعی است برای یک منازعه خیلی پیچیده، ولی جذاب در باب انسان، و شما با این منازعه در اغلب متون ارتباط خواهید داشت.
هر یک از دو موضع فوق را انتخاب کنید، در نهایت به این نتیجه خواهید رسید که بین نظریههایی که جامعه را همانند طبیعت فرض میکنند و ما از آنها صرفا برای گزارش رویدادها بهره میگیریم و نه ساختن واقعیت ـ و نظریههایی که معتقدند زبان و مفاهیم ما به ساختن خود واقعیت کمک میکنند، یک منازعه اصیل و ریشهدار وجود دارد. نظریههایی که جامعه و طبیعت را شبیه یکدیگر میدانند به نظریههای ناتورالیست یا طبیعتگرا معروفاند.
در روابط بینالملل، نظریههای رئالیسم ساختاری و ساختارگرایی به نظریههای توصیفی نزدیکتراند و از نظر آنها وظیفه نظریه گزارش دادن از جهانی است که بیرون از نظریه قرار دارد. مسأله اصلی در اینجا، کشف قاعدهمندیهایی در مورد رفتار آدمی و در نتیجه توصیف جامعه به همان شیوهای است که یک دانشمند علوم تجربی با توسل بدان دنیای فیزیکی را توصیف میکند. در نقطه مقابل، تقریبا تمامی رهیافتهایی که طی دهه گذشته گسترش یافتهاند، و نیز برخی تفکرات لیبرال، جزو نظریههای سازندهاند. در این نظریهها، نظریه نسبت به چیزی که درصدد توصیف آن است بیگانه نیست و حتی ممکن است شیوه تفکر ما در باب عالم را نیز شکل دهد.
به زبان دیگر، نظریههای ما تعریفکننده آن چیزی هستند که ما آن را جهان بیرونی مینامیم. از اینرو، مفاهیم مورد استفاده ما در اندیشیدن به جهان به ساختن جهان آنگونه که هست کمک میکنند. ـ به تأثیر مفاهیمی نظیر شادی، عشق، ثروت، موقعیت و غیره در زندگی شخصیتان فکر کنید ـ. برای اعلام صریح مواضع خودم، میگویم به اعتقاد من، نظریهها هستند که جهان را میسازند، البته این اعلام موضع برای این نیست که شما هم به این امر اعتقاد پیدا کنید، بلکه برای این است که دلایل و ریشههای برخیها جانبداریهایم را که در زیر میآید، بدانید.
تقسیمبندی بنیادی / غیربنیادی، ناشی از این مسأله ظاهرا ساده است که آیا عقاید ما در مورد جهان را میتوان با یک رویه عینی یا بیطرف به بوته آزمون گذاشت یا نه؟ این تفکیک شاخهای در فلسفه علوم اجتماعی که به معرفتشناسی مشهور شده ـ که به زبان ساده عبارتست از، مطالعه چگونگی ادعای ما در مورد شناخت چیزها ـ تفکیکی است بنیادین. موضع بنیادگرایانه بر آن است که همۀ ادعاهای صدقی ـ در مورد برخی ویژگیهای عالم ـ را میتوان از نظر درست یا غلط بودن مورد قضاوت قرار داد و سنجید. اما غیر بنیادگرایان این را نمیپذیرند، زیرا معتقدند هیچ موضع بیطرفی وجود ندارد که از آن بتوان چنین قضاوتی کرد.
یعنی هر نظریه، خود تعریفکننده آن چیزی است که آن را واقعیت میداند. لذا در میان ادعاهایی که رقیب همدیگرند، نمیتوان به یک موضع بیطرف رسید. به عنوان مثال، ادعای یک مارکسیست و محافظهکار را در مورد جایگاه «درست اقتصاد»، و یا بحث یک بنیادگرای اسلامی با یک فمینیست تندرو در مورد وضع «درست» زنان در جوامع اسلامی را در نظر بگیرید. بنیادگرایان، در گزینش کردن ادعاهای صدقی به دنبال آن چیزی هستند که زمینههای فرانظری ـ یعنی فراتر از هر نظریه خاص ـ نامیده شده است، اما غیربنیادگرایان، معتقدند نمیتوان به چنین موقعیتهایی دسترسی پیدا کرد و اعتقاد به ممکن بودن این امر نیز، بازتاب تبعیت از دیدگاه خاصی از معرفتشناسی است.
از بسیاری جهات، اغلب رهیافتهای جدیدی که در نظریه بینالمللی ارائه شدهاند، نسبت به نظریههای سنتی موجود در منازعه میان پارادایمی، ارتباط کمتری با بنیادگرایی دارند. پسامدرنیسم، برخی نظریههای فمینیستی و اغلب نظریههای هنجاری، به غیر بنیادگرایی نزدیکترند، حال آنکه منازعات نئو ـ نئو، جامعهشناسی تاریخی، و نظریههای انتقادی، میل به بنیادگرایی دارند. اما نکته جالب اینکه تکوینگرایی اجتماعی تا حد زیادی در میان این دو قرار میگیرد. در حالت کلی، با اغماض میتوان گفت نظریههای توصیفی بنیادگرا هستند، ولی نظریههای سازنده، غیربنیادگرا.
هدف من در این مرحله، نه ارائه یک فهرست بازبینی و نه وادار کردن شما به تفکر در مورد اختلافات است، تا آن اندازه که توجه شما به نقش مفروضها در ماهیت دانشی که نظریهها در مورد آن بحث میکنند، معطوف شود. نکته اصلی مورد نظر من، این است که دو تفکیک ذکر شده در اینجا هرگز در ادبیات روابط بینالملل مورد بحث قرار نگرفته است. دهۀ گذشته، بیش از هر دههای شاهد بحث آزاد در مورد این مفروضات اساسی بوده و مهمترین نتیجه آن نیز تضعیف ادعای رئالیسم در مورد حامل واقعیت بودن این رهیافت، بوده است.
علت بحثهای آزاد در مورد تمایزات و تفکیکهای فوق، رویگردانی دانشمندان علوم اجتماعی از نحوه تفکر در مورد شیوه تکوین دانش بوده است. تا اواخر دهه 1980، بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی در روابط بینالملل تمایل به پوزیتویسم داشتند، اما از پایان این دهه، این مکتب مورد حمله قرار گرفت. پوزیتویسم را در بهترین حالت میتوان دیدگاهی در مورد چگونگی خلق دانش دانست که دارای چهار مفروض اساسی است؛ نخست، باور به وحدت علم، یعنی اینکه هم در عالم علمی و هم در عالم غیرعلمی، روشهای به کار گرفته شده یکسان است. دوم، اینکه امور واقع و ارزشها، متفاوت از هماند: یعنی امور واقع خنثی و بیطرفاند. سوم، اینکه جهان اجتماعی همانند عالم طبیعت، دارای قاعدهمندیهای مخصوص به خود است و این قاعدهمندیها را میتوان همانگونه که یک دانشمند علوم طبیعی قاعدهمندیهای طبیعت را کشف میکند، کشف کرد.
بالاخره، آنکه روش تعیین صدق هر نوع قضیه با اتکا به امور واقع خنثی ممکن است، روشی که به معرفتشناسی تجربی موسوم است، رد این مفروضها اصلیترین ویژگی منازعه نظریههای روابط بینالملل در دهۀ گذشته بوده است. یوسف لاپیدر (1989)، این دوران را «دوران پسا ـ پوزیتویستی» نامیده است. سادهتر بگوییم، نظریه روابط بینالملل سنتی، تحت سلطه این چهار مفروض پوزیتویستی بود که در بالا بدانها اشاره کردیم. رهیافتهای جدیدی که از اواخر دهه 1980، ظهور کردهاند مفروضاتی از این نوع را زیر سؤال بردند. در نتیجه، در تصویری که میتوانیم از نظریه روابط بینالملل در دهۀ 1990 ارائه دهیم، سه مشخصه عمده وجود دارد: نخست، تداوم سلطه سه نظریه موجود در منازعه میانپارادایمی است، نظریههایی که میتوان آنها را عقلانیتگرا نامید و در منازعه نئو ـ نئو متبلور است.
دوم، ظهور نظریههای غیرپوزیتویستی را داریم که در کل موضع آنها را میتوان انعکاسی نامید و در کارهای پسامدرنیستها، نظریه انتقادی، جامعهشناسی تاریخی، نظریه هنجاری و بسیاری از نظریههای فمینیستی متبلور شده است. بالاخره سوم، توسعه و گسترش رهیافتی است که در تلاش است هم از موضع عقلانیتگرا و هم از موضع انعکاسگرا سخن بگوید، این موضع را که به تکوینگرایی اجتماعی مشهور شده است، عمدتاً در نوشتههای الکساندر ونت میتوان مشاهده کرد. شکل زیر، نه صورتبندی نظریههای موجود در دهه 1990 را نشان میدهد.
تکوینگرایی اجتماعی:
انعکاسگرایی - پسامدرنیسم - نظریه فمینیستی - نظریه هنجاری - نظریه انتقادی - جامعهشناسی تاریخی
عقلانیتگرایی - نئورئالیسم - نئولیبرالیسم
فراموش نکنید این تقسیمبندی ارائه شده کاملا دقیق نیست و حتی از برخی جهات گمراهکننده نیز میباشد، چون در سه فصل گذشته نشان داده شد خود این سه نظریه عمده دربرگیرنده قرائتهای مختلفاند و برخی از این قرائتها، نسبت به دیگر قرائتها عقلانیترند. همینطور، برخی از رهیافتهای تقسیمبندی شده تحت عنوان «انعکاسگرا» نسبت به دیگران نیز اینگونهاند. مثلا در جامعهشناسی تاریخی، همان روشهایی به کار برده میشود که در رهیافتهای عقلانیتگرا. با این حال، در این رهیافت واحد اصلی، عقلانیتگرایی یعنی دولت، رد میشود و درست به همین دلیل است که این رهیافت در طیف انعکاسگرایی قرار میگیرد. ذکر این نکته خالی از لطف نیست که این تقسیمبندی تا حد زیادی نشانگر چشماندازهای نظری است و ممکن است شما آن را یک نقطه شروع مناسب برای اندیشیدن در مورد تفاوتهای موجود میان نظریههای مورد بحث در این فصل بدانید.
هر اندازه، بیشتر در مورد این تفاوتها بدانید، به همان اندازه در خواهید یافت که این تصویر تا چه حد ساده است. ضمن اینکه برای دستهبندی مقولات مفید میباشد. حال برای نشان دادن برخی از پیچیدگیهای موجود در این بحث، به آن مواردی اشاره میکنیم که رهیافتهای انعکاسگرا آنها را انعکاس میدهند و از شما میخواهیم که در این مورد فکر کنید: برای فمینیستها، جنس، برای نظریهپردازان هنجاری، ارزشها، برای پسامدرنها؛ تکوین دانش، برای جامعهشناسان تاریخی؛ رابطه طبقه با دولت و برای نظریهپردازان انتقادی؛ رابطه قدرت / دانش. گرچه شباهتهایی هم میان این رهیافتها وجود دارد، ولی نکات عمده مورد اختلاف اینها است.
