صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

تاریخ انتشار : ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۳  ، 
شناسه خبر : ۲۷۴۸۲۹
سید‌جمال‌الدین اسدآبادی و تداوم‌دهندگان اندیشه تقریبی او در گفت‌وگوی «جوان» با آیت‌الله محمد واعظ‌زاده خراسانی
نویسنده: محمدرضا کایینی- مقدمه: روزهایی که بر ما می‌گذرد، سالروز شهادت یکی از منادیان پرآوازه تقریب بین مذاهب اسلامی را تداعی می‌کند. سید‌جمال‌الدین اسدآبادی در دوره‌ای از تاریخ ندا به نزدیکی مسلمانان داد، که کمتر کسی به اهمیت آن پی برده بود. اینک در سالروز شهادت این منادی سترگ حق‌طلبی، با یکی از شاگردان مکتبش، یعنی عالم مفضال آیت‌الله محمدواعظ‌زاده خراسانی به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

* حضرتعالی از منادیان و متولیان شاخص تقریب بین مذاهب اسلامی در روزگار ما هستید و طبعاً به تناسب همین موضوع، با افکار زنده‌‌یاد سید‌جمال‌الدین اسدآبادی نیز انس داشته‌اید. بفرمایید که در آغاز، چگونه با افکار سید آشنا شدید؟

** بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی‌الله علی محمد وآله الطاهرین(ع). خب طبعاً سید‌جمال‌الدین اسدآبادی، شخصیت معروفی بود. از همان اوایل وقتی که از اصلاح‌گران برجسته‌ جهان اسلام نام می‌بردند، یکی از شخصیت‌ها سید بود و نام او را می‌شنیدیم، ولی بعدها تفصیلاً شرح حالی را که پسر خواهرش نوشته است، مطالعه کردم...

* مرحوم صفات‌الله جمالی؟

** بله، بعد هم که دیگر در مسائل وحدت و تقریب مذاهب اسلامی مشغول مطالعات شدیم و در دوره‌ای در دانشگاه تهران، قبل از نماز جمعه درباره اندیشه‌های او سخنرانی می‌کردیم ـ که چاپ شده‌ است ـ اطلاعات بیشتری در‌باره‌اش پیدا کردیم. اگر بخواهم مطالبی را که قبلاً گفته و نوشته‌ام تکرار کنم، طول می‌کشد، ولی خلاصه عرض می‌کنم. سید‌جمال‌الدین در اواسط قرن سیزدهم در شهر اسدآباد متولد شد. در حدود هفت هشت سالگی با پدرش به قزوین رفت که در آنجا حوزه علمیه معتبری وجود داشت. در حدود 12 سالگی به تهران آمد و روزی با پدرش در جلسه‌ درس پدر مرحوم آیت‌الله سیدمحمد بهبهانی (از مؤسسین مشروطه ایران) شرکت کرد. درس که شروع می‌شود، سید جمال شروع به اشکال کردن می‌کند. مرحوم بهبهانی می‌گوید: «بچه! تو چه می‌گویی؟» سید جمال جواب می‌دهد: «می‌خواهید هر چه را که درس گفتید بگویم؟» و درس او را به صورت کامل بیان می‌کند. مرحوم بهبهانی خیلی تعجب کرد که یک بچه این ‌قدر استعداد داشته باشد و بلند شد و یک عمامه روی سرش گذاشت.

در این‌باره داستان‌های زیادی دارد که ذکر نمی‌کنم تا وقتی که به نجف می‌رود و در درس شیخ انصاری حاضر می‌شود. شیخ انصاری از برخوردهایی که با او داشت و اشکالاتی که می‌کرد، می‌فهمد که خیلی آدم روشنی است. به او می‌گوید: برو هند. انگلیس‌ها به آنجا آمده‌ و فرهنگ و مطالب جدیدی را آورده‌اند، خوب است آنها را هم بدانی!... درباره استعداد سید جمال‌الدین این نکته را ناگفته نگذارم که شیخ محمد عبده در شرح حالش نوشت: از انبیا و اولیا که بگذریم انسانی با این استعداد خدا نیافریده است! این حرف شیخ ‌محمد عبده درباره سید جمال، حرف بسیار مهمی است. به هرحال، مرحوم جمالی نوشته است که ایشان که آن افکار را پیدا کرده بود، از نجف به شهرشان برگشت.