نظریههای عقلانیتگرا: منازعه نئورئالیستها و نئولیبرالها
در اصل، منازعه نئو ـ نئو، قرائت دهۀ 1980 و 1990 از منازعه دیرپایی است که میان رئالیسم و لیبرالیسم وجود دارد. اول ویور3، این منازعه را «سنتز نئو ـ نئو» نامیده است که در آن دو رهیافت غالب در کنار یکدیگر موضوع اصلی و محوری رشته [روابط بینالملل] را تشکیل میدهند. به گفته وی، این سنتز، نهادگرایی لیبرال و نئورئالیسم را حول مجموعه مشترکی از پرسشها نموده و آنها را در رقابت با یکدیگر قرار میدهد تا معلوم شود کدام یک از نظریهها بهترین پاسخها را ارائه میدهد. فهم این نکته حائز اهمیت خاصی است که اگر نئورئالیسم ـ یا چیزی که تیموتی دان4 رئالیسم ساختاری میداند ـ و نهادگرایی لیبرال تبدیل به شاخه اصلی و غالب رئالیسم و لیبرالیسم نمیشدند، این منازعه شکل نمیگرفت. چون در تاریخ نظریه روابط بینالملل، رئالیسم و لیبرالیسم با وجود ناسازگاری، همواره به عنوان بدیلی برای یکدیگر تصور شدهاند. اما در دهه 1980، رئالیسم توجه خود را بیشتر به این نکته معطوف کرد که چگونه آنارکی ـ به جای نهاد بشری ـ سیاست دولتها را تحت تاثیر قرار میدهد.
همینطور، لیبرالیسم به این مسأله پرداخت که همکاریهای بینالمللی چگونه میتوانند بر آثار منفی ناشی از آنارکی غالب شوند. هر یک از این دو رهیافت، در مورد چگونگی تولید دانش دیدگاه خاصی داشتند و با نزدیکتر شد�� به اواخر دهه 1980 شروع به تعریف برنامه تحقیقاتی مشابه نمودند. در اصل، هر کدام از رهیافتها از جنبههای مختلف به یک مسأله نگاه میکردند، یعنی تأثیر نهادهای بینالمللی بر رفتار دولتها در وضعیت آنارکی بینالمللی. نئورئالیستها معتقد بودند، نهادها نمیتوانند آثار آنارکی را از بین ببرند، ولی نئولیبرالها خلاف این را میگفتند.
نتیجه این همپوشانی مهم، نیل به یک برنامه تحقیقاتی مشترک بود، و طی آن طرفداران هر یک از دو رهیافت کوشیدند نشان دهند حق با آنها است. این مسأله، منجر به چاپ انبوهی از مقالات شد و برای بسیاری این تصور را به وجود آورد که نظریه روابط بینالملل به پایان خود رسیده است. گذشته از اینها، این ادعاهای رقیب در مورد نقش نهادها در کاهش آنارکی، این فایده را داشت که به صورت کمی مطرح گردید و در نتیجه مجلات تخصصی هر یک از دو گروه با انبوهی از مقالات کمی که هر کدام به مقالات طرفداران خود و مقالات طرف مقابل ارجاع میدادند پر شد.
نکته حائز اهمیت، این بود که هر دو طرف وارد منازعه در مورد جزئیات ریز رفتار دولتها در شرایط آنارکی شدند. نکتهای که میخواهم روی آن تأکید کنم، نه منازعه دو طرف، بلکه تمرکز آنها بر توضیح چیزهای مشترک است. ماحصل این تمرکز، دورهای بود که در آن رشته روابط بینالملل از یک وحدت قابل توجه برخوردار شد، وحدتی که در آن دو نظریه غالب بودن توجه به اختلافات آنها مسائل مشترک را مد نظر قرار داده و از روشهای مشابه برای مطالعه آنها بهره جستند. حداقل به مدت یک دهه بعد از اواسط دهۀ 1980، منازعه نئو ـ نئو اصلیترین جریان غالب در رشته روابط بینالملل بود.
اما واقعا منازعه بر سر چه بود؟ من خطمشیهای کلی منازعه را در جعبه 1 خلاصه کردهام. ویژگیهای اصلی این منازعه، واقعا قابل فهم و واضحاند، اما اجازه بدهید دو نکته مهم را خاطرنشان کنم. نخست، اینکه نئورئالیستها بر اهمیت ستاندههای نسبی و نئولیبرالها بر ستاندههای مطلق تأکید میکنند. خوب معنی این حرف چیست؟ به نظر نئورئالیستها مسأله مهم این نیست که دولتها چگونه میتوانند مانع از کسب برخی چیزها شوند، بلکه این است که در مقایسه با رقبای خود چگونه عمل خواهند کرد.
از طرف دیگر، نئولیبرالها معتقدند رهبران بیشتر علاقهمند به سطح مطلق ستاندهها هستند و نتایجی را ترجیح میدهند که بدون توجه به دریافتهای رقبا نصیب آنها میشود. این مسأله را به این صورت نیز میتوان بیان کرد که دغدغه اصلی لیبرالها افزایش اندازه کیک است به گونهای که همگان بتوانند تکههای بزرگتری را صاحب شوند. این در حالیست که نئورئالیستها مدعیاند اندازه کیک مهم نیست، مهم این است که هر بازیگری توجه خود را به مقایسه اندازه قطعه خود با قطعه همسایه معطوف میکند. شاید آنهایی که چند خواهر و برادر دارند با این مشکل آشنا باشند.
میتوان گفت این امر از آنجایی ناشی میشود که وقتی فکر میکنید بیشترین دلمشغولی دولتها نحوه رفتار آنها با رقیبان است، به امکانات همکاریهای بینالمللی به نحو دیگری مینگرید تا وقتی که صرفا به ستانده مطلق بیاندیشید. نکته دوم، اینکه به اعتقاد نئورئالیستها نهادها نمیتوانند از نتایج حاصل از آنارکی بینالمللی جلوگیری کنند، ولی نئولیبرالها چنین باوری ندارند، چون از نظر آنها، مهمترین مسأله افزایش اندازه کیک است.
نهادها میتوانند با کاهش سوءتفاهم و همکاری در راستای افزایش اندازه کیک آن هم با یکی کردن تلاشها، زمینه را برای ایجاد تمایز فراهم کنند. نئورئالیستها، بیش از نئولیبرالها به امنیت فیزیکی اهمیت میدهند. به همین دلیل نیز، در مقابل نئولیبرالها که عمدتا بر مسائل مربوط به اقتصاد سیاسی تأکید میکنند، نئورئالیستها مسأله امنیت ملی را مهم میدانند.
به رغم این همپوشانی قابل توجه، در سنتز نئو ـ نئو ضعفهای آشکاری را هم میتوان مشاهده کرد. اما میخواهم در ابتدا به تبعیت از بالدوین7 (1993) توجهتان را به این نکته جلب کنم که هر دو رهیافت، مفروضات مشترک متعددی دارند. او چهار نکته مشترک را یادآور میشود: نخست، اینکه هیچیک از دو رهیافت به مسأله استفاده از زور چندان اهمیت نمیدهد و میکوشد موضوعیت آن را در جهان مدرن تضعیف کند، حال آنکه یکی از اصلیترین اختلافات میان رئالیسم ـ که زور را یک خصلت طبیعی سیاست بینالمللی میداند ـ و لیبرالیسم ـ که به چنین چیزی اعتقاد ندارد ـ استفاده از زور بود.
ثانیا، در حالی که لیبرالها، بازیگران را کارگزارانی اخلاقی و رئالیستها آنها را بیشینهکنندگان قدرت میدانستند، ولی ظاهرا در منازعه نئو ـ نئو طرفین به مسأله اخلاق چندان اهمیتی نمیدهند و میپذیرند بازیگران بیشینهکنندگان ارزش هستند. سومین و مهمترین مسأله از نظر ما، جهانی شدن است. در حالی که در دورههای پیشین منازعه، میان رئالیستها و لیبرالها، گروه نخست بر مرکزیت داشتن بازیگران دولتی تأکید داشت و گروه دوم نیز، بر نقش بازیگران غیردولتی تأکید میکرد، اما به نظر میرسد در منازعه نئو ـ نئو هر دو گروه پذیرفتهاند دولت، بازیگر اولیه در سیاست بینالملل است.
بالاخره، با اینکه رئالیستها به لحاظ تاریخی منازعه را اصلیترین ویژگی سیاست بینالملل و لیبرالها همکاری را مهم میدانند، ولی در منازعه نئو ـ نئو هر دو طرف، هم همکاری و هم منازعه را در کانون توجه خود قرار میدهند. خلاصه اینکه، نئورئالیستها و نئولیبرالها دارای مفروضات مشترک مهمی هستند و میزان توافق آنها با یکدیگر بیش از اهدافشان است. یکی از نقاط ضعف منازعه نئو ـ نئو، ظریف بودن بیش از حد آن است. اگرچه نمیخواهم از اهمیت منازعه ستاندههای نسبی / ستاندههای مطلق بکاهم، اما این منازعه بسیاری از ویژگیهای اساسی سیاست بینالملل معاصر را پوشش نمیدهد.
این منازعه، با تأکید بر دولتها خودبهخود از ویژگیهای اصلی چشمپوشی میکند و با اجتناب از طرح پرسشهای اخلاقی نیز خود را در موقعیت یک منازعه خیلی ظریف و دقیق قرار میدهد. به نظر میرسد این منازعه محدود به ملل غربی دارای اقتصاد پررونق است چون بسیاری از ویژگیهای دنیای جهانی شده نظیر هویت، ناسیونالیسم، اقتصاد، مذهب و جنسیت را بدیهی فرض میکنند. در روابط بینالملل مورد نظر منازعه نئو ـ نئو، این پرسشها محلی از اعراب ندارند.
جعبه 1 ویژگیهای عمده منازعه نئولیبرال / نئورئالیست
1. نئورئالیستها در مقایسه با نئولیبرالها برای آنارشی در ایجاد محدودیت برای رفتار دولت، اهمیت بیشتری قائلاند.
2. از نظر نئورئالیستها، نیل به همکاری بینالمللی و تداوم بخشیدن به آنها سخت است و تا حد زیادی وابسته به قدرت دولت است. نئولیبرالها چنین دیدگاهی ندارند.
3. نئولیبرالها بر ستاندههای مطلق در همکاری بینالمللی تأکید میکنند، در حالی که نئورئالیستها ستاندههای نسبی را مورد توجه قرار میدهند. نئورئالیستها میپرسند، در همکاریهای بینالمللی چه کسی بیشتر کسب میکند، اما نئولیبرالها به بیشینه کردن سطح کلی ستاندهها برای همه بازیگران توجه دارند.
4. نئورئالیستها، فرض میکنند که غلبه بر آنارشی نظام بینالملل از طریق دولتها و با توجه به مسأله امنیت و بقا ممکن است، در حالی که نئولیبرالها بر اقتصاد سیاسی بینالمللی تمرکز میکنند. بنابراین، هر کدام چشمانداز متفاوتی از همکاریهای بینالمللی ارائه میدهد.
5. نئورئالیستها، بیشتر بر توانایی تأکید میکنند تا نیات، اما نئولیبرالها بیشتر نیات و برداشتها را مورد توجه قرار میدهند.
6. نئورئالیستها، معتقد نیستند که نهادها و رژیمها بینالمللی میتوانند آثار محدودکننده آنارشی نظام بینالمللی بر همکاری را کاهش دهند، اما نئولیبرالها بر این باورند ک�� رژیمها و نهادها قادر به تسهیل همکاریاند.
منبع: (1993: 4-8) David Baldwin.
در کنار همه اینها، توجه داشته باشید منازعه نئو ـ نئو هنوز اصلیترین منازعه در نظریه روابط بینالمللی است. مخصوصا در آمریکای شمالی. شاید یکی از دلایل این امر این باشد که این منازعه آیینه تمامنمای دلمشغولیهای سیاست خارجی آمریکا است. در ضمن، توجه به این نکته خیلی مهم است که سنتز نئو ـ نئو به معنی آن است که رئالیسم و لیبرالیسم اشکال متفاوتی از یک نظریهاند. زیرا نکات اشتراک زیادی با یکدیگر دارند.