پدرش هم هنوز زنده بود. یک جلد تفسیر صافی هم هست که پشت آن نوشته است: تقدیم به پدر، که معلوم می‌شود پدرش هنوز زنده بوده است. کتاب‌های ایشان، الان در کتابخانه مجلس در تهران است. سید جمال فقط دو شبانه‌روز در اسدآباد می‌ماند و بعد مستقیم و در کسوت اهل سنت به افغانستان می‌رود. حالا چرا به افغانستان می‌رود؟ نظر من این است که او می‌خواهد مسلمانان را دعوت به وحدت اسلامی کند و طبعاً اگر بدانند او شیعه است، از او قبول نمی‌کنند. به آنجا رفته و گفته است من اهل اسعدآباد هستم...

* اسعدآباد افغانستان...

** بله، بعد هم با استعدادی که داشت در دستگاه دولت خیلی ترقی کرد و حتی می‌خواستند او را وزیر کنند! چند سالی طول کشید و بعد به هند رفت و چند سالی با مستشرقین و کسانی که با آنها آشنا بودند ارتباط گرفت و با افکارشان آشنا شد. بعد از همه اینها به مصر رفت. در سفر اولش، هشت ماه در مصر ماند. در بیرون الازهر، یک مسجد هست که من آنجا را دیده‌ام. مرکز یک عده از صوفی‌ها بود. در آنجا درس کلامی را با محوریت کتابی که متعلق به اهل سنت است، آغاز می‌کند. یکی از شاگردانش درآنجا، شیخ محمد عبده بوده است. بسیاری از رجال مصر و دیگران هم در کلاسش شرکت می‌کردند. هشت ماه آنجا ماند و کم‌کم وارد سیاست شد و علیه پادشاه به مبارزه پرداخت. حکومتی‌ها می‌بینند که او و شیخ محمد عبده دارند تبدیل به مشکل می‌شوند، هر دو را تبعید می‌کنند.

اینها به پاریس می‌روند و روزنامه «عروه‌الوثقی» را منتشر می‌کنند. روزنامه «عروه‌الوثقی» به زبان عربی چاپ می‌شد و معلوم بود که قلم آن از شیخ محمد عبده، اما فکر آن از سید جمال است. حدود 20 شماره از این نشریه منتشر شد. اینها آنجا بوده‌اند و این‌طور معلوم می‌شود که شیخ محمد عبده به این نتیجه رسیده بود که ما داریم مسلمانان را به سیاست واحد دعوت می‌کنیم، اما مسلمانان، قرآن را آن ‌طور که باید نمی‌فهمند. نکات زیادی در قرآن هست، ولی آنها فقط به ظواهر می‌پردازند. در نتیجه از سید جمال جدا شد. سید جمال به افریقا، سوریه و بسیاری از کشورها رفت. او چند سفر هم به ایران آمد بلکه بتواند ناصرالدین‌شاه را با فکر خودش آشنا کند، اما در سفر دوم او را سوار قاطر کردند و پاهایش را بستند و از ایران بیرونش کردند! و او به بصره رفت. در آنجا اقامت و شروع به نامه نوشتن به بزرگان کرد که یکی از آنها خطاب به میرزای شیرازی بزرگ بود.

به مشهد هم برای شیخ محمدتقی که منبر مسجد شیخ در اختیار او بود، نامه نوشت. همه نامه‌هایش هم علیه ناصرالدین‌شاه بود. می‌گفت که: او در شکم انگلیس و روس‌ رفته و علیه دین قیام کرده است و می‌کند! بالاخره این تلاش‌ها منجر به فتوای مهم مرحوم میرزای بزرگ شد و آن فتوا با یک کلمه در همه جا ـ حتی دربار ناصرالدین‌شاه ـ نقش پیدا کرد، به‌طوری که دیگر خدام زنان شاه هم برایش قلیان درست نمی‌کردند! داستان تنباکو خیلی مفصل و اصلش مال سید جمال بوده است که از ایران که رفت، آن نامه‌ها را نوشت و بعد هم آن فتاوی صادر شدند. در تهران هم علمای بزرگ از او حمایت کردند و ناصرالدین‌شاه از افکاری که داشت برگشت. آخرین مرحله‌ای که برای سید جمال ذکر می‌کنند در عثمانی است که با دربار ارتباط پیدا کرد.