منازعه میان نئوها شکلدهنده وجه عقلانیتگرای نظریه روابط بینالملل هست که در مقابل رهیافتهایی قرار میگیرد که انعکاسی نامیده میشوند و ما آنها را در زیر مورد بررسی قرار خواهیم داد. وقتی دو نظریه با هم وارد منازعه میشوند، دیگر این امکان فراهم نمیشود آنها با نظریههای دیگری که مفروضات مشابهی را در مورد چگونگی خلق دانش قبول ندارند، وارد بحث و منازعه شوند.
نظریههای انعکاسی
در این قسمت، میخواهم به مجموعهای از نظریههای دهه گذشته بپردازم، با این تذکر که در تاریخ روابط بینالملل قرائتهایی از هر یک از این نظریهها وجود داشته است. نکتهی مورد تأکید من، این است که هر کدام از این نظریهها در سالهای اخیر مورد توجه کافی قرار گرفتهاند و طرفدارانی را به خود جلب کردهاند.
بحث مورد نظر من، عبارت است از معرفی پنج حوزهای که شامل آثار انعکاسگرایانه است. اما یک تذکر: اگر این پنج حوزه را کنار هم قرار دهیم به نظریهای به نام انعکاسگرایی نخواهیم رسید. به عبارت دیگر، نمیتوان کارهای مختلفی را که در ذیل بررسی خواهم کرد، کنار هم نهاد و به یک نظریه رقیب برای سنتز نئو ـ نئو دست یافت. چون نظریههای مختلف انعکاسگرایانه، آن اندازه متفاوت از یکدیگرند که در مورد تمرکز تجربی دانش، و بنیادیتر از آن، نحوه تکوین دانش اختلافات جدی با همدیگر دارند.
اگرچه تمام این نظریهها فرا پوزیتویستیاند، اما هر کدام به شیوه خاص خود. مثلا جامعهشناسی تاریخی، از نظر نوع نگرش به شیوه تکوین دانش به سنتز نئو ـ نئو بسیار نزدیکتر از پسامدرنیسم است. اما به این دلیل که هر یک از این پنج رهیافت، یک یا بیش از یک مفروض بنیادی تبیینهای عقلانیتگرا ـ چه دولتگرایی و چه پوزیتویسم ـ را رد میکنند، لذا من هر پنج رهیافت را انعکاسگرا مینامم. خلاصه کلام آنکه، تبیینهای انعکاسگرا بیشتر به واسطه آنچه نمیپذیرند با هم یکجا قرار میگیرند تا به واسطه آنچه میپذیرند.
چون در پنج چشمانداز نظری که مورد بررسی قرار خواهم داد، قصدم خلاصه کردن همه نکات مهم نیست، و این کار در فضای موجود هم مشکل است، لذا خواهم کوشید نمونههای مشخصی از هر حوزه را انتخاب نمایم.
نظریه هنجاری
یکی از پیشرفتهای جالب توجه در نظریه روابط بینالملل طی دهه گذشته، ظهور دوباره نظریه هنجحاری و قرار گرفتن آن در کانون توجه نظریه بینالمللی است. در مدت مدیدی که رشته روابط بینالملل تحت سیطره پوزیتویسم درآمده بود، نظریه هنجاری از رده خارج شده، محسوب میشد. فراموش نکنید ادعای اصلی پوزیتویسم، وجود شکاف آشکار میان «امور واقعی» و «ارزشها» بود. یعنی صرف وقت زیاد برای بحث در مورد اینکه جهان چگونه باید باشد، کاری عالمانه نبود. در عوض، آنچه اولویت داشت، عبارت بود از پرداختن به چگونگی چیزها. چنین موضعی با دو مشکل عمده مواجه است.
نخست، اینکه تعریف بسیار محدودی از موضوعات مربوط به سیاست ارائه میدهد. دانشجویان سیاست، هزاران سال شیفته جستوجوی یک «زندگی بهتر»، بررسی نقاط ضعف و قوت شیوههای خاص از زندگی و اشکال مخصوصی از ترتیبات سیاسی بودهاند. لذا تعریف سیاست در محدودۀ امور تجربی حرکتی است محدودکننده که میتوانید در حوزه اقدامات سیاسی نیز، شاهد چنین حرکت و جنبشی باشید ـ مثل جنبشی که برای حمایت از اشکال معینی از ترتیبات سیاسی موجود طراحی شده است ـ گذشته از همه اینها، اگر حوزه عمل ما محدود به بحث در مورد چگونگی و نه چرایی عملکرد چیزها باشد، چنین حرکتی به معنی خنثی جلوه دادن تقسیمات قدرت موجود است.
پس، اگر من این قدرت را داشته باشم که مطالعه سیاست را به چگونگی عملکرد محدود کنم، و شما این پرسش را پیش بکشید که آیا تو میتوانی چنین قدرتی داشته باشی؟ میتوانم با این ادعا که پرسش شما «هنجاری» و «ارزشی» است، مشروعیت کار شما را از بین ببرم.
مشکل دومی که ناشی از حاشیهنشین کردن مطالعات هنجاری است، این اعتراض است که همه نظریهها به نوعی بازتابدهنده ارزشها هستند، منتها پرسش اصلی این است که این ارزشها در لفافه هستند یا آشکار؟ در این مورد، میتوان به پاراگراف قبلی اشاره کرد. اگر من بتوانم به شما بگویم چیزها تنها همانی هستند که هستند، این عبارت بیانگر دیدگاه من در مورد چگونگی جهان اجتماعی و ویژگیهای ثابت و متغیر آن است.
بر این باورم تمام نظریهها در تحلیلهای خود از ارزشها بهره میگیرند، چه در انتخاب موضوعی که میخواهند آن را به عنوان امر واقعی توضیح دهند و چه در شیوههای مطالعه این امور واقعی و توصیههای سیاستگذاری. بنابراین، نمیتوان گفت نظریه هنجاری غیرعادی و انتخابی است؛ برعکس، همه نظریهها، مفروضها و استلزامات هنجاری دارند، اما در بسیاری از موارد این مفروضها آشکار و عیان نیستند.
از همینرو، طی دهه گذشته، نظریه هنجاری در سیاست بینالملل بار دیگر به صورت چشمگیری احیا شده است. شاید بهترین بررسی در این مورد از آن کریس براوان6 باشد. او کتاب خود را با مشخص کردن دو موضع هنجاری عمده در سیاست بینالملل یعنی جهانوطنگرایی7 و اجتماعگرایی8 آغاز میکند. مطابق دیدگاه جهان وطنگرایانه، نظریه هنجاری در مورد سیاست بینالملل بایستی یا بر انسان به عنوان یک کل و یا بر افراد تأکید کند، اما ادعای اجتماعگرایان این است که این توجه بایستی معطوف به اجتماع سیاسی (دولت) باشد.
این اختلاف یعنی اینکه مسأله اصلی در منازعه میان این دو دیدگاه این است که آیا در سیاست بینالملل مبنایی برای حقوق و تعهدات میان دولتها وجود دارد؟ و آیا حاملان این حقوق و تعهدات افراد هستند، چه خود افراد و چه افراد به عنوان کل. برای مثال، این پرسش مطرح است که آیا دولتها حق دارند برای دفاع از خودشان انبارهای سلاحهای هستهای داشته باشند، سلاحهایی که میتوانند بالقوه بشریت را به نابودی بکشانند؟ آیا ختنه کردن زنان در برخی فرهنگها، آن هم به این علت که شیوه عملکرد آنها چنین است، قابل پذیرش است، یا زنان حقوقی دارند که به مراتب مهمتر از حق دولت برای اعمال تصمیم خود است؟ این مسائل منجر به طرح سئوالات پیچیدهای در مورد حقوق بشر و مداخله میشود، اما میتوانید ببینید که از دل این پرسشها و مسائل مرتبط با آنها چه مباحث گستردۀ هنجاری بیرون میآید.
براون، در کتاب خود، از تمایز میان جهانوطنگرایی و اجتماعگرایی برای به آزمون گذاشتن سه نکته محوری در نظریه هنجاری روابط بینالملل استفاده میکند: ارزش اخلاقی خودمختاری دولتها، اخلاق خشونتها و تجاوزهای بین دولتی (نظریه جنگ عادلانه) و مسأله عدالت بینالمللی با توجه ویژه به تعهدات دولتهای ثروتمند جهان در قبال کشورهای فقیرتر.
جهانوطنگرایی و اجتماعگرایی، در مورد این مسائل دیدگاههای متفاوتی دارند. جهانوطنگرایان، در پاسخ به پرسش نخست صریحا میگویند اگر خودمختاری دولتها به آنها اجازه دهد رفتارهایی متعارض با حقوق اخلاقی انسان به عنوان یک کل و یا تکتک افراد از خود بروز دهند، دولتها فاقد حق خودمختاریاند. در مقابل، اجتماعگرایان ایجاد هر نوع محدودیت برای خودمختاری خارج از خود اجتماع را رد میکنند. به همینسان، اجتماعگرایان و جهانوطنگرایان در مورد اینکه آیا دولتها حق دارند در امور دیگران دخالت کنند و نیز چگونگی توزیع عادلانهتر منابع اقتصادی با هم اختلافنظر دارند.
در مورد پرسش نخست، نظریهپردازانی چون بایتز9 (1979)، فراست10 (1996) و ناردین11 (1983)، مؤثر بودهاند، و اصلیترین نویسنده در مورد پرسش دوم والتزر12 (1977) است. همینطور، اصلیترین نویسندگان مرتبط با پرسش سوم عبارتند از رالز13 (1971) و باری14 (1989).
نظریه فمینیستی
هدف من این است که چشمانداز کلی سادهای از چهار نوع اصلی نظریه فمینیستی ارائه دهم. باید تأکید کنم آن نوعی از نظریه فمینیستی که من در اینجا عمده وقت خود را به آن اختصاص خواهم داد، یعنی نظریه موضع فمینیستی15، لزوما ارجح نیست. دلیل این کار این است که فصل 25 در مورد جنسیت، به صورتی جامع قدرت یکی از انواع فمینیسم یعنی لیبرال فمینیسم را نشان میدهد.
همینطور، قسمت بعدی این فصل که در مورد پسامدرنیسم است با آنچه میخواهم در مورد نوع سوم فمینیسم یعنی فمیسنیم پسامدرن بگویم همپوشانی دارد و بالاخره آخرین نوع فمینیسم، یعنی فمینیسم مارکسیست / سوسیالیست نکات مشترک زیادی با نظریه نظام جهانی دارد.
آثار فمینیستی در مورد سیاست بینالملل، از اواسط دهه 1980 مورد توجه قرار گرفته و رواج پیدا کرد. این توجه ابتدا معطوف به مطالعات سیاست توسعه و تحقیقات صلح بود، اما در اواخر دهه 1980 نخستین موج فمینیسم، یعنی فمینیسم لیبرال، این پرسش را به صورت جدی مطرح کرد که جایگاه زنان در سیاست بینالملل کجا است؟ مسلما در متون اصلی آثار فمینیستی چنین سؤالی نوشته نشده بود، تا حدی که این پرسش به نظر نامرئی میرسید. بعدها نویسندگانی چون سینتیا انلو16، کوشیدند نشان دهند زنان تا چه اندازه در سیاست بینالملل دخالت داشتهاند.
این پرسش، نمیگوید زنان در سیاست بینالملل حضور نداشتهاند، بلکه ادعا میکند آنها در واقع نقشهای کلیدی را برعهده داشتهاند، چه به عنوان کارگران ارزان کارخانه و چه به عنوان روسپیهای پایگاههای نظامی و یا همسران دیپلماتها. نکته مهم این است که تصویر موسوم از نظریه روابط بینالملل سنتی، این فعالیتها را در مقایسه با عملکرد دولتمردان چندان مهم نمیداند. قصد انلو، نشان دادن اهمیت فوقالعاده فعالیت زنان در عملکرد اقتصاد بینالمللی و نظامهای سیاسی بود. لذا همانطور که زالوسکی17 اشاره میکند، فمینیسم لیبرال قرائتی از فمینیسم است که زنان و هیجان را با هم درمیآمیزد.