* نظرتان راجع به اتهام گرایش سید جمال به فراماسونری چیست؟ چون این مسئله در سالیان اخیر، به کرات مطرح می‌شود؟

** خیر، این اتهام نسبت به سید را قبول ندارم. این اتهام را مخالفان تهرانی‌ سید، در همان موقع به او زدند. او مافوق این حرف‌هاست. فقط وقتی شنیده بود که چنین مرکزی هست، رفته بود ببیند موضوع چیست. بعد که به ماهیت آنها پی برد، از آنجا خارج شد. درباره همه چیز تحقیق می‌کرد و فراماسونری را هم می‌خواست ببیند چیست؟

* و تازه اوایل کار فراماسونری هم بود و هویت آنها هم به درستی شناخته نشده بود. اینطور نیست؟

** بله، رفته بود ببیند ماجرا چیست؟ فهمیده بود یک مرکز سری، سیاسی و جاسوسی است. کاملاً هم ماهیت آنها را شناخته بود، لذا بیرون آمد. اوایل عده‌ای از آخوندهای غیر روشنفکر می‌گفتند: سید فراماسون است! البته بیشتر این حرف را، طرفداران ناصرالدین‌شاه نشر دادند. بعد هم همین را که صرفاً به آنجا رفته بود، دلیل فراماسون بودنش می‌گیرند، در حالی که او رفت تحقیق کند و ببیند آنجا چه خبر است که یک عده از رجال معروف به آنجا رفته‌اند. سید فوق این حرف‌ها بود.

* بعضی از علما هم به سید جمال مشکوک بودند. آیا علت این بدبینی، همین عضویت کوتاه او در فراماسونری است؟

** علتش همین است که رفت ببیند چه خبر است و چند روزی هم در آنجا بود. بعد هم مخالفین غیرروشنفکر او که زیاد هم بودند، از این به آن گفتند و این موضوع را سر زبان‌ها انداختند.

* ظاهراً تداوم تلاش‌های اصلاحی سید را، باید در فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی مرحوم شیخ محمد عبده جست‌وجو کرد. این تلاش‌ها چگونه تداوم یافتند؟

** اما شیخ محمد عبده، مدتی در بیروت بود و در آنجا به نهج‌البلاغه برخورد که تا آن زمان ندیده بود! بعد شرح مختصری از نهج‌البلاغه می‌نویسد که شرح بسیار مفیدی است و در یک جلد چاپ شده است. در آنجا هیچ تقیه‌ای هم نکرده است. بعد از آن به مصر رفت و به‌جای اینکه مثل گذشته حرف‌های سیاسی را شروع کند، در داخل الازهر، درس تفسیر را شروع کرد. من به آنجا رفته‌ام و شبستانی را که او درس می‌گفت، دیده‌ام. وقتی از در الازهر وارد می‌شوید، دست چپ و دست راست صحن‌ها و اتاق‌هایی هست. او در سالن کوچکی درس می‌داد و بزرگانی حتی غیر از روحانیون هم پای درسش می‌آمدند، از جمله رجالی که بعداً نخست‌وزیر شدند که اگر بخواهم اسم ببرم، طولانی است.

یکی از کسانی که در درس او حاضر می‌شد، رشید رضا صاحب تفسیر «المنار» است که روحانی نبود و کلاهی بود و هر وقت به درس می‌آمد، شیخ عبده می‌گفت: بگذارید بیاید که از همه شما بهتر درس مرا می‌فهمد! رشید رضا تا سال 1323ق. که شیخ محمد عبده زنده بود، هر چه را که از او می‌شنید می‌نوشت و شیخ محمد عبده می‌دید و اصلاح می‌کرد و او در مجله المنار منتشر می‌کرد.

بعد از عبده، رشید رضا 12 جلد تفسیر قرآن را نوشت که متأسفانه هنوز ناقص است، اما کسانی که بعد از او ـ اعم از شیعه و سنی و حتی علامه طباطبایی ـ تفسیر نوشته‌اند، متأثر از او هستند، منتهی اسم نمی‌برند! گاهی آقای طباطبایی به او ایراد می‌گیرد مطالبی را که از او نقل می‌کند، بدون ذکر نام می‌گوید. به هرحال در آثار و مآثر عبده، افکار نویی است که قبل از او کمتر دیده شده است. طنطاوی هم قبل از او تفسیری نوشت و اهتمامش بر این بود که آیات را طبق علم روز تفسیر کند. حرف‌های اجتماعی زیادی در تفسیر طنطاوی نیست، ولی در تفسیر شیخ محمد عبده هست. انصافاً مطالب بسیار عالی‌ای را مطرح کرده است. بعضی جاها رشید رضا در تفسیرش می‌گوید: قال الامام، یعنی حرف او را با این تعبیر شروع می‌کند. این هم نتیجه مجالست شیخ محمد عبده با سید جمال.

* گرایشات تقریبی امروز در جهان اسلام را تا چه حد متأثر از شیخ محمد عبده می‌دانید؟ او تا چه میزان در پیدایش این گرایشات نقش داشته است؟

** درباره عبده خیلی صحبت می‌شود کرد. او در شکل دادن جامع‌الازهر، بسیار تأثیر داشته است. الان دائماً دارند می‌گویند دانشگاه الازهر در حالی که جامع یعنی مسجد و فاطمیه، ایشان این مرکز دانشگاهی را در خود الازهر تأسیس کرده است. واقعیت این است که شیخ عبده به فکر می‌افتد الازهر را کم‌کم به شکل دانشگاه در بیاورد و نظمی به آن بدهد و بعد از این فکر او، مرکزی به نام جامعه الازهر تأسیس شد و پشت مسجد الازهر، دانشکده ادبیات درست کردند. حتی انور سادات وزیر هم برای آن تعیین کرد. الان هم وزیر دارد و گاهی در سخنرانی‌های نماز جمعه صحبت می‌کند.

منظورم این است اینکه الازهر اساس دانشگاهی پیدا کرده، فکر شیخ محمد عبده بوده است. او به انگلستان هم رفت و با سبک دانشگاه آشنا شد. بعد از آن در بین مشایخ ‌الازهر و غیر الازهر، از بین رجال سیاسی کسانی را پیدا کرد که با این فکر آشنا بودند. خودش یک خانه داشت که الان هم هست و پسر کوچکش در آنجا ساکن است. در خانه خودش مرکزی به نام «دار التقریب بین المذاهب الاسلامیه» تأسیس کرد. این مرکز زمانی تأسیس شد که شیخ عبدالمجید سلیم، استاد شیخ محمود شلتوت، در زمان عبدالناصر، شیخ الازهر بود. شیخ عبدالمجید به ‌واسطه کارهای خلافی که ناصر داشت، استعفا داد. هنوز که هنوز است، در مصر می‌گویند از مبالغ هنگفتی پول صرف‌نظر کرد، چون با عقیده ناصر موافق نبود. بعد از او شیخ محمود شلتوت شیخ ‌الازهر شد. بنابراین اولین شیخوخ الازهر، اول شیخ عبدالمجید سلیم بود و بعداً شیخ محمود شلتوت که از شیوخ عرب بودند.