فمینیستهای لیبرال شیوههای طرد زنان از قدرت و ایفای نقش در فعالیتهای سیاسی و محدود کردن آنها به ایفای نقشهای حیاتی در اموری که برای ��ظریههای سیاست بینالملل اهمیتی ندارند را مورد بررسی قرار میدهند. این فمینیستها، میخواهند حقوق و فرصتهایی که برای مردان وجود دارد را به زنان نیز تسری دهند.
شاخه دوم نظریه فمینیستی، فمینیسم مارکسیست / سوسیالیست است. همانطور که عنوان مزبور نشان میدهد، این شاخه تحت نفوذ مارکسیسم است و بر نقش نیروهای مادی و در وهله نخست نیروهای اقتصادی در تعیین شیوه زندگی زنان تأکید میکند. فمینیسم مارکسیستی، معتقد است ریشههای نابرابری میان مردان و زنان را میتوان در نظام سرمایهداری جستوجو کرد، لذا فروپاشی سرمایهداری لازمه دستیابی زنان به رفتاری برابر با مردان است. فمینیسم سوسیالیستی، که بر تحت ظلم قرار گرفتن زنان در جوامع پیشاسرمایهداری و تداوم آن در جوامع سوسیالیستی تأکید دارد، از این منظر با فمینیسم مارکسیستی متفاوت است که در تبیین علت رفتار نابرابر با زنان عامل اساسی دیگری را نیز معرفی میکند و آن نظام خاص سلطه مردان است.
پس در حالی که از نظر فمینیستهای مارکسیست، سرمایهداری اولین ظلمکننده به زنان است، ولی فمینیستهای سوسیالیست سرمایهداری را به اضافه پدرسالاری عامل اصلی میدانند. به نظر فمینیستهای مارکسیست / سوسیالیست، نظریه سیاست بینالمللی باید به الگوهایی توجه کند که به واسطه آنها نظام سرمایهداری جهانی و نظام پدرسالاری قدرت، زنان را در مقایسه با مردان به صورتی نظاممند از بهرهمندی محروم میکند. این رهیافت، زمانی راهگشا خواهد بود که ماهیت اقتصاد جهانی و بهرهمندی و عدم بهرهمندی جزئی از آن توسط زنان را مورد بررسی قرار دهیم.
سومین نوع نظریه فمینیستی، فمینیسم، پسامدرنیست است و شامل مجموعهای از کارهای نظری است که آثار پسامدرنیسم در مورد هویت را با موضوع جنسیت در میآمیزد. ویژگی اصلی این نوع فمینیسم تأکید بر جنسیت است نه زنان. جنسیت، به ساخت اجتماعی اختلافات مرد و زن مربوط است. از نظر فمینیستهای پسامدرن، مسأله اصلی این است که ساختارها و فرایندهای سیاست بینالملل چه نقش اجتماعی را برای مردان و زنان ایجاد میکند.
به عبارت دیگر، چه نوع مردانی برای خدمت در ارتش لازم است؟ توجه به مباحث شدید اخیر میان مردان و زنان همجنسباز و نیز زنانی که در نیروهای مسلح خدمت میکنند، در این زمینه، مفید است. سیاست بینالملل چگونه موجب تولید نوع مشخصی از «زن» و «مرد» شده است؟ این یک پرسش اساسی است که در اینجا نمیتوانیم به آن پاسخ دهیم و چون سالهای متمادی این پرسش از نظریههای اصلی سیاست بینالملل حذف شده است، لذا شما هم میتوانید خودتان را قانع کنید که آن را نادیده بگیرید. تقاضا دارم به این موضوع فکر کنید که آنچه شما را مرد یا زن میکند ممکن است چندان هم طبیعی نباشد و شاید معنای مرد یا زن بودن در جامعه شما متفاوت از معنای آن برای خوانندگان دیگر باشد.
آخرین قرائت از نظریه فمینیستی، فمینیسم موضعی است که از دل فمینیسم رادیکال سربرآورده و مدعی است که مردان و ایدههای آنها جهان را تحت سلطه خود درآوردهاند. فمینیستهای رادیکال، معتقدند تجارت زنان جز در مواقعی که به صورت ناخواسته با تجارت مردان مقایسه شده مورد غفلت واقع شده است. در اینجا، هدف بازتوصیف واقعیت براساس دیدگاه زنانه است. در آثار نظریهپردازان با نفوذ فمینیست، نظیر ساندرا هاردینک18 (1986)، این رهیافت به فمینیسم موضعی منجر میشود که تلاشی است برای ارائه و گسترش قرائتی زنانه از واقعیت.
چون دانش کنونی مردانه است، لذا فهم از جهان نیز نسبی است. فمینیستهای دیدگاهگرا، میخواهند با وارد کردن چشماندازهای زنانه این فهم را تقویت کرده و بهبود بخشند. چون در اینجا فرض بر این است که دیدگاهی زنانه از جهان وجود دارد ـ که بر اساس جایگاه جنسی / فرهنگی / اقتصادی / اجتماعی این دیدگاهها مجزا از یکدیگرند ـ. لذا این رهیافت، در فمینیسم جنبشی جنجالی و مناقشهبرانگیز به راه انداخته است. خطر موجود در اینجا، ذاتی و ثابت نمودن دیدگاهها و ماهیت زنان است. آن هم با طرح این نکته که «این شیوهای است که زنان با آن به دنیا مینگرند».
با وجود خطرهای فمینیسم دیدگاهگرا، این رهیافت در نشان دادن مردمحوری نظریههای اصلی سیاست بینالملل خیلی مؤثر بوده است. تیکنر19، نشان میدهد، چگونه قواعد ظاهرا عینی مورگنتاو منعکسکننده ارزشهای مردان و تعاریف آنها از واقعیت است و نه ارزشهای زنانه.
نظریه انتقادی
نظریه انتقادی، ریشه در سنت روشنفکری طولانی و توسعه تفکرات مارکس در دهه 1920 توسط آثار مکتب فرانکفورت دارد. این نظریه، با نظریه نظام جهانی نکات مشترک فراوانی دارد. اما در نظریه بینالمللی، از دهۀ 1980 تأثیر خود را نشان داده است. با نفوذترین چهرههای این نظریه عبارتند از آندرولینک لتر20 (1990) و رابرت کاکس21 (1996).
توضیحات من در مورد نظریه انتقادی، مبتنی بر بررسی بسیار جالبی است که مارک هوفمن22 در مورد نظریه انتقادی انجام داده است. وی، خاطرنشان میکند نظریه انتقادی را که به صورت مفصل نخستین بار در مقالهای در سال 1937 مطرح کرد، دلمشغولی او به ایجاد تغییر در جامعه بود و فکر میکرد نظریهها را در راستای نیل به این هدف نمیتوان همانند نظریههای علوم طبیعی توسعه و گسترش داد. دانشمندان علوم اجتماعی، نمیتوانند همانند دانشمندان علوم طبیعی از موضوع مورد مطالعه خود استقلال پیدا کرده و نسبت به آن بیعلاقه باشند، آنها خود بخشی از جامعهای هستند که آن را مطالعه میکنند.
هورکهایمر، با این ادعا که میان قدرت و دانش ارتباط نزدیکی وجود دارد، به تفکر در باب ماهیت علوم اجتماعی خدمت فراوانی کرد. به اعتقاد او، در علوم اجتماعی نیروهای اجتماعی و نه منطق مستقل چیزها اصلیترین عامل تغییراند. هورکهایمر، در اینجا بین نظریه «سنتی» و «انتقادی» تمایز قائل میشود: نظریه سنتی جهان را مجموعهای از امور واقع میداند که علوم آنها را کشف میکند. این همان چیزی است که بیشتر در پوزیتویسم راجع به آن بحث کردیم و هدف هورکهایمر نیز، به کارگیری پوزیتویسم در علوم اجتماعی است.
او ادعا کرد، نظریهپردازان سنتی در این ادعای خود بر خطا بودند که «امور واقع» را که منتظر کشف شدن هستند، میتوان مستقل از چارچوب اجتماعی که فهم در آن اتفاق میافتد، درک کرد. اما وضعیت از این هم بدتر بود. چون هورکهایمر ادعا کرد نظریه سنتی افزایش رستگاری در زندگی آدمی را تشویق میکرد. این نظریه عالم اجتماعی را همانند طبیعت حوزه کنترل و سلطه میدانست و لذا نسبت به امکان رهاسازی آدمی بیتوجه بود.
هورکهایمر، به نوبه خود به کارگیری نظریه انتقادی را پیشنهاد کرد. هافمن، خاطرنشان میکند، نظریه انتقادی امور واقع را همانگونه نمیبیند که نظریه سنتی میبیند. از نظر نظریهپردازان انتقادی، امور واقع ماحصل چارچوبهای تاریخی و اجتماعی خاص هستند. اینکه نظریهها در این چارچوب شکل میگیرند به نظریهپردازان انتقادی این امکان را میدهد تا از منافعی که هر نظریه در پی آن است سخن بگویند. هدف ضمنی نظریه انتقادی، پیشبرد رهایی بشر است و این بدان معناست که نظریه مزبور آشکارا هنجاری است و در منازعات سیاسی نقش مهمی دارد. البته این نقطه مقابل دیدگاهی است که نظریه پوزیتویستی و سنتی ارائه میدهند، که بر طبق آن نظریه بیطرف بوده و درصدد کشف امور واقع از پیش موجود یا قاعدهمندیهای جهان بیرونی مستقل است.
یورگن هابرماس، چهرۀ شاخص نظریه انتقاد�� در دوران پس از جنگ جهانی دوم بود. او دیدگاه وضعیت ایدهآل23 را مطرح کرد که افراد میتوانند به واسطه آن برای رسیدن به یک اجماع عقلانی در مباحثه سیاسی از خود توانش ارتباطی24 نشان دهند. چنین وضعیتی منجر به گسترش یک سیاست رهاییبخش خواهد شد. چنین وضعیتی را اغلب اخلاق گفتمانی25 مینامند.
رابرت کاکس، نخستین کسی بود که در سال 1981 نظریه انتقادی را در نظریه بینالمللی رایج کرد: مقاله کاکس، به این علت که تا حدی هجمهای بود علیه مفروضات اصلی نئورئالیسم، که او آن را به دلیل تعهدات هنجاری ناپیدا به شدت مورد انتقاد قرار میداد، بسیار مؤثر واقع شد. کاکس، معتقد بود نظریه نئورئالیسم نه یک نظریه عینی، بلکه مجموعهای از باورها در مورد آن چیزهایی است که دولتها باید در سیاست خارجی خود آنها را پیگیری کنند، یعنی همان عقلانیت نئورئالیستی.
این نظریه، همچنین جزئی است چون دولت را به شیوه خاص و غیر اقتصادی، تعریف میکند و از این ديدگاه خاص، مجموعهای از روابط سیاسی دیگر را نتیجه میگیرد. خلاصه، کاکس ادعا میکند مصداق معنای مورد نظر هورکهایمر از نظریه سنتی است. کاکس، چنین نظریهای را نظریه حلالمسائلی میداند که: «جهان را آنگونه که مییابد در نظر میگیرد، با روابط اجتماعی و قدرت موجود و نهادهایی که به عنوان چارچوب عمل در این جهان وجود دارند. هدف عمومی و کلی نظریه حلالمسائلی، یکنواخت نگهداشتن کار این نهادها و روابط از طریق ارتباط مؤثر با منابع آشوب است... در اینجا الگوی عمومی نهادها و روابط زیر سؤال برده نمیشوند.» (85: 1996) نتیجه این، مشروع و شیزده کردن نظم موجود است. بنابراین، نظریه حلالمسائلی میکوشد توزیع قدرت موجود را طبیعی جلوه دهد.