* شاید بتوان نتیجه اندیشه‌های تقریبی سید جمال در میان شاگردان سنی‌اش را در فعل و انفعالات فکری متفکرین اسلامی قاهره و مآلاً دانشگاه الازهر رصد کرد. این تحولات چگونه ادامه پیدا کردند و چه نتایجی را آفریدند؟

** همین‌طور است. همانطور که گفتم، یکی از شاگردان شیخ محمد عبده به نام شیخ عبدالله الجواد، استاد شیخ محمود شلتوت که از مؤسسین دارالتقریب است، در فکر وحدت اسلامی بود، اما هنوز مرکزی به این نام وجود نداشت تا اینکه در ایران یکی از علمای روشنفکر در قم، به نام آقا احمد قمی می‌آید که می‌گویند از بس حرف‌های تازه روشنفکرانه داشت، در قم پذیرفته نشد و به تهران آمد و یک عده از روشنفکرها دورش را گرفتند. پسر ایشان هم، یعنی مرحوم شیخ محمدتقی قمی که مؤسس دارالتقریب است، با افکار پدرش آشنا شد و ظاهراً کم‌کم به فکر افتاد که مؤسسه‌ای را دایر کند و به مصر رفت. مصر همیشه مرکز این افکار بود. مصر هنوز هم از لحاظ برخورد با فرهنگ جدید، مرکز عالم اسلام است.

در آن زمان این پدیده، تنها منحصر به مصر بود. همه اساتید اولیه دانشگاه‌های کشورهای عربی، تربیت شده مصر بوده‌اند. مرحوم شیخ محمدتقی، در آغاز دید اندیشمندان وقت، با استفاده از اندیشه‌های روز صحبت می‌کنند یا می‌نویسند و او به این چیزها آشنا نیست، لذا به بیروت رفت و چند سال در آنجا بود و نوشتن و صحبت کردن عربی را یاد گرفت.

وقتی به مصر رفت مثل خود آنها عربی صحبت می‌کرد و می‌نوشت. آثارش در رساله‌ الاسلام هست و نیز مقدمه تفسیر مجمع‌البیان که در مصر چاپ کرده‌اند که در ادامه، راجع به آن چند کلمه خواهم گفت. خلاصه آثار بدیعی به سبک و سیاق عرب‌ها می‌نویسد. در آنجا با کسانی که در الازهر بودند تماس می‌گیرد تا ببیند کدام یک فکر تقریبی دارند. آنهایی را که شاگردان شیخ محمد عبده بودند ـ مثل شیخ عبدالجواد ـ که همان فکر را داشتند، پیدا می‌کند.

* اندیشه تقریبی در ایران و حوزه قم، در دوران مرجعیت آیت‌الله العظمی بروجردی قدرت فراوانی یافت. این گرایش آیا به طرز فکر ایشان بازمی‌گشت؟

** بله، آیت‌الله بروجردی وقتی از بروجرد به تهران و قم آمد و باخبر شد که دارالتقریب به وجود آمده است، تا توانست تأیید کرد. حاج شیخ محمدتقی قمی مرتباً به قم می‌آمد. ما در منزل آقای بروجردی مشغول جمع‌آوری حدیث بودیم و ایشان با یک نفر از علمای قم که در تهران بود را می‌دیدیم که به منزل ایشان می‌آمد. در همان اتاق ما می‌نشستند تا خدمت آقای بروجردی بروند. آیت‌الله بروجردی تا توانست از آشیخ محمدتقی حمایت کرد. جالب‌ترین مطلب در این زمینه این است که ما از قول آقای میردامادی که نماینده آشیخ محمدتقی بود، اطلاع پیدا کردیم پول چاپ «رساله الاسلام» را در سال‌های آخر، آقای بروجردی می‌داد. ایشان می‌گفت: پدر مهندس بازرگان در بازار تاجر معروفی بود.

یک روز در بازار از ایشان شنیدم که گفت: دیدم این آقا(آقا شیخ محمدتقی) دارد در آنجا خدمت می‌کند و پول هم ندارد! از آقای بروجردی درباره کمک به ایشان سؤال کردم و ایشان جواب دادند: هم از خودت بده و هم از وجوهات ما بده! ایشان پول را مرتب به همین آقای میردامادی می‌داد و او هم می‌فرستاد و رساله التقریب چاپ می‌شد. تا اینکه آقای بروجردی فوت کرد و رساله التقریب تعطیل شد. معلوم شد با پول ایشان اداره می‌شده است. آقایان بعدی در این فکرها نبودند که به یک مجله سنی پول بدهند که چاپ شود، این کار آقای بروجردی بود.