اما درست در نقطه مقابل این ادعا، کاکس ضمن یک نقل قول مشهور اشاره میکند «نظریه همیشه برای کسی و هدفی است. نظریهها، جهان را از مواضع خاص سیاسی و اجتماعی خود میبینند و مستقل نیستند». کاکس میگوید: «چیزی به نام نظریه صرف که فارغ از موضع زمانی و مکانی باشد وجود ندارد. وقتی نظریهای خیلی از خودش داد سخن میدهد، آزمودن آن به عنوان یک ایدئولوژی و عیان نمودن چشماندازهای پنهان آن اهمیت به ��زایی دارد.» (87: 1996) برعکس، کاکس پیشنهاد میکند نظریه بینالمللی باید نظریه انتقادی باشد. هافمن، ایدههای کاکس را در مورد نظریه انتقادی به صورت واضحی تلخیص کرده است.
نکته جالب توجه در اینجا، دیدگاه نظریهپردازان انتقادی در مورد واقعیت است. کاکس، همصدا با بسیاری از دیگر رهیافتهای انعکاسگرا، ساختارهای اجتماعی را میان ذهنی میداند، به این معنا که آنها ساخته جامعه هستند. با اینکه از نظر پوزیتویستها، ساختارها همان جایگاهی را ندارند که چیزهایی نظیر درخت و ساختمان دارند؛ ولی به تعبیر نظریهپردازان انتقادی ساختارها حکم ساختمان و درخت را دارند. بدین ترتیب، کاکس به بررسی این مسأله میپردازد که چگونه «داشته»های نظریه سنتی نظیر «افراد» یا «دولتها» به وسیله نیروهای اجتماعی و تاریخی معین تولید میشوند.
بنابراین، دولت برخلاف آن چیزی که نئورئالیسم میگوید، همیشه یک دولت نیست. دولتها در طول تاریخ کاملا متفاوت از یکدیگر بودهاند و در زمانهای مختلف نیز متفاوت از یکدیگر هستند. بنابراین، از نظر کاکس دولت آنگونه که نئورئالیسم تصور میکند، چیز از قبل موجودی در نظریه بینالمللی نیست. بر عکس، دولت همانند دیگر ساختارهای اجتماعی از دل نیروهای اجتماعی بیرون میآید. کاکس علاقه خاصی به چگونگی غالب شدن این ساختارها دارد و لذا تمرکز او روی ماهیت هژمونی است.
از زمانی که کاکس نظریه انتقادی را به نظریه بینالمللی معرفی کرد تا به امروز، نظریهپردازان انتقادی دیگر کارهای مهمی در این زمینه انجام دادهاند. هرچند که به دنبال خلاصه کردن این کارها نیستم، اما دو نمونه جالب در این مورد عبارتند از، کارهای آندرو لینک لتر (1990) و توسعه مطالعات امنیتی که مبتنی است بر آثار نویسندگانی چون کنبوث26 (1991) و ریچارد واین جونز27 (1995). برای مطالعه خلاصهای از آثار این نویسندگان و نیز دیگر نظریهپردازان انتقادی به کتاب دوتاک (1996) مراجعه کنید.
یکی از مسائل مشترک مورد توجه این نویسندگان، این است که نظم کنونی چگونه شکل گرفته و تکامل پیدا کرده است. به این ترتیب، نظریه انتقادی خود را محدود به آزمودن نظام دولت ـ بنیاد نمیکند، بلکه تمامی موارد مهم قدرت و سلطه را در کانون توجه خود قرار میدهد. این توجه، برای سیاست بینالملل معاصر سودمند است، چون نظریه انتقادی دولت را یک بازیگر «طبیعی» نمیداند و برعکس تمام اشکال سلطه را در یک دنیای جهانی شده بررسی میکند.
جامعهشناسی تاریخی
جامعهشناسی تاریخی هم مثل نظریه انتقادی دولت را مسألهساز میداند و وجود آن را به عنوان یک داده از قبل موجود در سیاست بینالملل رد میکند. یکی از اصلیترین موضوعات جامعهشناسی تاریخی، علاقهمندی به شیوههای توسعه جوامع در گذار تاریخ است. از این منظر، ساختارهای بنیادی به عنوان موجد نمادها و سازمانهایی که جوامع انسانی حول آنها انتظام یافتهاند، مورد توجه قرار میگیرند. جامعهشناسی تاریخی پیشینۀ طولانی دارد. دنیس اسمیت28، در مقدمه جامع خود بر این رهیافت، ادعا میکند در حال حاضر، ما با اوجگیری موج دوم جامعهشناسی تاریخی مواجهیم.
موج اول، در اواسط قرن هجدهم شروع شد و تا دهه 1920 که علاقه به این رهیافت دچار افول شد، جریان داشت. موج اول، پاسخی بود به حوادث بزرگ قرن هجدهم، نظیر انقلاب آمریکا و فرانسه و نیز فرایندهای صنعتی شدن و ملتسازی. موج دوم، ناشی از علاقهمندی به نظریه بینالمللی بود، زیرا نویسندگان برجسته، مایکل مان29، تدا اسکاچ پول30، ایمانوئل والرشتاین، چارلز تیلی و جان هال31، در توصیفهای خود از توسعه جوامع، کم و بیش بر ارتباط میان داخل با صحنه بینالمللی تأکید میکردند. تیلی، این علاقهمندی را با عبارت «دولتها جنگ را به وجود آوردند ولی جنگ هم دولت را به وجود آورد» بیان میکند. خلاصه، ویژگی اصلی جامعهشناسی تاریخی عبارتست از علاقهمندی به اینکه چگونه ساختارهای بدیهی تصور شده محصول مجموعهای از فرایندهای پیچیدۀ اجتماعیاند.
بدینترتیب، در حالی که نئورئالیسم دولت را از قبل موجود میداند، جامعهشناسی تاریخی این پرسش را پیش میکشد که چگونه نیروهای در حال عمل داخلی و جامعههای بینالمللی انواع خاصی از دولتها را ایجاد کردهاند. در این مورد، دو مثال میزنم که اولی از چارلز تیلی و دومی از مایکل مان است. نکتهای که نباید فراموش کنید، این است که این نویسندگان نشان میدهند، چگونه دولت به عنوان یک سازمان پیچیده است و از این طریق، دیدگاه ساده دولت در نوشتههای نئورئالیستی را تضعیف میکنند.
همینطور، توجه داشته باشید جامعهشناسان تاریخی این فکر را که دولت، دولت است، از بنیان زیر سؤال میبرند. دولتها، متفاوتاند و حتی برخلاف تصویری که نئورئالیسم ارائه میدهد، از لحاظ کارکردی نیز شبیه یکدیگر نیستند. علاوه بر این، جامعهشناسان تاریخی نشان میدهند که نمیتوان بین جوامع داخلی و بینالمللی به همین سادگی تفکیک قائل شد. آنها ناگزیر به همدیگر مرتبطاند و لذا این ادعای نئورئالیستها که میتوان آنها را از هم جدا کرد، چندان دقیق نیست. چیزی مستقل به نام نظام بینالملل که رفتار دولتها را تحت تأثیر قرار دهد وجود ندارد، این ادعایی است که والتز میکند.
سرانجام جامعهشناسی تاریخی نشان میدهد دولت را نیروهای داخلی و بینالمللی به وجود میآورند و خود نیروهای بینالمللی عامل تعیینکننده ماهیت دولتاند. این فکر، مخصوصاً به منازعه مرتبط با جهانی شدن مربوط میشود، چون، همانطوری که در مقدمه گفتم، یکی از موضوعات اصلی این منازعه این است که نظام اقتصاد بینالمللی دولتها را به گونهای تحت فشار قرار میدهد که تنها برخی از دولتها میتوانند موفق عمل کنند.
آثار چارلز تیلی، از آن جهت جالب توجه است که نمونهای آشکار است از اینکه چگونه دولت یک جزء پیچیده است. تیلی، در کتاب اجبار، سرمایه و دول اروپایی، از سال 900 تا 1990 این پرسش را مطرح میکند: دلیل تنوع گسترده دولتهای اروپایی از سال 990 بعد از میلاد، چه بود و چرا دولتهای اروپایی سرانجام در مورد انواع مختلف دولت ملی، با یکدیگر همسو شدند؟ (5/ 1990). جواب تیلی این است که دولت ملی در نهایت به دلیل نقش خود در جنگ غالب شد.
تیلی، با تفکیک رژیمهای سرمایهای از رژیمهای اجباری (یا نظامهای مبتنی بر قدرت اقتصادی و نظامهای مبتنی بر قدرت نظامی) یادآور میشود از ترکیب این اشکال قدرت سه نوع دولت به وجود آمد: امپراطوریهای خراجگیر، نظامهای دارای حاکمیت پراکنده (دولت ـ شهرها) و دولتهای ملی. این دولتها خود ماحصل ساختارهای طبقاتی ناشی از تمرکز سرمایه و زور بودند. به عبارتی کلیتر، رژیمهای اجباری دارای نظامهای طبقاتی شهری کمتر و کشاورزی بیشتر نسبت به نظامهای سرمایهای بودند و همین امر منجر به گسترش طبقاتی شد که بیانگر منافع تجاری و بازرگانی بودند.
اما دولت ـ شهرها زمانی گسترش یافتند که انباشت سرمایه نسبت به توانایی دولت برای اعمال زور بر شهروندانش، بالا بود. امپراطوریهای خراجگیر هم، زمانی توسعه پیدا کردند که اجبار بود، ولی انباشت سرمایه وجود نداشت. به گفته اسمیت (83: 1991)، هر کدام از اینها شکلی است از حاکمیت غیرمستقیم، و نیازمند آن است که حاکم از همکاری قدرتهای محلی نسبتا خودمختار اطمینان حاصل کند. اما در نتیجه افزایش مقیاس جنگها، دولتهای ملی نسبت به انواع دیگر سازمانهای دولتی برتری یافتند. زیرا قادر بودند نیروهای بیشتری جمع کرده و به تقاضاهای طبقات نماینده منافع بازرگانان و تجار پاسخ دهند.
دولتهای ملی در یک فاصله زمانی تقریبا 350 ساله که از حول و حوش سال 1500 آغاز میشود، تبدیل به هنجاری شدند که مطابق آن، تنها دولتها میتوانستند ابزارهای نظامی لازم را برای جنگهای بزرگ فراهم آورند. به عبارت دیگر، جنگها دولتها را متحول کردند. تیلی، یادآور میشود سه نوع دولت یاد شده در بالا، در یک نوع دولت ادغام شدند و به همین دلیل نیز اکنون دولتها به نظر هنجار میرسند.
تیلی، در نقطه مقابل نئورئالیسم، میگوید دولت در طول تاریخ خود، یک شکل نداشته است. آثار او، نشان میدهد چگونه انواع مختلف دولتها در طول تاریخ به وجود آمدهاند و هر کدام نیز شامل ترکیبات متفاوتی از ساختار طب��اتی و وجه عمل بودهاند. از همه مهمتر اینکه جنگ دلیل اصلی تبدیل شدن انواع مختلف دولتها به دولت ملی بوده است. چون دولتها از راه آمادگی برای جنگ، قدرت لازم برای ایجاد زیرساختهای مالیاتگیری، عرضه و اداره را کسب کردهاند.
بدین ترتیب، دولت ملی با درگیر شدن در جنگ بیش از پیش قدرت بیشتری نسبت به جمعیت خود کسب میکند و لذا میتواند بر انواع دیگر دولتها غالب شود، چون این شکل از دولت در چنین فرایندی کارآمدتر از امپراطوریهای خراجگیر و دولت ـ شهرهاست.
آثار مایکل مان، نمونه دوم از آثار جامعهشناسی تاریخی است. او در یک مطالعه چهار جلدی از منابع قدرت اجتماعی، کل تاریخ بشریت را مورد بررسی قرار میدهد. ـ دو جلد اول کتاب تا سال 1914 را دربرمیگیرد ـ. این کار او پروژهای بسیار بلندپروازانه است و هدف از آن نیز نشان دادن این نکته است که دولتها چگونه به شکل کنونی خود درآمدهاند. از این نظر، این کار شبیه اثر تیلی است، اما نکته بدیع اثر مان تبیینی روزآمد از اشکال قدرتی است که با یکدیگر ترکیب شده و انواع خاص ا�� دولتها را به وجود میآورند. این همان مدل IEMP است (علامت اختصاری اشکال سیاسی، نظامی، اقتصادی و ایدئولوژیکی قدرت).
دو جلد اول این کتاب، در حدود 1400 صفحه است و قصد خلاصه کردن آن را ندارم، کافی است بگویم مطالعه دقیق او از شیوههای ترکیب اشکال مختلف قدرت در شرایط خاص تاریخی، سهم زیادی در فهم ما از چگونگی به وجود آمدن دولتها و ارتباط آنها با نظام سیاسی بینالمللی داشته است. شاید الان فکر کنید قرائت نئورئالیسم از دولت سادهانگارانه است. اما در عین حال توجه داشته باشید بین تمرکز نئورئالیسم بر جنگ و تمرکز جامعهشناسی تاریخی بر چگونگی تعامل میان دولتها، طبقات و جنگ یک همپوشانی عجیبی وجود دارد.
پسامدرنیسم
پسامدرنیسم، در بیست سال گذشته تأثیرات نظری خاصی در همه علوم اجتماعی بر جای گذاشته است. در اواسط دهه 1980 بود که نظریه بینالمللی با این جریان آشنا شد، اما طی چند سال گذشته تأثیرات آن آشکارتر گشت. شاید بتوان گفت پسامدرنیسم به عنوان یک رهیافت نظری همانقدر عامهپسند است که هر یک از رهیافتهای بحث شده در قسمتهای پیشین. ریچارد دوتاک، در تلخیص بسیار مفید خود از پسامدرنیسم، خاطرنشان میکند تعریف دقیق این واژه بخشی از مشکل موجود در رابطه با این رهیافت است (179: b 1996).
صریحا بگویم در مورد کمبود جا برای تعریف این واژه در این کتاب بحثی نیست! ژان فرانسوا لیوتار، تعریف مفیدی ارائه کرده است. او مینویسد: به صورت خیلی ساده، من پسامدرن را ایمان نیاوردن به فرا روایتها تعریف میکنم (xxiv: 1984). واژه کلیدی در اینجا، عبارتست از فرا روایت و منظور از آن نظریهای است که مدعی وجود بنیادهای آشکار برای ادعاهای علمی است. (به زبان پیچیده، معرفتشناسی بنیادی). منظور لیوتار از این بیان، این است که دلمشغولی اصلی پسامدرنیسم ساختارشکنی و بیاعتمادی به هر نوع تبیینی از زندگی آدمی است که ادعای دسترسی مستقیم به «حقیقت» را دارد. بدین ترتیب، روانکاوی فرویدی، مارکسیسم و فمینیسم همه دیدگاهی مشکوکاند، زیرا ادعا میکنند در مورد جهان به حقیقتهای بیپرده و آشکاری دست یافتهاند.
پسامدرنیستها حتی از نظریه انتقادی نیز دلخوشی ندارند. چون آن را هم یک فراروایت دیگر میدانند. دوتاک، موضوعات اصلی پسامدرنیسم را به صورتی مفید تجزیه و تحلیل میکند. من در اینجا به دو موضوع مورد بحث وی، یعنی رابطه قدرت و دانش و استراتژیهای متنی مورد استفاده پسامدرنیستها خواهم پرداخت. آثار پسامدرنیستی مربوط به رابطه قدرت ـ دانش عمدتا متأثر از آثار میشل فوکو است.
موضوع محوری آثار وی، توجه به رابطه قدرت و دانش است، چیزی که نظریهپردازان انتقادی هم توجه خاصی به آن دارند. فوکو، مخالف این دیدگاه ـ رایج در نظریههای عقلانی ـ است که دانش مصون از آثار قدرت است. گفتیم این همان مفروض کلیدی پوزیتویسم است. فوکو، برعکس، ادعا میکند قدرت در واقع دانش تولید میکند. تمامی قدرتها نیازمند دانشاند و تمامی دانشها روابط قدرت موجود را تقویت و بر آن تکیه میکنند. بنابراین، چیزی به نام حقیقت، خارج از قدرت، وجود ندارد. به گفته خود فوکو، اگر حقیقت خود تاریخی دارد، پس تاریخ چگونه میتواند واجد حقیقت باشد؟ حقیقت چیزی خارج از امورات اجتماعی نیست و حتی بخشی از آن است. بنابراین، پسامدرنیستها درصددند تا بدانند حقایق و کردارهای دانش از کدام روابط قدرت حمایت میکنند.
نظریهپردازان بینالمللی پسامدرن، از این بینش برای آزمودن حقایق نظریه روابط بینالملل استفاده میکنند تا بدانند چگونه مفاهیم و ادعاهای علمی مسلط در یک رشته، در حقیقت محصول اتفاقی روابط قدرت مخصوصی هستند. دو مورد از آثاری که در این مورد نوشته شده، عبارتند از: بررسی مفهوم حاکمیت توسط سینتیا وبر32 (1995) و جنز بارتلسون33 (1995). در هر دو اثر، مفهوم حاکمیت هم یک متغیر تاریخی است ـ برخلاف عقیده متفکران جریان اصلی که برای تاریخ معنای ثابتی قائلند ـ و هم محصور در کردار حاکمیتی که در مورد تاریخ گفتمان تولید میکند.
پسامدرنیستها چگونه در پرتو رابطه میان قدرت و دانش، تاریخ را مطالعه میکنند؟ پاسخ فوکو عبارتست از رهیافت موسوم به تبارشناسی. پیام اصلی رهیافت تبارشناسی، این است که چیزی به نام حقیقت وجود ندارد، تنها رژیمهای حقیقت وجود دارند. این رژیمها، بازتاب شیوههایی هستند که منجر به توسعه قدرت و حقیقت در یک رابطه متقابل تقویتکننده در طول تاریخ شدهاند. این بدان معنا است که تبیینهای مرتبط با جهان اجتماعی تنها درون گفتمانهای خاص حقیقت محسوب میشوند. لذا پسامدرنیسم چگونگی سلطه یک گفتمان و به تبع آن برخی حقایق بر گفتمان و حقایق دیگر را مورد بررسی قرار میدهد. این دقیقا همان جایی است که قدرت وارد عمل میشود. به همین دلیل، پسامدرنیستها مخالف هر نوع فراروایت هستند، زیرا این فراروایتها قائل به صحت و سقم ادعاهای دانشی هستند که ماحصل هیچ گفتمانی نبوده و لذا زاییده قدرت نیز نیستند.
بحث بعدی دوتاک در مورد پسامدرنیسم، استراتژیهای متنی است. این موضوع خیلی پیچیده است. اما ادعای اصلی این است که مطابق نظر دریدا، شیوهای که ما با آن جهان اجتماعی را بنا میکنیم متنی است. به نظر دریدا (1976)، جهان از این نظر همانند یک متن بنا میشود و تفسیر و تأویل جهان منعکسکننده مفاهیم و ساختارهای زبان است، چیزی که او آن را بازی متقابل متنی در جاری مینامد. دو طریق اصلی نشان دادن این بازیهای متقابل از نظر دریدا، عبارتند از ساختارشکنی34 و قرائت دوگانه35.
ساختارشکنی، مبتنی بر این ایده است که مفاهیم و روابط ظاهرا طبیعی و با ثبات در درون زبان، در واقع ساختهای مصنوعی و سلسله مراتبی تنظیم و در تضادهای زبانی همیشه یک عبارت یا واژه بر عبارت یا واژه دیگر ارجح است. بنابراین، ساختارشکنی شیوهای است برای نشان دادن اینکه چگونه همه گفتمانها و نظریهها بر ثباتهایی بدلی متکیاند که با بهرهگیری از تضادهای ظاهرا طبیعی و عینی در زبان تولید میشوند (فقیر/ غنی، خوب/ بد، قدرتمند/ ضعیف، راست/ دروغ). قرائت دوگانه روشی است که با آن دریدا نشان میدهد چگونه این ثباتها با تحمیل دو قرائت به متن عمل میکنند. در قرائت نخست، قرائت غالب تکرار میشود تا نشان داده شود چگونه موفق به ایجاد انسجام میشود، اما قرائت دوم، به تنشهای داخلی یک متن اشاره دارد که ناشی از بهرهگیری از ثباتهای ظاهرا طبیعی است.
در اینجا، رسیدن به قرائت صحیح و یا یک قرائت از متن هدف نیست، هدف نشان دادن این نکته است که چگونه برای هر متنی همیشه بیش از یک قرائت وجود دارد. ریچارد اشلی37 (1998)، در نظریه بینالمللی این قرائت دوگانه را در مورد مفهوم آنارشی به کار برده است. نخست، از طریق قرائت پروبلمتیک آنارکی مطابق ادبیات سنتی و بعد قرائتی که نشان میدهد چگونه تضاد به ظاهر طبیعی میان آنارکی و حاکمیت که در قرائت نخست وجود دارد، یک تضاد نادرست است.
اشلی با زیر و رو کردن قرائت نخست، نشان میدهد «حقیقت» موجود در مفروضات سنتی در باب آنارکی و نوع منطق کنش دولتی لازمه آن حقیقتی اختیاری و براساس داوری است. راب واکر37 (1993) نیز، در اقدامی مشابه، تکوین سنت رئالیسم را موشکافی کرده و نشان میدهد این تکوین تنها به واسطه چشمپوشی از پیچیدگیها و علت و معلولهای موجود در تفکر اندیشمندان اصلی این سنت، یعنی ماکیاولی و هابز ممکن شده است.
همانگونه که میتوان تصور کرد، این موضع نظری در ادبیات روابط بینالملل بسیار جنجالبرانگیز شده است. بسیاری از متفکران جریان اصلی، معتقدند پسامدرنیسم در مورد جهان واقعی چیزی برای گفتن ندارند و تنها با کلمات بازی میکنند. اما برای من واضح است که پسامدرنیسم مفاهیم و شیوههای رایج در تفکرها را حلاجی میکند و این امکان را فراهم میآورد که شرایط لازم برای نظریهپردازی در باب سیاست بینالملل را مورد مداقه قرار دهیم. البته برای بسیاری، پسامدرنیسم مناسبترین نظریه برای دنیای جهانی شده است.
تکوینگرایی اجتماعی، پلی بین دو طرف
گسترش این رهیافت در نظریه روابط بینالملل، با وعده و وعیدهای زیادی همراه بوده است، چون جاذبه آن در این است که درست در فصل مشترک دو مجموعه از رهیافتهایی که در بالا بدانها اشاره کردیم، یعنی رهیافتهای عقلانیگرا و انعکاسگرا، قرار میگیرد. این رهیافت، از یک طرف، ویژگیهای سیاست بینالملل مورد تأکید نئورئالیستها و نئولیبرالیستها را به عنوان رهیافتهای عقلایی میپذیرد و از طرف دیگر، به معنایی که بازیگران به کنشهای خود میدهند و نیز هویت این بازیگران میپردازد که موضوع اصلی رهیافتهای انعکاسگراست.
سه تن از طرفداران اصلی این دیدگاه، عبارتند از: کراتوچویل38 (1989)، اونف39 (1984) و الکساندر ونت40 (1992). تأکید عمده من در اینجا، روی ونت است، چون آثار وی در توسعه تکوینگرایی اجتماعی بسیار مؤثر بوده است. مقاله او، با عنوان «آنارکی چیزی است که دولتها باعث آن میشوند: تکوین اجتماعی سیاست قدرت»، در سال 1992 بیش از هر مقاله دیگری در دهه گذشته مورد استناد اهل فن حرفهای بوده است. عنوان این مقاله، به درستی ادعای اصلی تکوینگرایی اجتماعی را نشان میدهد. بگذارید در ابتدا رک و پوستکنده حرف بزنم، فکر نمیکنم تکوینگرایی اجتماعی بتواند آنچه را ادعا میکند به انجام برساند. مطمئنم این رهیافت، وعده یکی از مهمترین پیشرفتهای نظری در دهههای اخیر را میدهد.
به این دلیل که اگر بتواند ادعا��ای خود را به اثبات برساند، تبدیل به نظریه غالب در رشته روابط بینالملل شده و میتواند با رهیافتهای دیگر به زبان خودشان ارتباط برقرار کند و این در حالیست که اکنون میان نظریههای انعکاسگرا و عقلانیگرا هیچ تفاهمی وجود ندارد، زیرا در مورد شیوه ایجاد دانش، دیدگاه مشترکی بین آنها وجود ندارد. اگر گفته ونت درست باشد تکوینگرایان اجتماعی میتوانند همزمان با عقلانیگرایان در مورد ستاندههای مطلق / نسبی و با پسامدرنیستها، فمینیستها، جامعهشناسان تاریخی، نظریهپردازان انتقادی و نظریهپردازان هنجاری، در مورد معنای کنشها و فرایندی که به واسطه آنها هویت بازیگران شکل میگیرد، به گفتوگو بنشینند.
ادعای کیوهین، این است که اگر رهیافتهای انعکاسگرا نتوانند «فرضیههای قابل آزمون» ارائه دهند، در آن صورت در مطالعه سیاست ��ینالملل به حاشیه رانده خواهند شد. اما باید به این نکته مهم توجه نمود که این چالش براساس قواعد مورد پذیرش عقلانیتگرایان در تولید دانش مطرح شده است. چیزی که انعکاسگرایان آن را نمیپذیرند. این مسأله میتواند خیلی پیچیدهتر شود. اما برداشت سرراست این است که چالشهای مطرح شده توسط کیوهین، پوزیتویستی است. حال آنکه پوزیتویسم دقیقا همان چیزی است که انعکاسگرایان آن را رد میکنند.
تعجبی ندارد که عقلانیتگرایان و انعکاسگرایان به دلیل نداشتن زبان مشترک تمایلی به گفتوگو با یکدیگر ندارند. هویتهایی که عقلانیتگرایان آنها را از پیش موجود میدانند، نقطهای است که انعکاسگرایان پروژه خود را از آنجا شروع میکنند و از همینرو، برداشت آنها از مسائل کلیدی روابط بینالملل شباهتی با برداشت عقلانیتگرایان ندارد. در واقع، تماس چندانی میان دو موضع و دیدگاه وجود ندارد و ما با چیزی شبیه اردوی دو رقیب مواجهیم که در مجلات مختلف مقاله چاپ میکنند و کنفرانسهای مجزا برگزار میکنند.
هدفم از ذکر این مطلب نشان دادن این نکته بود که تا چه اندازه کار ونت و تکوینگرایانی که میخواهند بین عقلانیتگرایان و انعکاسگرایان پلی بزنند، مشکل است چون هر کدام از دو گروه میخواهد در مرکز ثقل قرار گیرد. به بیان دیگر، تکوینگرایان بایستی برای انعکاسگرایان چهره پذیرفتنی عقلانیتگرایی و برای عقلانیتگرایان چهره قابل قبول انعکاسگرایان باشند. اگر ونت قادر به انجام این کار بوده این خدمت را [به رشته روابط بینالملل] بکند، در آن صورت خواهد توانست سنتزی نظری از مواضع سابقا ناسازگار را ایجاد کند.
من با مروری بر ادعای وی، آن را در چند نکته خلاصه میکنم. آنگونه که من مطالعه کردهام، ادعای او اینگونه است:
1. او، منازعه نئورئالیستها و نئولیبرالها را اصلیترین بخش نظریه روابط بینالملل میداند و این مسأله را مورد توجه قرار میدهد که آیا ساختار سیستم (نئورئالیسم) کنش دولتها را بیشتر تحت تأثیر قرار میدهد یا فرایندهای تعاملاتی و یادگیری نهادها (نئولیبرالیسم).
2. هم نئورئالیسم و هم نئولیبرالیسم، نظریاتی عقلانیتگرا و مبتنی بر نظریه انتخاب عقلایی بوده و هویتها و منافع بازیگران را از پیش موجود فرض میکنند. به نظر عقلانیتگرایان، فرایندهایی همچون نهادها رفتار را تحت تأثیر قرار میدهند و نه هویتها و منافع بازیگران. در هر دو نظریه، بازیگران دولتهایی هستند که به منافع خود میاندیشند.
3. تعدادی از نظریات اجتماعی، هویتها و منافع را از پیش موجود نمیدانند. این نظریهها، انعکاسگرا و تکوینگرا نامیده میشوند و با وجود اختلافات این مسأله را در کانون توجه خود قرار میدهند که چگونه کنشهای بینا ذهنی میان بازیگران منجر به تشکیل هویتها و منافع در فرایند تعامل و نه قبل از آن میشوند. ما به واسطه تعامل خود، آنچه هستیم، هستیم و نه بدون توجه به شیوه تعامل. (4- 393).
4. در حالی که نئورئالیستها ماهیت خودیاری آنارکی را منطق سیستم میدانند، ولی ونت، ادعا میکند معناهای جمعی تعریف کننده ساختاری هستند که کنشهای ما را سازماندهی میکند و بازیگران منابع و هویتهای خود را با مشارکت در چنین معناهای جمعی کسب میکنند، هویتها و منافع رابطهایاند و در ضمن، تعریف ما از موقعیتها تعریف میشوند. نهادها، مجموعههای نسبتا پایداری از هویتها و منافعاند. خودیاری هم چیزی است شبیه یک نهاد و لذا نمیتواند تنها شیوه ترکیب تعاریف هویتها و منافع تحت شرایط آنارکی باشد (9-395).
5. به نظر ونت، اگر ما دولتها را پیش از تعامل دارای هویت و منافع بدانیم، دچار نوعی سادهاندیشی شدهایم. دولتها با چیزی به نام معضل امنیتی خودکار مواجه نیستند. چنین ادعایی یا ادعایی که دولتها را مانند افرادی میدانند که در وضعیت شکار صحنه41 مورد نظر روزنا هستند، این پیشفرض را میپذیرد که دولتها منافع و هویتهای خود را پیش از تعامل کسب میکنند. برعکس، خودیاری تنها ریشه در تعامل میان دولتها دارد. (4 - 400)
6. اگر دولتها خود را در وضعیت خودیاری میبینید، دلیل آن کردارهای آنهاست. اگر رفتار عوض شود دانش میانذهنی تشکیلدهنده نظام هم عوض خواهد شد. اما این بدان معنا نیست که خودیاری را مانند هر سیستم اجتماعی دیگر، میتوان به راحتی تغییر داد. چون سیستم بعد از ایجاد شدن، تبدیل به یک امر واقعی اجتماعی میشود که برخی از رفتارها را تقویت میکند و برخی دیگر را تنبیه و بدینسان، تبدیل به بخشی از هویت فردی بازیگران میشود. بنابراین، فهم بنیاد ذهنی ممکن است همیشگی باشد. (11-405)
7. اینکه صورتبندیهای خاصی از منافع و هویتها دائمیاند، بدان معنا نیست که نمیتوان آنها را عوض کرد. ونت، سه قرائت از خودیاری در روابط بینالملل ارائه میدهد که ریشه در رفتارهای به ترتیب حاکمیت، تکامل همکاری و کردارهای استراتژیک حیاتی دارند (22 - 412).
8. برنامه کاری تحقیقاتی آینده در روابط بینالملل، باید روابط میان آنچه بازیگران هستند و آنچه انجام میدهند را مورد توجه قرار دهد. به عبارت دیگر، رشته مزبور باید این مسأله را مورد بررسی قرار دهد که بازیگران دولتی چگونه ساختارهای اجتماعی را به عنوان نظام بینالملل تعریف میکنند. به نظر ونت، اینجا جایی است که باید نئولیبرالها و انعکاسگرایان با یکدیگر کار کنند و تبیینی از روابط بینالملل ارائه دهند که با تبیین نئورئالیستی رقابت کند، آن هم از طریق بررسی ارتباط میان کردارهای خاص تجربی با خلق و بازخلق هویتها و منافع (5 - 422).
به عبارت دیگر، هویتها و منافعی که عقلانیتگرایان آنها را از پیش موجود و باعث سیاست بینالملل میدانند، از پیش موجود نیستند و چیزهایی هستند که ما آنها را به وجود آوردهایم. به همین دلیل، میتوانیم آنها را جور دیگری هم بکنیم، ولی این کار مشکل خواهد بود، چون «چگونه بودن جهان» را درونی کردهایم، با وجود همه اینها میتوانیم این چگونگی را تغییر دهیم.
ادعای ونت، خیلی بزرگ است. اما ادعای من این است که کار او نمیتواند به پنج دلیل زیر پلی بین عقلانیتگرایان و انعکاسگرایان بزند. این پنج دلیل عبارتند از:
نخست، اینکه ونت در واقع، شباهت چندانی به تکوینگرایی که خود آن را ترسیم میکند ندارد و از همینرو، انعکاسگرایان را راضی نمیکند. زیرا هویت و منافع را خیلی ظریف تعریف میکند. پسامدرنیستها در مورد هویت، افراطیتر از ونت سخن میگویند و لذا از این منظر، او کاملا متمایل به عقلانیتگرایان بوده و یک انعکاسگرای واقعی نیست. قرائت او از تکوینگرایی هم از این چشمانداز تعریف میشود. او در واقع، یک تکوینگرای سطحی و نه عیمق است که در میان انعکاسگرایان میتوان نمونههای آنها را یافت.
دوم، اینکه ونت صریحا میپذیرد دولتها مهمترین بازیگران سیاست بینالملل هستند، و سلطه آنها نیز ادامه خواهد یافت. او واقف است که پروژه تحقیقاتی او شبیه نئورئالیسم است. «من تا حدی یک دولتگرا و رئالیست هستم» (424). میبینید که این موجب تعریف محدودتری از سیاست بینالملل نسبت به تعریف مورد نظر انعکاسگرایان میشود.
سوم، اگرچه ونت به گفته خود درصدد است تا نئولیبرالها و انعکاسگرایان را کنار هم بنشاند (تکوینگرایان)، اما برای من آشکار است که او در مورد نگرش به شیوه تکوین دانش موفق به چنین کاری نمیشود. چون عقلانیتگرایان در اصل پوزیتویستاند و انعکاسگرایان پساپوزیتویست. گروه دوم، در مورد شیوه تکوین دانش دیدگاهی به مراتب متفاوت از گروه اول دارند. به زبان ساده، آنها به دلیل داشتن مفروضات مخصوص و انحصاری نمیتوانند با یکدیگر کنار بیایند.
چهارم، ساختارهای ونت (نهادها) در واقع انواع خاصی از ساختارها هستند. برخلاف نظریههای ماتریالیستی نظیر مارکسیسم و فمینیسم، این ساختارها از ایدهها تشکیل شدهاند. یعنی ونت ساختارهای اجتماعی را متشکل از ایدههایی میدانند که بازیگران در سر خود میپرورانند و لذا چیزهایی هستند کموزن. اما دیگر نظریههای اجتماعی ادعا میکنند ساختارهای اجتماعی منعکسکننده منافع مادی قوی هستند. توجه کنید که در ساختار مورد نظر ونت، جایی برای سرمایهداری یا پدرسالاری وجود ندارد.
به عبارت دیگر، بسیاری از نظریهپردازان فکر میکنند ساختارهای ایدهای ـ تنها شکل ساختار مورد نظر ونت ـ بازتابدهنده منافع مادی بنیادی است. ما به چیزهای معینی فکر میکنیم چون به نفع ماست که اینگونه فکر کنیم. اما نکته اصلی این است که ساختارهای مورد نظر ونت به حد کافی مادی نیستند، بلکه صرفا از ایدهها تشکیل شدهاند.
سرانجام، ونت فکر میکند هویتها مخلوق فرایند تعاملاند. اما منتقدان به این نکته اشاره میکنند که ما بدون داشتن یک هویت از پیش موجود وارد تعامل نمیشویم. هویتهای ما بیش از آنکه در طی تعامل شکل بگیرند، تا حدی پیش از تعامل وجود دارند. به عنوان مثال، هویت خودتان را به عنوان یک زن یا مرد در نظر بگیرید، واضح است که برخی از وجوه این هویت از طریق شیوه ارتباط شما با دیگران از مجرای تعامل شکل میگیرد، ولی به همان اندازه نیز جنبههایی از هویت شما وجود دارد که پیش از هر نوع تعاملی شکل گرفته است. یعنی هویت شما باعث میشود به شیوهای خاص تعامل انجام دهید. هیچوقت نخستین مواجهه وجود ندارد. یعنی ایده هویت یک ایده ظریف است.
همه اینها مرا به این نکته رهنمون میکند که ونت نتوانسته کاملا به خواسته خود برسد. علت اصلی، این است که به رغم علاقه ذاتی به هر دو مجموعه از نظریات [عقلانیگرا و انعکاسگرا]، در نهایت او یک عقلانیتگرا از آب درمیآید و حتی بیش از آنکه ادعا میکند، عقلانیتگراست. بدین ترتیب، او در حد فاصل این دو نظریه قرار نمیگیرد و طرفین را گرد هم نمیآورد، بلکه از یکی از خاکریزها با افراد خاکریز دیگر صحبت میکند.
اما طرف عقلانیتگرایان بودن، یعنی اینکه به رغم استفاده ونت از عبارات و مفاهیم انعکاسگرایانه، او این مفاهیم را خیلی سطحی و از موضع مخالف در منازعه مربوط به شیوه تکوین نظریهها، تعریف میکند. اما در عین حال، فراموش نکنید که به اعتقاد خیلیها او میتواند دو گروه را در کنار هم قرار دهد، شما نیز میتوانید ذهن خودتان را به میل خودتان شکل دهید.
نتیجهگیری
من در این فصل کوشیدم تا سه حوزه موجود مهم در روابط بینالملل معاصر را خلاصه کنم. من عقاید خودم را در مورد مواضع ارجح هر یک از نظریهها بیان کردم، اما آنچه اهمیت دارد، نظر خود شما در این مورد است که کدام چشمانداز سیاست بینالملل را در عصر جهانی شدن به خوبی توضیح میدهد. هر یک از این سه رهیافت، نقاط قوت خاص خود را دارند و شاید بهترین شیوه سنجش مفید بودن هر یک از آنها، بازگشت به مقدمه و فصل اول کتاب است که در آنها نکات زیادی را در مورد جهانی شدن خاطرنشان کردهایم، مخصوصا در مقدمه، برخی از وجوه مثبت و منفی جهانی شدن را برشمردیم.
از همه مهمتر، این است که باید فکر کنید و ببینید کدام یک از چشماندازهای نظری معاصری که در این فصل مورد بحث قرار گرفتند، بهترین دیدگاه را در مورد دنیای جهانی شدهای که از آن بحث کردیم، به ما ارائه میدهند. واضح است چشمانداز عقلانیتگرا و مخصوصا سنتز نئو ـ نئو هنوز بر ادبیات رشته روابط بینالملل مسلط است، یعنی اصلیترین منازعه نظری که در اغلب مجلات و مخصوصا مجلات آمریکایی خواهید یافت، همین است. این منازعه دربرگیرنده انواع روابط بینالملل سیاسی است که بسیاری از حکومتهای غربی را هم مورد توجه قرار میدهد، مخصوصا ساختار آینده امنیتی در نظام بینالملل را.
این منازعه همچنین در مورد سیاستگذاری خارجی اقتصادی و نیز بحث ستاندههای مطلق / نسبی از پایههای قوی برخوردار است. اما آیا فکر میکنید برای یک چشمانداز همین کافی است که مهمترین ویژگیهای سیاست بینالملل از نظر شما را دربربگیرد؟ شاید فکر کنید ما به نظریههایی نیاز داریم که حوزه سیاسی را خیلی وسیعتر تعریف کرده و مواردی چون هویت، اقتصاد، قومیت، فرهنگ و نظایر آنها را دربرگیرند. از طرف دیگر، ممکن است تصور کنید مهمترین ویژگیهای سیاست بینالملل همانهایی هستند که در دو هزار سال گذشته مسلط بودهاند. یعنی مسائل جنگ و صلح و ثبات بینالمللی.
اگر چنین فکر کنید در آن صورت نظریههای عقلانیتگرا را ترجیح خواهید داد. همینطور، اگر فکر کنید که این مسائل طبیعیاند، یعنی ویژگیهایی هستند خارج از کنترل ما و نسبت ما با آنها همانند نسبت دانشمندان علوم طبیعی با جهان واقعیت است، باز هم به این نظریهها متمایل خواهید شد.
نظریههای انعکاسگرا، از نظر چیزهایی که بازتاب میدهند کاملا متفاوتاند. چنانچه گفته شد این نظریهها واقعا متفاوت از یکدیگرند، اما آنها را در یک مقوله جای دادم زیرا همه آنها اصلیترین مسأله مورد توجه عقلانیتگرایی را رد میکنند. آیا فکر میکنید هر یک از این رهیافتها درک بهتری از ویژگیهای سیاست بینالملل نسبت به رهیافتهای عقلانیتگرا ارائه میدهند؟ آیا فکر میکنید این رهیافتها آشکارا به آن چیزی که واقعا مسأله سیاست بینالملل هست نمیپردازند؟ اصلیترین مشکل نظریهپردازان انعکاسگرا این است که همانند نظریههای عقلانیگرا به یک موضع نظری واحد نمیرسند.
به عنوان مثال، اگر شما فمینیست باشید لزوما مواق نظر پسامدرنیستها یا نظریهپردازان انتقادی نخواهید بود. مهمتر از این شما نمیتوانید هم پسامدرن و هم نظریهپرداز انتقادی باشید! خلاصه مجموعه نظریههایی که تحت عنوان انعکاسگرا نامیده میشوند دارای مجموعهای از مفروضات هستند که یکدیگر را رد میکنند و لذا به همین راحتی نمیتوان آنها را گرد هم آورد. درست است که برخی ترکیبات ممکن است ـ مثل فمینیست پسامدرن یا نظریه هنجاری انتقادی ـ ولی واقعیت این است که کل این رهیافتها را نمیتوان در یک رهیافت نظری همانند منازعه نئو ـ نئو در نظریههای عقلانیتگرا جمع کرد.
علاوه بر این، آنها برخلاف عقلانیتگرایان در مورد شیوه ساختن دانش، نظر مشترکی ندارند و از همینرو، ناتوان از پاسخ دادن به چالش مطرح شده توسط کیوهین هستند که مطابق آن باید فرضیههای قابل آزمونی را ارائه دهند. اینها بدان معنا است که چشمانداز یک منازعه انعکاسگرایانه ـ عقلگرایانه خیلی ضعیف است. دو طرف سیاست بینالملل را به شیوهای کاملا متفاوت درک میکنند. اما فکر میکنید کدام یک سیاست بینالملل را کارآمدتر توصیف میکند؟
همه اینها باعث میشود تا تکوینگرایی اجتماعی که درصدد ایجاد سنتزی از عقلانیتگرایی و انعکاسگرایی است، جذاب جلوه کند. چنانچه گفته شد این رهیافت عمدتا با ونت معروف شده است و به نظر خیلیها امیدوارکننده میرسد و پیشبینی من هم این است که این رهیافت در سالهای آینده تبدیل به یکی از اصلیترین موضوعات تحقیقاتی خواهد شد. در عین حال، مشکلات موجود در این رهیافت را نیز بیان کردم. مهمترین شکل این است که ونت نه واقعا یک انعکاسگراست و نه یک عقلانیتگرا و از همین رو، تلاش او برای نزدیک کردن این دو گروه به یکدیگر ناموفق بوده، چون او نه در وسط، بلکه در یک گروه قرار دارد. لذا پرسش این است که آیا به نظر شما پروژۀ تکوینگرایی اجتماعی میتواند مسیر آینده نظریه روابط بینالملل را ترسیم کند.
آیا فکر میکنید دو موضع مذکور بتوانند با هم ترکیب شوند؟ فاجعه است اگر فکر کنید این مقاله درصدد بیان این نکته بود که دو موضع انعکاسگرایی و عقلانیتگرایی نیاز به ترکیب شدن دارند و تمرکز نئولیبرالها روی نهادها و یادگیری، این امکان را به وجود میآورد که آن را به انعکاسگرایانی که بر هویت و تکوین بازیگران تأکید میکنند پیوند دهیم. اما طرح مسأله مزبور، ما را به این پرسش نهایی نظریه اجتماعی میرساند که آیا میتوان در مورد جهان اجتماعی، دو شیوه مختلف نظریهپردازی ارائه کرد؟ نخست، شیوهای که معنای نسبت داده شده بازیگران به کنشها را مورد توجه قرار میدهد و دومی، که از منظری بیرونی عقاید بازیگران را محصول منافع مادی آنها میداند.
مسأله این است که چنین پرسشی در علوم اجتماعی پرسشی جنجالی است و تنها چیز قابل اطمینانی که در مورد آن میتوان گفت این است که جواب مشخص و سادهای برای این پرسش وجود ندارد. پاسخ این پرسش تا حدی وابسته به چگونگی نگرش به جهان اجتماعی و ویژگیهای مهم سیاست بینالملل است.
امید دارم این فصل مرور خوبی بر پیشرفتهای نظریه روابط بینالملل معاصر بوده باشد. امیدوارم که شما به این نکته پی برده باشید که یک نظریه در مورد سیاست بینالملل وجود ندارد، آن هم به این دلیل که نظریه به حقیقت مربوط میشود. وقتی کسی میگوید با «واقعیت» و «چگونگی واقعی جهان» سروکار دارد، باید در حرفهای او شک کرد.
فکر میکنم سیاست بینالملل در عصر جهانی شدن خیلی پیچیده است و انواع نظریات میکوشند ابعاد مختلف این پیچیدگی را تشریح کنند. باید دید کدام نظریهها چیزهای مورد علاقه شما را به بهترین نحو توضیح میدهند و به شما این امکان را میدهند که مفروضات آنها را مورد سنجش قرار دهید. بدانید نظریههای مختلفی وجود دارد که میتوانید از میان آنها هر کدام را بخواهید، برگزینید. این نظریهها، تصاویر متفاوتی از سیاست بینالملل ارائه میدهند. اما کدامین تصویر است که به نظر شما ویژگیهای اصلی سی��ست بینالملل را به بهترین نحو ارائه میکند؟