* جنابعالی یکی از حلقه‌های شاخص اتصال به این اندیشه تقریبی در ایران هستید. شما خود با این مرکز و اندیشه‌ها چگونه آشنا شدید؟

** در حدود سال‌های 1323 تا 1325شمسی برای پدرم مجله‌ رساله الاسلام می‌آمد. آقای آشیخ محمدتقی قمی در ایران نماینده‌ای داشت که از خانواده میردامادی بود و من او را دیده بودم. اول طلبه و معمم بود و بعد حقوقدان شد و وکالت می‌کرد. هر مجله‌ و نامه‌ای را برای او می‌فرستادند، او در شهرها تقسیم می‌کرد. از جمله دیده بود در مشهد واعظ معروفی است و برای پدرم می‌فرستاد. پدرم چندان اهل مجله و این چیزها نبود. نگاهی می‌کرد و بعد به من می‌داد. تا وقتی زنده بود، این مجله می‌آمد و ما از همان اول با فکر دارالتقریب آشنا شدیم. من با دقت این مجله را می‌خواندم. وقتی پدرم فوت شد، دیگر نیامد و من خودم در گوشه و کنار چیزهایی پیدا کردم که هنوز در کتابخانه‌ام هست.

آشنایی با این اندیشه با همه فراز و فرودهایی که داشت، در من وجود داشت تا وقتی که اوضاع و احوال تغییر کرد و انقلاب اسلامی پیروز شد. مرحوم امام(ره) خیلی مسئله وحدت اسلامی را ترویج می‌کرد و متوجه بود که حالا که انقلاب اسلامی شده است، اختلافات شیعه و سنی نباید ادامه یابد.

از جمله مطالبی که در این زمینه فرمود این بود که: امروز اگر کسی از تشیع و تسنن نام ببرد، نه شیعه است و نه سنی! اما در زمان ایشان مرکزی برای پیشبرد منظم این هدف تأسیس نشد تا زمان مقام معظم رهبری که در سال اول یا دوم رهبری خود، مرکزی به نام «مجمع جهانی اهل بیت(ع) تأسیس شد. من هم در جلسه اول سخنرانی داشتم و همان جا مطرح کردم که خوب است مرکزی هم برای تقریب درست کنیم. این را به حضرت آقا گفتم و فرمودند: خیلی خوب است، این کار را انجام بدهید. یک روز با آقای تسخیری خدمت ایشان بودیم.

پرسیدند: «کار را به عهده چه کسی بگذاریم؟» آقای تسخیری بلا‌فاصله گفت: «آقای واعظ‌زاده. »آقا ابلاغی به من دادند. این مرکز هنوز اسمی نداشت. به‌زحمت افرادی را جمع کردیم. در این بین که در‌صدد بودیم اسمی برای این مرکز بگذاریم، جناب آقای سید هادی خسروشاهی (حفظه‌الله) که از قم با ما آشنا بود و در مکتب اسلام هم همکاری می‌کرد، با حاج شیخ محمدتقی که بعد از انقلاب به پاریس نزد دخترش رفت و چندان هم با انقلاب توافق نداشت، آشنا بود.

با ایشان تماس گرفت و گفت: در تهران هم مرکزی تأسیس شده که متصدی آن آقای واعظ‌زاده است، نظرشما چیست؟ ایشان می‌گوید: اسم دارالتقریب را بگذارید کنار و اسم دیگری را انتخاب کنید! او قبلاً مرا در کنگره شیخ طوسی دیده و کاملاً با افکارم آشنا بود. این بود که در فکر اسم دیگری بودیم که مجمع تقریب به فکرمان رسید. آن موقع هنوز کلمه «جهانی»را نداشت. یک روز با پسرم، حسام خدمت حضرت آقا بودیم و او خدمت ایشان عرض کرد: چطور است بگذاریم مجمع جهانی تقریب؟ و آقا فرمودند خیلی خوب است. در نتیجه شد «مجمع جهانی تقریب بین مذاهب اسلامی.»

* تأسیس این مرکز چه پیامدهایی داشت؟ در راستای پیشبرد اندیشه تقریب چه گام‌هایی برداشت؟

** کارهایی که در آنجا کردیم و بعد ادامه یافت، زیادند. گفتم که دارالتقریب مجله «رساله الاسلام» را داشتند و ما «رساله التقریب» را تأسیس کردیم که به زبان عربی بود. مجلات فارسی هم داشتیم. انتشار تفسیر مجمع‌البیان هم از کارهای اولیه ما بود. مرحوم طبرسی حقیقتاً فکر تقریبی داشت و انسان واقعاً تعجب می‌کند از اینکه کسی در آن زمان، چنین فکری داشته است. بر همین اساس هم تفسیرش را نوشت. دارالتقریب در قاهره این تفسیر را با کیفیت عالی چاپ کرده بود. قبل از اینکه این کتاب چاپ شود، من به خانه حاج شیخ محمدتقی در مصر رفتم و دیدم عده‌ای در آنجا نشسته‌اند و دارند مجمع‌البیان را تصحیح می‌کنند. وقتی این کتاب آمد، ما هم به فکر افتادیم همان را عیناً چاپ کنیم. فقط من یک مقدمه عربی نوشتم که در آن قید کردم شیخ محمد شلتوت گفته بود: چنین تفسیری تا کنون نوشته نشده است و از این پس هم نخواهد شد! آشیخ محمدتقی هم مقدمه‌ای بر این کتاب دارد که مقدمه خوبی است.

پسر بزرگ حاج شیخ محمدتقی قمی در تهران است و کارهای حقوقی می‌کند. وقتی ما این سمت را پیدا کردیم، با ایشان هم آشنا و مرتبط شدیم. یکی از علت‌هایش هم این بود که یک گرفتاری در املاک این طایفه به وجود آمده بود، آنها ثروتمند بودند. این پسر دائماً پیش من می‌آمد و ما هم کسانی را واسطه قرار می‌دادیم و سفارش و کمک می‌کردیم تا کارش حل شود. در همان روزها بود که به او گفتیم: می‌خواهیم مجمع‌البیان را چاپ کنیم. او دو دوره برایم آورد.

یک دوره را به خودم داد و گفت: یک دوره را هم به مقام معظم رهبری بدهیم که دادیم. البته بعد دیدیم که یک جلد از دوره ما ناقص بود که از ایشان گرفتیم و چاپ کردیم. به نظرم دو بار چاپ شد و از بهترین چاپ‌های مجمع‌البیان بود. فکر دومی که داشتیم این بود که دوره «رساله الاسلام» را جمع و تجدید چاپ کنیم. این دوره را نداشتم و باز به مهندس قمی گفتم و ایشان یکص دوره کامل از این مجله را به من داد. این مجله در عرض 15 سال، سالی چهار بار چاپ و شامل 60 جلد شد...

* در واقع فصلنامه بود؟

** بله، با کمک بنیاد پژوهش‌های آستان قدس رضوی اینها را جمع‌آوری و در 15 جلد چاپ کردیم. البته افست کردیم، نه اینکه از نو چاپ کنیم. 500 دوره‌اش را آقای الهی برداشت و بعد هم گفت: همه را این طرف و آن طرف داده‌ایم و دیگر چیزی ازآن باقی نمانده است. 500 دوره را هم به تهران بردیم. بعدها باز هم این 15 جلد چاپ شدند.

* می‌گویند تصادف آشیخ محمدتقی مشکوک است. نظر شما چیست؟

** در پاریس تصادف کرد. بعد از انقلاب، یک بار به سراغش رفتم و دیدم راجع به انقلاب، حرف‌های بی‌منطقی می‌زند. گفته می‌شود در آنجا ماشین به او زد و فوت کرد. بعد هم جنازه‌اش را آوردند. تشییع کردیم و آیت‌الله آقا حاج آقارضا صدر بر جنازه‌اش نماز خواند. مقبره‌اش هم در امامزاده عبدالله بین تهران و شاه عبدالعظیم است. پدرش و همفکران و شاگردان پدرش هم در آنجا دفن هستند.

با تشکر از شما که وقت خود را به این گفت‌وشنود اختصاص دادید.

نام:
ایمیل:
نظر: