صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

تاریخ انتشار : ۰۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۷  ، 
شناسه خبر : ۲۷۵۵۲۴

* آقای دکتر، سپاسگزاریم از این که در این گفت‌وگو شرکت کردید. هدف ما این است که گفتمان‌ جای اسلحه، و وفاق ملی جای جنگ داخلی را بگیرد و این همه به خاطر تعهد و دِینی است که نسبت به آزادی، آگاهی و خون شهیدان داریم، ما امیدواریم که با ریشه‌یابی مسائلی که در خرداد 60 اتفاق افتاد و به یک شبه‌جنگ داخلی تبدیل شد و آثار و عوارض منفی آن هنوز هم ادامه دارد، بتوانیم از تکرار تلخ آن وقایع جلوگیری کنیم.

جنابعالی، هم در جبهه ملی و نهضت آزادی بودید و هم در انجمن‌های اسلامی دانشگاه‌ها. هم در جبهۀ ملی و در اول خرداد 1342 دستگیر شدید و با سران نهضت آزادی محاکمه شدید و چندین سال در زندان‌های طاغوت بودید. با بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین به خصوص با حنیف‌نژاد و سعید محسن رابطۀ دوستانه و فکری نزدیکی داشتید. بعد هم که از زندان آزاد شدید، ارتباطتان با مجاهدین حفظ شد. اعدام بنیان‌گذاران و ضربه سال 1354 به سازمان را هم به خاطر دارید. در بستر انقلاب، شما با سران انقلاب به خصوص مرحوم آیت‌الله طالقانی خیلی نزدیک بودید. بچه‌های مجاهدین هم با ایشان ارتباط داشتند. با توجه به این ویژگی‌ها تقاضای ما از شما این است که یک تحلیل جامع، مانع و عملی در راستای ریشه‌یابی این وقایع بر مبنای آنچه که دیده‌اید و شنیده‌اید ارائه دهید.

** بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ـ من آنچه را که دیدم و شنیدن بیان می‌کنم و امیدوارم که بازگویی این خاطرات از گذشته باعث شود که ما به فکر بیفتیم و ضمن ریشه‌یابی حوادث درسی برای روشن کردن راه آینده بگیریم. همان طور که امیرمؤمنان می‌فرماید: "ذمتی بما اقول رهینه و انا به زعیم. ان من صرحت له العبر عما بین یدیه من المثلات حجزته التقوی عن تقحم الشبهات" (نهج‌البلاغه: خطبه 16) آنچه را که می‌گویم حاصل تجربیات خودم است و خود ضامن درستی این گفتار هستم. کسی که عبرت‌ها برایش کاملاً روشن و آشکار شود و از آنها به روشنی درس بگیرد، پرواپیشگی مانع فروافتادن کورکورانه و نسجنیده او در شبهه‌ها می‌شود.

با این گفتۀ امیر مؤمنان عبرت گرفتن از حوادث گذشته، انسان را به تقوا می‌رساند. تقوایی که معیار و میزان است، یعنی آگاه شدن از شرایط گذشته و حال و عمل صالح بر مبنای آن آگاهی. از این جهت، انسان باید در برابر حوادث و آنچه که در برابر چشمانش اتفاق افتاده و پیش از او در تاریخ اتفاق افتاده کاملاً درس بگیرد.

من در سال 1340، همزمان با ورودم به تهران، در انجمن اسلامی دانشجویان و در نهضت آزادی نخست با زنده‌یاد حنیف‌نژاد و بعد با سعید محسن و بدیع‌زادگان آشنا شدم. هیچ قصد رسیدن به قدرت نبود و خود شاهدید که اگر ما از بزرگان چیزی می‌دیدم که باعث شبهه بود، فوری تذکر می‌دادیم. نامه می‌نوشتیم و از آنها می‌خواستیم که از راه مستقیم اسلام منحرف نشوند. تا این که در سال 1341 در جریان رفراندوم شاه و به قول خودشان "شاه و ملت" سران جبهه ملی، نهضت آزادی و حدود دویست نفر از دانشجویان بازداشت شدند و به زندان افتادند که از جملۀ آنها حنیف‌نژاد بود. به این ترتیب، فعالیت‌ها در نهضت آزادی به دوش افرادی افتاد که بیرون از زندان بودند، تا این که در شب دوم خرداد 1342 ما گرفتار شدیم و اول ما را به زندان قزل‌قلعه و پس از آن به زندان موقت و روز 17 خرداد به زندان قصر بردند.

* کجا و با چه کسانی دستگیر شدید؟

** در منزل آقای احمد صدر حاج‌سیدجوادی به اتفاق مرحوم رحیم عطایی، عنایت‌الله ربانی، پرویز یعقوبی، پورقبادی، مجتبی عرب‌زاده، شمس‌الدین مجابی و آقای فرهنگی (که به جای حنیف‌نژاد می‌آمد) دستگیر شدیم. سرهنگ صدارت، سرهنگ پهلوان و سرهنگ سلیمانی وارد خانه شدند و ما را بازداشت کردند. به علاوه آقای  مهندس سحابی را از شرکت یاد، آقای مهندس ابوالفضل حکیمی را از جلوی پارک شهر و آقای احمد علیبابایی را از منزلشان در همان شب دستگیر کرده بودند. در روز پانزدهم خرداد در زندان موقت شهربانی، نزدیک میدان توپخانه بودیم و صدای تیراندازی را می‌شنیدیم. بسیار هم نگران بودیم. اتفاقاً از زندانیان عادی توانستیم یک رادیو به دست بیاوریم و من رادیوی قاهره را گرفتم که خبرش را به تفصیل گفت و تا اندازه‌ای در جریان قرار گرفتیم و از آخر شب 16 خرداد، دیگر شاهد آوردن دسته‌جمعی زندانیان به داخل زندان موقت بودیم. پس از دستگیری بسیاری از افراد در 15 و 16 خرداد، ما را به زندان قصر منتقل کردند و به زندان شمارۀ چهار بردند که سران جبهه ملی، نهضت آزادی و عده‌ای از دانشجویان آنجا بودند. از روز هفدهم خرداد در زندان قصر با حنیف‌نژاد، مهندس سحابی و عنایت‌الله ربانی جلساتی برقرار کردیم. ما چهار نفر بیشتر به هم نزدیک بودیم. گاهی از مهندس بازرگان هم می‌خواستیم که در جمع ما شرکت کند. ما از همان روزهای اول متوجه شدیم که تلقی جبهه ملی از جریان 15 خرداد با تلقی نهضت آزادی تفاوت دارد. ما به چشم مسائل ایدئولوژیک به آن نگاه می‌کردیم و آنها به عنوان یک عمل خام یا بی‌فایده.

* از سران جبهه ملی چه کسانی آنجا بودند؟

** اللهیار صالح، دکتر صدیقی و یک نفر دیگر از آنها اصلاً‌ آنجا نبودند، ولی مهندس حسیبی، دکتر آذر، مهندس خلیلی، حق‌شناس، زیرک‌زاده، کشاورزصدر، فروهر، شاه‌حسینی، حاج‌مانیان، میرمحمد صادقی، عباس نراقی، دکتر مسعود حجازی و چند تن دیگر که شاید حدود بیست و چند نفر بودند. انیها را به علاوۀ آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی در روز 29 خرداد سال  1342 به قزل‌قلعه بردند. آیت‌الله طالقانی را در شب دوم محرم از زندان آزاد کردند که ایشان تا شب هشتم در مسجد هدایت به منبر می‌رفت. ما از درون زندان به آیت‌الله طالقانی پیغام دادیم که آزادی شما یک توطئه است. ایشان پاسخ داده بودند که خودم متوجه هستم و خیال ما جمع شد. ساواک نقشه کشیده بود که شب نهم عده‌ای از افراد خودش را به مسجد بفرستد و شلوغ کنند و ایشان را به عنوان عامل اغتشاش یا توطئه بکشند و یا دستگیر کنند که بتوانند پروندۀ محکمی برای او بسازند. آیت‌الله طالقانی که دست اینها را خوانده بود، شب نهم به منبر نرفت و دو سه روز در تهران مخفی بود و در جریان 15 خرداد به لواسانات رفت. روز بیست و دوم خرداد بود که ایشان را به زندان شمارۀ 4 قصر آوردند. همه رفتیم به استقبال و دیدیم که دست ایشان یک کیسۀ ماست است که از لواسانات آورده بود و به ما داد و ما خیلی خوشحال شدیم. وقتی خوشحالی ما را دیدند، آیت‌الله طالقانی را به زندان شمارۀ دو قصر بردند. در در زندان قزل‌قلعه معلوم شد که شخصی به نام آقای صنعتی‌زاده از طرف دربار می‌آمد و با آقایان مذاکره می‌کرد با این هدف که "شما سکوت کنید و کاری به جریان آخوندها نداشته باشید. ما هم کاری به شما نداریم" از آن پس، جبهۀ ملی سیاست صبر و انتظار را پیشه کردند و به تدریج هم آزاد شدند.
همزمان با آزادی سران، در بیرون، نهضت آزادی در بیرون زندان، اعلامیه "دیکتاتور خون می‌ریزد" را منتشر کرده بود که به داخل زندان هم رسید. با آمدن این اعلامیه، آقای مهندس سحابی و حنیف‌نژاد هم رهنمودهایی نوشتند که مسائل اصولی را مطرح کرده بودند و شاید محتوای اعلامیه هم این بود که دیگر مبارزۀ پارلمانتاریستی به جایی نمی‌رسد و باید حرکتی انقلابی کرد. علی‌بابایی در حاشیۀ آن اعلامیه نوشته بود "ما یک جمعیت قانونی هستیم و نباید کار خلاف قانون انجام بدهیم و این اعلامیه و متن آن سراسر انقلابی است و فکر نمی‌کنم که دوستان ما، آقای مهندس بازرگان هم موافق باشند و از این جهت شما عجله نکنید و فعلاً این را منتشر نکنید." این را به آقای دکتر سحابی‌ داده بود که با آقای مهندس بازرگان بخوانند و نظر خودشان را بدهند که مصادف با بردن آقایان به قزل‌قلعه می‌شود، آقای دکتر سحابی اعلامیه را در جورابش می‌گذارد. وقتی که وارد قزل‌قلعه می‌شود، فراموش می‌کند که چنین چیزی در جورابش هست. وقتی سر حوض می‌رود تا وضو بگیرد، استوار اسکندانی یا یکی دیگر که متوجه می‌شود، آن را برمی‌دارد و به پرونده پیوست می‌کند، طوری که در دادگاه هم خیلی روی آن مانور دادند. یکی از دلایلی که می‌گفتند این جمعیت مخالف مشروطه است، همین دستنوشته بود.

تا وقتی که آقای طالقانی به زندان شماره 4 قصر نیامده بود، همۀ جلساتمان به وسیلۀ حنیف‌نژاد اداره می‌شد. بعد از لو رفتن این اعلامیه، آقای مهندس سحابی را در زندان قصر از ما جدا کردند و به عشرت‌‌آباد بردند که ایشان خاطراتی از دیدن امام، شهید دستغیب، آیت‌الله محلاتی و 15 خردادی‌ها دارند. روش همیشگی حنیف‌نژاد در جلسات، مطالعات و برداشت از قرآن بود و تحلیل‌ها هم بر مبنای تفکر قرآنی. من در آنجا از حنیف‌نژاد خیلی چیزها آموختم. وی در شهریورماه آزاد شد.

یکی از روزهای آخر آذرماه، حنیف‌نژاد به من گفت: "دارم به سربازی می‌روم و شاید تا مدت‌ها شما را نبینم"، ولی مرتب به دادگاه می‌آمد. در جریان سربازی ما ارتباط زیادی نداشتیم. روز سیزدهم اردیبهشت‌ماه 1346، من، مهندس سحابی و حکیمی آزاد شدیم. پیش از آزادی، ما سه نفر جلساتی در زندان داشتیم که بعد از آزادی چه کار کنیم. همه به این نتیجه رسیده بودیم که باید کار چریکی کرد و چارۀ کار ایران، اقدام مسلحانه است. اما چون خود ما آمادگی جسمی و حتی روحی و ایدئولوژیک نداریم، باید به خودسازی بپردازیم و خود را آماده کنیم. من برای فراهم کردن مقدمات این موضوع، روزهای جمعه به کوه می‌رفتم. یک روز وقتی وارد شیرپلا شدم، دیدم که دوستان ردیف نشسته‌اند. حنیف‌نژاد، بدیع‌زادگان، سعیدمحسین، رضا رئیسی و چند نفر دیگر. بعد از آزادی من از زندان، این اولین بار بود که همدیگر را می‌دیدیم. در خاطرم نیست که بدیع‌زادگان یا سعید محسن گفت "سلام ما را به آقای مهندس سحابی برسان و بگو که ما را هدایت کن." من هم به شوخی گفتم: "از طریق تله‌پاتی شما را هدایت کند؟" بعدها فهمیدم علتش این بوده که اینها نمی‌توانستند به دیدن کسانی که زندان بوده‌اند و تحت نظر پلیس هستند بروند. در فروردین 1347 تراب‌دادار (حق‌شناس) پیش من آمد و گفت: "ما طی این مدت تو را زیر نظر داشتیم و می‌خواستیم ببینیم که زندان چه تأثیری در روحیۀ تو گذاشته و آیا می‌توانیم با تو همکاری کنیم یا نه و دیدیم که تو برای همکاری مناسب هستی." گفتم: "همکاری در چه زمینه‌ای و با چه کسی؟" گفت: "با عده‌ای از دوستانت که قبلاً هم با تو دوست بوده‌اند و حالا هم هستند." گفتم: "غیر از شما چه کسانی هستند؟" گفت: "نپرس." فهمیدم که برنامه‌ای هست که مخفی است و با اطمینان به حرف ایشان دیگر نپرسیدم، اما حدس می‌زدم که همین دوستان باید باشند. من در دبیرستان کمال درس می‌دادم و بیشتر هم کارهای فوق برنامه را به عهده داشتم. آقایان جلال فارسی، آقای رجایی، آقای صاحب‌الزمانی هم بودند. بعدها هم آقای رضا رئیسی درسال 1347 به ما ملحق شده و زبان درس می‌داد. با من که تماس گرفت، گفت که با آقای جلال فارسی هم صحبت نکن. با هیچ کدام از این دوستان صحبت نکن. گفتم: "از من چه می‌خواهید؟" گفتند: "چون تو در زندان بودنی و تحت نظر پلیس هستی، کار چریکی از تو نمی‌خواهیم و در رفت و آمد هم باید خیلی دقت کنی. اما چون با قرآن و نهج‌البلاغه آشنا هستی و در مکتب تفسیر آیت‌الله طالقانی بوده‌ای، می‌خواهیم در این زمینه با ما همکاری داشته باشی." من هم پذیرفتم. پس از مدتی هم گفتند: "چون عربی می‌دانی، جزوات را که فلسطینی‌ها ـ به خصوص الفتح ـ را ترجمه کن."
یک روز آقای رضا رئیسی کتاب "انقلاب در انقلاب" رژی دبره را که به عربی ترجمه شده بود آورد و گفت که این را ترجمه کن. اتفاقاً چون ترجمۀ عربی‌اش بسیار مشکل بود،‌ متن فرانسه و انگلیسی‌اش را هم پیدا کردم و این سه را با هم تطبیق دادم که به نظر خودم ترجمۀ خوبی شد. کتابی هم در مورد جمال عبدالناصر بود که صفحۀ اول آن را کنده بودند و نمی‌دانم مؤلفش چه کسی بود، ولی مقدمه‌اش به قلم کمال جمبلات رهبر حزب سوسیالیست لبنان بود و خیی هم از جمال عبدالناصر تجلیل کرده بود. کتابی هم بود با عنوان "الجزایر، سرزمین آتش و خون" ترجمه کردم؛ و کتاب دیگری بود با عنوان "بن‌بلا". مجموعه مصاحبه‌هایی بود که به وسیلۀ روبر مرل انجام شده بود. این کتاب را به کمک آقای حق‌شناس ترجمه کردیم. از  فرانسه به انگلیسی ترجمه شده بود و ما متن انگلیسی را دو نفری ترجمه کردیم و از سوی شرکت انتشار منتشر شد و هنوز هم از سلسله انتشارات شرکت انتشار منتشر می‌شود و به توصیۀ آقای حق‌شناس، مترجم کتاب را به نام مستعار خلیل کوشا معرفی کردیم. همۀ اینها را در چارچوب همکاری با دوستان مجاهدین انجام می‌دادم. خودمان هم جلسات نهج‌البلاغه و قرآن داشتیم و در همان حوزه‌هایی که تشکیل می‌شد با آقای حق‌شناس غیر از مسائل سازمان که مطرح می‌شد، کتاب‌های مربوط به عملیات فلسطین را هم ترجمه می‌کردیم و یا این که در مورد آنها بحث می‌کردیم. مسئول و روابط من روزهای اول خود آقای حق‌شناس بود و بعد از مدتی ناصر صادق شد که با یک نفر دیگر کلاس مشترک داشتیم. نه من آن فرد را می‌شناختم و نه می‌خواستم که بشناسم و نه او مرا می‌شناخت و هر دو مسئول‌مان را که ناصر بود می‌شناختیم.

در سال 1348 بود که ارتباط بیشتری با اینها برقرار کردم. خود حنیف‌نژاد هم چند جلسه آمد و گاهی هم با آقای رئیسی جلسه داشتیم که سعید محسن هم می‌آمد و سه نفری کار می‌کردیم. من کم کم پی برده بودم که این دوستان کارهای مخفی دارند و خودشان را برای کار مسلحانه آماده می‌کنند. چیزی که اینجا باید بگویم و هیچ وقت هم نمی‌توانم از گفتن آن خودداری کنم، وضع سعید محسن بود. شما می‌دانید که سعید محسن یک نیروی اجرایی بود که در کمال فداکاری و گذشت، تمام وجودش را وقف مبارزه کرده بود، اما من کار ایدئولوژیک از ایشان ندیده بودم. تا این که در سال 1348 پای سخنش نشستم و پیش خودم گفتم که این معجرۀ انقلاب است که این انسان را ساخته؛ طوری که نه تنها برای کار عملی آمادگی بسیار خوبی دارد،‌ بلکه در زمینۀ سیاسی و ایدئولوژیک هم بسیار ورزیده شده و بسیار عمیق بحث می‌کرد. در عین حال که عمل عبادی‌اش هم بسیار مخلصانه بود و من شاهد بودم که با چه خضوع و خشوعی نماز می‌خواند ـ حالا من خلوتش را نمی‌دانم ـ به ظاهر که اعتقادش بسیار محکم بود؛ در عین حال که مسائل ایدئولوژیک را هم خیلی بهتر تحلیل می‌کرد. با این که بچه‌ها بیشتر اهل عمل بودند، ‌اما امثال بدیع‌زادگان و سعید محسن را می‌دیدم که اهل معنویت و خضوع و خشوع هستند. جریان کار ما تا سال 1349 ادامه یافت.

یک روز ناصر صادق جریان هواپیماربایی از امارات به بغداد را برای ما تعریف کرد که دوستان ما را گرفته بودند و در زندان امارات بودند. جریان سیاهکل در 19 بهمن 1349 پیش آمده بود. ناصر به ما گفت: "بچه‌های سیاهکل ـ چه خودشان می‌خواسته‌اند یا نمی‌خواسته‌اند چه در جریان عمل قرار گرفته‌اند آن وقت می‌گویند که مسلمان‌ها فقط حرف می‌زنند و عمل نمی‌کنند. از این جهت ما باید به روند فعالیت کار خودمان مقداری شتاب بدهیم." من گفتم: "این شتاب دادن باعث آسیب‌پذیر شدن نمی‌شود؟" گفت: "به هر حال باید فکر جنبه‌های مختلف آن را رد کرد." در آن سال من در دبیرستان کمال و هنرستان کارآموز درس می‌دادم. چون در تدارک عمل بودند با من کمتر تماس می‌گرفتند. ما بیشتر کار فرهنگی می‌کردیم. احمد رضایی در دبیرستان کمال با من تماس می‌گرفت و در شرکت انتشار هم کار حسابداری می‌کرد و لذا ما بیشتر با هم تماس داشتیم و جزوه‌های سازمانی را برای ما می‌فرستاد. تا این که در سال 1350 انفجاری در میدان مخبرالدوله رخ داد.

* آن انفجار کار بچه‌ها نبود و عامل آن هم مشخص نشد، ولی موجب جدی‌تر شدن تعقیب و مراقبت از سوی ساواک شد که به دستگیری بچه‌ها انجامید.

** من اوایل شهریورماه 1350 به مسجد هدایت رفتم. آیت‌الله طالقانی به طور خصوصی به من گفت: "سعید محسن را گرفتند. از تهران دور شو." من نیز چون صرفاً به عنوان سمپات و هوادار در کنار سازمان بودم، رفتم که از آقای دکتر سحابی خداحافظی کنم و به برازجان بروم. ایشان گفت: "کاش عزت هم می‌توانست جایی برود." من از اول مهر 1350 به برازجان رفتم و در آنجا یا به وسیلۀ نامه یا رادیو بغداد که خبرها را منتشر می‌کرد،‌ در جریان قرار می‌گرفتم. در آنجا بود که شنیدم منزل آیت‌الله طالقانی را محاصره و ایشان را به زابل تبعید کرده‌اند. مدتی بعد شنیدم که حنیف‌نژاد را هم گرفته‌اند. زمستان سختی بود. من از دور در جریان کارها قرار داشتم تا این که در فروردین 1351 برای من نامه نوشتند که اسم تو در جایی نیست و شناخته نشده‌ای و می‌توانی برگردی، من به تهران برگشتم. به حسینیۀ ارشاد رفتم و بیشتر دوستان را از جمله آقایان محمدعلی رجایی، صادق اسلامی، اکبر استاد و دوستان بازار و مدرسۀ کمال را آنجا دیدم. پس از شهادت میهن‌دوست و یارانش، به پیشنهاد آقای رجایی برای عرض تسلیت به پدر میهن‌دوست به قزوین رفتیم. حدود چهل ـ پنجاه نفر از تهران راه افتادیم. آن روز آقای موسوی‌گرمارودی هم شعری در ستایش شهدا و ذم شاه خواند. مجلس که تمام شد، مرحوم رجایی به من گفت: "از این به بعد، من رابط تو با سازمان هستم." در این راستا قضیۀ خرید اسلحه بود که طبق توصیۀ آقای رجایی یک کلت اسپانیولی از عباس کریمی ـ پدر احمدرضا کریمی که با او دوست بودم ـ به قیمت هزار تومان خریدم و با تمهیدات امنیتی که رجایی به من تذکر داد، آن را به مدرسۀ دخترانۀ رفاه بردم و به ایشان دادم. وارد محوطۀ مدرسه که شدم، دیدم در حیاط مدرسه آقایان بهشتی، محمد باهنر، توکلی و هیئت امنای مدرسه نشسته‌اند.
آقای بهشتی خیلی گرم گرفت و تعارف کرد که "بفرما بنشین." آقای رجایی گفت: "نه، ایشان از شرکت انتشار آمده که کتابخانۀ ما را ببیند و برای آن کتاب تهیه کند. من ایشان را می‌برم تا کتابخانه را به ایشان نشان بدهم. آنگاه مرا به کتابخانه برد و من اسلحه را به ایشان تحویل دادم. مدتی بعد آقای عباس کریمی را گرفتند و من پیش آقای رجایی رفتم و گفتم: "اگر از من اسم برد و گفت که من این اسلحه را داده‌ام چه کار کنم؟" گفت: "مطمئن باش که از طرف من به بالا این قضیه به‌هیچ‌وجه لو نرفته. اگر ایشان اسم شما را برد، بگو که مهدی محسن برادر سعید محسن مرا می‌دید و به من می‌گفت که تو چون در سازمان بوده‌ای باید با ما همکاری کنی، من هم این اسلحه را که آقای کریمی به من پیشنهاد داد گرفتم و به آنها دادم و گفتم که من دیگر حاضر نیستم با شما همکاری کنم. مهدی هم که زیر شکنجه شهید شده است. به هر حال جرم همین کاری هم که کرده‌ای حبس ابد است، ولی این تنها راهی است که اسم کسی را نیاوری." من گفتم: "از اعدامش هم نمی‌ترسم. نگرانی من این است که زیر شکنجه نتوانم تاب بیاورم و اسم کسی را بخواهم بگویم." گفت: "همین افراد را اسم ببر و بگو قرارمان هم پشت مدرسۀ سپهسالار بود و نگو مدرسۀ رفاه." ما این قرار را گذاشتیم و بعد از مدتی آقای کریمی آزاد شد و مستقیم به شرکت انتشار آمد. گفتم: "در این باره چیزی از شما پرسیدند؟" گفت: "نه،‌ راجع به پسرم بود، ولی می‌گفتند که تو با سران نهضت آزادی تماس داری؟ گفتم بله. با جعفری تماس دارم، برای این که اسم مهندس بازرگان و... را نگویم." در همین جریان بود که آقای رجایی را در زمستان سال 1353 گرفتند. ایشان هم خوشبختانه هیچ صحبتی در این باره نکرده بود و کسی را هم لو نداده بود.

* علاوه بر اعضای مخفی، آقای رجایی 5 نفر از اعضای علنی سازمان را هم می‌شناخت که اگر یکی از آنها را هم لو داده بود با تعقیب و مراقبت می‌توانستند به تمام سازمان پی ببرند، ولی مقاومت جانانه‌ای کرد.

** سال 1353 سال پربحرانی بود. تحولات فراوانی هم در درون و هم بیرون زندان رخ داد که من از درون زندان اطلاعی نداشتم، ولی تا آنجا که از بیرون زندان اطلاع پیدا می‌کردم، می‌دیدم که تحولات زیادی در شرف رخ دادن است. چون من در متن قضایا نبودم، بعدها مطلع شدم که علت برخی حوادثی که رخ داده چه بوده و از کجا سرچشمه گرفته است.

در سال 1354 کمابیش ما زمزمۀ تحولات تازه‌ای از نظر ایدئولوژی می‌شنیدیم و بعضی از انتقادها و برخوردهای افراد مذهبی و غیر مذهبی،‌ تا این که روزی که به خانه رفتم و دیدم که پاکتی مثل پاکت میوه در خانه افتاده است آن را باز کردم و دیدم که جزوۀ تغییر ایدئولوژی است. قطع جیبی حدود 520 صفحه، منتها ضمیمه‌هایی هم داشت مثل مسائل کوبا. آن را خواندم و خیلی ناراحت شدم، چون زمینه‌هایش را نمی‌دانستم. آن جزوه مسائل وحی را مطرح کرده بود و این که ما بیشتر از طریق وحی با قرائت مهندس بازرگان جلو رفتیم و به بن‌بست خوردیم و وقتی از طریق ماتریالیسم ـ دیالکتیک وارد شدیم، مسائل و مشکلات ما حل شد. من بلافاصله پس از خواندن همین قسمت‌ها خدمت آقای طالقانی رفتم. جزوه را با ناراحتی به ایشان دادم. دیدم ایشان هم از موضوع اطلاع دارند. خیلی با خونسردی برخورد کرد و گفت: "نگران نباش." گفتم: "چرا نگران نباشم؟" گفتند: "جریانی است که اتفاق افتاده و جلوی آن را نمی‌شود گرفت." احساس کردم که جریان بسیار وسیع‌تر از این مسائل است که ما فکر می‌کنیم و به انتظار نشستم. بعدها شنیدم که آقای مهندس بازرگان هم به مطب دکتر پیمان رفته بوده و می‌خواسته دکتر پیمان را ببیند، که اتفاقاً مرحوم لاهوتی به آنجا می‌آید. لاهوتی به مهندس بازرگان گفته بود: "اینها به زودی جزوه‌ای منتشر می‌کنند و لبۀ تیز حمله متوجه شماست. شما از خودتان واکنشی نشان ندهید." بعد که جزوه درآمد، از آنجا که آقای بازرگان آماده بود،‌ چندان ناراحت نشد و هیچ واکنشی هم نشان نداد.

* با توجه به روابط نزدیک بین شما و بازرگان، این حادثه چه تأثیری روی ایشان داشت؟

** مهندس بازرگان در برابر بیانیۀ تغییر ایدئولوژی، کتاب "علمی بودن مارکسیسم؟" را نوشت. ما این کتاب را خواندیم و خیلی ناراحت شدیم؛ چرا که آقای مهندس بازرگان مارکسیسم را به صورت دست اول و مستقیم نگرفته، بلکه از کتاب‌های ترجمه شده ـ حداکثر از آن کتاب "مارکسیسم" که دانشگاه تهران منتشر کرده بود ـ‌ گرفته بود. مارکسیست‌ها می‌گویند که فلسفۀ علمی، متعلق به ماست. مهندس بازرگان روی همین انگشت گذاشته بود و این را رد می‌کرد و می‌گفت: "علت انحراف جوان‌ها بیشتر همین است که مارکسیسم را علمی و مطلق می‌دانند، ‌لذا سخت تحت تأثیر آن قرار می‌گیرند و حال آن که هیچ پایۀ علمی ندارد."

* خود مارکس می‌گوید که اساس مارکسیسم مادۀ‌ازلی ـ ابدی است و ماده یک مقولۀ فلسفی است، بنابراین نمی‌گوید که علمی است.

** گاهی پیروان از پاپ کاتولیک‌تر می‌شوند. کتاب دیگری هم مهندس بازرگان نوشته بود به نام "نقد نظریۀ اریک فروم" چون اریک فروم هم سخت تحت تأثیر مارکس جوان است و بر این باور است که آن مارکس جوان اگر به همان شکل ادامه می‌یافت، موعود مسیح بود، ولی او معتقد است که انگلس او را به طرف ماتریالیسم منحرف کرد. مهندس بازرگان در رد آن هم کتابی نوشته بود و ما نزد آقای مهندس بازرگان رفتیم و گفتیم: "شما تا زمانی که در زمینۀ ایدئولوژی اسلامی مطالب می‌نوشتید،‌ بسیار ارزشمند بود ـ مخصوصاً اوج کارهای شما یعنی "سیر تحول قرآن" ـ اما چون شما در زمینۀ مارکسیسم اطلاعات دقیق و عمیقی ندارید، باعث واکنش منفی جوانان می‌شود. نه تنها به این حرف‌ها گوش نمی‌کنند، بلکه بیشتر به مارکسیسم گرایش پیدا می‌کنند."

به هر حال  ایشان ناراحت شد، ولی حرف ما را تا اندازه‌ای پذیرفت. ما در جریان مسائل دیگر قضیه نبودیم تا این که همزمان آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله منتظری، حجت‌الاسلام رفسنجانی و حجت‌الاسلام لاهوتی را در آذر 1354 بازداشت کردند. یک هفته قبل از دستگیری، خدمت آیت‌الله طالقانی رسیدم.. ایشان گفتند: "من دنبالۀ "پرتوی از قرآن" را در دو نسخه نوشته‌ام. شما یک نسخه را برای انتشار ببر که اگر مرا گرفتند از بین نرود." روز بعد از دستگیری به منزل ایشان رفتم . از خانمشان پرسیدم: "چیزی هم بردند؟" گفتند: "نه، خوشبختانه یک برگ کاغذ هم نبردند. فقط خودشان را بردند. به این ترتیب، هر دو نسخۀ اصل و کپی را به من دادند که من در سال 1356 شروع به انتشار آن کردم و مقداری از آن تا سال 1357 که ایشان آزاد شدند منتشر شده بود. ایشان از اردیبهشت سال 1352 که از تبعید به تهران برگشتند تا آبان یا آذر 1354، تمام سورۀ آل عمران به اضافۀ  23 آیۀ از سوره نسا را تفسیر کرده بودند و من هر روز خدمت ایشان می‌رفتم، ولی به دلیل مراجعات مختلف مردم به ایشان تکمیل نشد. من یک روز خیلی ناراحت شدم و خدمت ایشان جسارت کردم که "آقا شما چرا در بعضی کارهای غیر ضروری خود را درگیر می‌کنید. شما بنشینید و تفسیر را  ادامه بدهید." درِ خانۀ ایشان باز بود. به ایشان هم برای مسائل سیاسی، هم عمران و آبادی و هم مسائل مذهبی مراجعه می‌کردند و متأسفانه همین امر باعث شد که ایشان تفسیر را تمام نکنند. این تفسیر را به خانه بردم، مطالعه کردم و حتی دادم عده‌ای به منظور چاپ پاکنویس کنند که خط ایشان هم نباشد.

بعد از شش ماه که خانواده توانست اولین ملاقات را با آیت‌الله طالقانی در زندان اوین داشته باشد، من نزد آنها رفتم که از آقا چه خبر دارید؟ گفتند: "برای تو هم نوشته‌ای فرستاده،" دیدم که به خط خودشان بخشی از آیات سورۀ آل عمران را مجدداً تفسیر کرده‌اند و به تدریج ضمن ملاقات‌ها برای من می‌فرستادند تا این که در نهایت سورۀ نسا را دو مرتبه تفسیر کرده بودند. من شروع به تلفیق آیاتی کردم که از زندان اوین فرستاده بودند با آن که قبلاً خودشان نوشته بودند. تکراری‌ها را حذف کردم و بعضی چیزها را توضیح دادم. خودم هم تصحیح را در چاپخانۀ فاروس به عهده گرفتم. پس از چاپ، دیدم همۀ مطالبی که نوشته‌اند پاسخ مسائل روز است؛ چه فضایی که در زندان اوین داشته و چه در فضای بیرون از زندان. ضمن این که پیام جاوید قرآن را می‌رساندند برای روز هم پیامی داشتند. تا صفحۀ 160 جلد پنجم، سورۀ آل عمران چاپ شده بود که ایشان آزاد شدند. ایشان پس از تصحیحاتی گفتند:‌ "در صفحۀ اول بنویس "درس‌هایی از پرتوی از قرآن" زیرا این دیگر نوشتۀ من نیست، بلکه تقریر درس‌های من است. تا صفحۀ 300 چاپ شده بود که ایشان به رحمت پروردگار رفتند و بقیه را هم من ادامه دادم. اما جلد ششم که تفسیر سورۀ نسا بود، بدون دخل و تصرف و تلفیق، آن 23 آیه‌ای را که پیش از دستگیری نوشته بودند اول چاپ کردم و 24 آیه‌ای را هم که از زندان اوین به بیرون فرستاده بودند،‌ مجدداً به دنبال آن چاپ کردم.

بحث انحراف یا تصحیح سازمان مجاهدین بسیار حاد بود و در هر جلسه‌ای مطرح می‌شد. جلسه‌ای بود در ماه رمضان سال 1355 در منزل آقای مهندس طاهری که در آن افطاری همۀ بزرگان جمع بودند؛ آیت‌الله بهشتی، حجت‌الاسلام باهنر، آیت‌الله مطهری، آقای مهندس بازرگان، آقای دکتر سحابی و دکتر علی شریعتی. بعد از افطار دکتر بهشتی به منبر رفتند و دربارۀ فلسفۀ نماز و روزۀ مسافر از دید چهار مذهب اهل سنت، حدود یک ساعت صحت کردند. چند دقیقۀ آخر هم به مسائل روز پرداختند. در پایان می‌خواستند بگویند که جوانان باید حرف ما را که تجربه‌ای داریم بپذیرند و تندروی نکنند. صحبت‌هایشان حاکی از نگرانی نسبت به تغییر موضع مجاهدین بود. صحبت ایشان که تمام شد، من به عنوان اولین معترض بلند شدم و گفتم که جناب آقای بهشتی در این شرایط شما نباید در مورد فلسفۀ نماز و روزۀ مسافر صحبت کنید. در این جمعی که همۀ بزرگان جمع‌اند و تمام جوانان هم چشمشان به شماست که در این بلاتکلیفی چه بکنند و شما گفتید: "اگر با ما باشید"، ما با شما نیستیم بلکه با اسلام هستیم و پیرو قرآنیم و شما هم اگر در همین روال حرکت می‌کنید، ما با شما هستیم.

به هر انتقاد تندی کردم و بعد از من هم دیگران از جمله آقای فریدون سحابی بلند شد و گفت: "من از آقای بهشتی یک سؤال دارم و آن این که چه طور وقتی آیت‌الله طالقانی قرآن را باز می‌کند، ‌پرتوی از قرآن از آن درمی‌آید، ولی وقتی شما قرآن را باز می‌کنید، فلسفۀ نماز و روزۀ مسافر درمی‌آید."

مرحوم حاج علی‌بابایی هم بلند شد و گفت: "الآن وضعیت، "یخرجون من دین الله افواجا" است." در آخر استاد مطهری رو به ما کردند و گفتند: "آقای بهشتی دین را به شیوه‌ای علمی و خوب تبیین کرده که نگویند نماز مسافر مربوط به دوران الاغ‌سواری و قدیم بود و شما این گونه به او پاسخ می‌دهید؟" اما خود دکتر بهشتی خیلی تشکر کرد و گفت: "من از شهامت دوستان و از این که انتقاد صریحی کردند خوشحالم و امیدوارم که در جلسات دیگر بتوانم مطالب بهتری به عرض برسانم."

در آن ماه رمضان ما در مسجد قبا برنامه داشتیم که سمیناری هم با حضور دکتر پیمان، مرحوم دکتر سامی، دکتر توانایان‌فرد، دکتر توسلی برگزار می‌شد، در مورد مسائل اقتصادی و مسائل مختلف دیگر. روز بعد، جلسۀ انجمن اسلامی پزشکان در منزل دکتر کاظم یزدی بود. در آنجا هر بار یک نفر در چهار جلسه درباره موضوع خاصی سخنرانی می‌کرد. آن روز جلسه چهارم سخنان آقای رضا اصفهانی بود. در جلسات گذشته‌اش شهید مطهری به سختی به آقای اصفهانی اعتراض کرد. علت آن هم این بود که آقای اصفهانی پیرامون شیوه‌ها و مبادی استنباط احکام اجتهاد انتقاد می‌کرد که امروز مجتهدان مسائل روز را نمی‌دانند، ‌به خصوص نسبت به مسائل اقتصادی آگاهی ندارند. اما در جلسۀ چهارم، شهید مطهری از برخوردهای تند جلسات گذشته‌اش با آقای اصفهانی عذرخواهی کرد و گفت که ما با هم خیلی طلبگی بحث می‌کنیم، اگر هم تند برخورد می‌کنم، به روش طلبه‌هاست که در مدسه کتاب هم به سر هم می‌کوبند. اما در بیرون جلسه با هم دوست هستند و هیچ مسئله‌ای ندارند و انتقاد من از جنبه پژوهش‌های علمی بوده است. اگر هم دیشب نسبت به جوان‌ها تندی کردم معذرت می‌خواهم. در آن روزها در مسجد قبا به دکتر مفتح نزدیک بودم و تدارکات سخنرانی‌ها را می‌دیدیم. من گفتم: "مجاهدین این طور تغییر موضع داده‌اند و مردم نگران‌اند. کار اصلی این است که راه‌حل‌هایی پیشنهاد کنید." گفتند: "بله اتفاقاً ما هم نگران همین هستیم و آقای مطهری هم نگران مسائل مارکسیستی است." یکی از تضادهای شدید استاد مطهری با مجاهدین همین بود که اینها مطالعات مارکسیستی داشتند و از منظر شهید مطهری علت انحرافشان این بود. آقای مطهری می‌گفت که شما از اصطلاح دیالکتیک هم نباید استفاده کنید.

* خود آقای مطهری که در جلد دوم "روش رئالیزم" دیالکتیک را در عینیت‌های خارجی با کمی تغییر پذیرفتید؟

** ما حتی سر این هم اختلاف داشتیم و استاد مطهری حساسیتش شدید بود، در حالی که از نظر ما علت انحراف، حتی مطالعۀ مارکسیسم هم نبود. ما علت را جای دیگری می‌دیدیم.

در جریان سا‌ل‌های 1357 و 1356 ما گروهی شدیم نه نفره، مرکب از آقایان دکتر پیمان، مهندس میرحسین موسوی، مهندس عبدالعلی بازرگان، مهندس محمد توسلی، مهندس صباغیان، دکتر فریدون سحابی، مهندس حسین حریری، مهندس یزدان حاج‌حمزه و خود من. ما به منظور پشتیبانی از سازمان مجاهدین در بیرون فعالیت‌هایی انجام می‌دادیم. بعد هم که خواستیم اعلامیه بدهیم، چون احتیاج به اسم پیدا کردیم با هم مشورت کردیم و اسم آن را "مسلمانان مبارز" گذاشتیم. اعلامیه‌هایی می‌دادیم که اتفاقاً مؤثر هم بود. بدون این که اطلاع پیدا کنند که از کجا آمده، خیلی وسیع پخش می‌شد. به طوری که یک روز مهندس بازرگان رو به من و فریدون سحابی کرد و گفت که اعلامیۀ بسیار خوبی به دستم رسیده و نثر آن به قلم شما دو نفر شباهت دارد، ولی نمی‌دانم از کجاست و زیر آن هم نوشته "مسلمانان مبارز". بیشتر اعلامیه‌ها را دکتر پیمان می‌نوشت و بقیه هم شرکت داشتند و اظهارنظر می‌کردند. این کار مخفیانه انجام می‌گرفت.

* تحلیل شما از این حرکت چه بود؟ آیا می‌گفتید که یک جنبش مسلمانان مبارزی وجود دارد که آن جنبش اصل و قاعده بود و مجاهدین این جنبش را تا زمانی (1354) نمایندگی می‌کردند، ولی بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان، آیا شما معتقد بودید که باید همان جنبش و حرکتی را که ایجاد شده و نیروهایی را که آزاد شده سازماندهی کنید؟

** تحلیل این بود که تغییر موضع، یک جریان انحرافی است و یک جریان اصیل روشنفکری نیست، بلکه عواملی باعث شده که اینها تغییر موضع بدهند، ولی آن جنبش مسلمانان مبارز وجود دارد. باید هم ادامه پیدا کند. چون سران یا به شهادت رسیده‌اند و یا در زندان هستند ـ به خصوص بعد از رضا رضایی که امید فراوان می‌رفت که بتواند بیرون زندان را هدایت کند و بعد از شهادت ایشان امیدها بسیار کم شد و ارتباطات نیز در پی آن محدودتر بود، غیر از ارتباط داخلی خودشان که ما خبر نداشتیم. از این جهت می‌خواستیم که هم یک جریان پشتیبانی وجود داشته باشد و هم امیدی به مردم بدهد که فکر نکنند همۀ مسائل تمام شد. به خصوص که رژیم به شدت تبلیغ می‌کرد که اینها یک جریان مارکسیست اسلامی و انحرافی بودند که دارند اعتراف می‌کنند و بیرون می‌آیند.

آزادی دکتر شریعتی برای ما افتخار بزرگی بود. آزادی دکتر شریعتی بعد از اعتراف تلویزیونی آقای رضا براهنی و دکتر غلامحسین ساعدی بود که هر دو از موضع مارکسیستی به زندان رفته بودند و به نفع دستگاه اعتراف کردند و بیرون آمدند. دکتر شریعتی بدون این اعتراف آزاد شد. شاید هدف اصلی ما ـ آن گروهی که مسلمانان مبارز را تشکیل داده بودند ـ همین بود که هم رفع ناامیدی و یأس از مردم کند و هم یک جریان تازه‌ای در ادامۀ آن جریان ایجاد کند.

* تحلیل دکتر شریعتی از ضربۀ 54 به خصوص بعد از این که این بیانیه را خواندند چه بود؟

** شنیدم آن روزهایی که دکتر شریعتی در زندان بود، رژیم خیلی اصرار داشته که او هم در روزنامه مقاله بنویسد یا در تلویزیون مصاحبه بکند و بگوید که اصلاً مارکسیسم اسلامی چیست و علیه مارکسیسم صحبت کند. من از زبان خود دکتر شریعتی شنیدم که گفت: "من به حسین‌زاده (رضا عطاپور) ـ سربازجوی ساواک ـ گفتم که ما مارکسیست سلطنتی داریم، ولی مارکسیست اسلامی نداشته و نداریم که ایشان خیلی هم ناراحت شد و گفت که اینها مارکسیست اسلامی هستند و من گفتم که نمی‌شناسم." من از دکتر شریعتی مطلبی شنیدم و بعد از فوت ایشان هم نوشته‌ای از ایشان دیدم. مطلبی که شنیدم این بود. ایشان به‌هیچ‌وجه حاضر نمی‌شود علیه مارکسیسم صحت کند. در آن شرایط می‌گفت که چون رژیم خواستار این است که من علیه مارکسیسم صحبت کنم و این را نوعی همکاری و اعتراف بگیرد و از آن طرف هم علیه مجاهدین اصیل باشد، ‌من این کار را نکردم.

شبی در سال 1352 دکتر شریعتی از حسینیۀ ارشاد به من که در شرکت انتشار بودم، ‌تلفن کرد و خواست که مرا ببیند. در حسینیۀ ارشاد مشغول تصحیح کتاب "حج" بود. خیلی به این کتاب علاقه داشت و تقریباً به صورت نوشته درآمده بود. حدود ساعت دوازده شب کارش تمام شد و گفت که بیا به خانه برویم. به منزل ایشان رفتیم. اتاقی برای ایشان تهیه کرده بودند؛ ساختمان نیمه تمامی، بالاتر از حسینیۀ ارشاد بود که ظاهراً متعلق به یکی از مدیران حسینیۀ ارشاد بود. آن اتاق را فقط در آن ساختمان تکمیل کرده بودند که تلفن هم داشت. دکتر سخنرانی‌هایی را که دربارۀ امیرمؤمنان کرده بود به من داد و گفت: "جعفری من می‌دانم که از اول مهرماه دیگر نمی‌گذارند حسینیمۀ ارشاد باز بشود،‌ ولی تنها دغدغۀ من پیاده نشدن این نوارها و منتشر نشدن آنهاست. بعضی از این نوارها را پیاده کرده‌اند و می‌دانی که من به مسائل ادبی هم علاقه دارم. تمام سخنرانی‌ها را داد و گفت که اینها را ببر و ویراستاری کن." گفتم: "دکتر من وقت ندارم، ‌اما آنچه که دربارۀ امیرمؤمنان هست می‌برم." آنها را که ده ـ یازده سخنرانی بود گرفتم، گفت: "جعفری تو در جریان مسائل سیاسی هستی. من دلم می‌خواهد که نظر مجاهدین را دربارۀ خودم بدانم." به ایشان توضیح دادم که مجاهدین در سال 1348 و 1349 به خصوص حسینیۀ ارشاد و رفتن به حسینیۀ ارشاد را تحریم کرده بودند و می‌گفتند که یک مکان اشرافی در شمال شهر است. در حالی که مبارزۀ مسلحانه دارد شکل می‌گیرد، سخنرانی کردن در اینجا به منزلۀ لالایی است و برای این که جوان‌ها را منحرف کنند و از جریان‌های مسلحانه به طرف مسائل مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبانه سوق بدهند. از این جهت افراد را از آمدن به حسینیۀ ارشاد منع می‌کردند، ولی در سال 1350 بعد از دستگیری، دیدند عدۀ زیادی از افراد خود مجاهدین به حسینیۀ ارشاد جذب شده بودند تحت تأثیر سخنان شما بودند. از این جهت من که در بیرون زندان بودم، ‌شنیدم پیغام دادند که ما دربارۀ دکتر شریعتی اشتباه کردیم و به این سخنرانی‌ها نیاز داریم.
دکتر شریعتی آهی کشید و گفت: "جعفری به خدا قسم من خود را موظف به تبلیغ مسلحانه می‌دانستم." من گفتم: "دکتر تبلیغ مسلحانه یعنی چه؟" گفت: "زمانی که گروهی می‌خواهد کار چریک انجام دهد و نمی‌تواند در درون شهر تبلیغات انجام بدهد، این گونه تبلیغات را فرد، افراد یا سازمان دیگری موظف است که انجام بدهد. من که دیدم کسی نیست، خودم را موظف دانستم که این تبلیغ را برای اینها انجام بدهم و مخصوصاً سخنرانی "شهادت" و "پس از شهادت" را در همین راستا ایراد کردم. وقتی "حسین،‌ وارث آدم" را می‌نوشتم، ‌در مشهد بودم و ناامید، سرخورده و حسین را به صورت مجسمه‌ای تصویر کردم که آن کسی که از خانه بیرون می‌آید ـ ‌که خودم بودم ـ‌ نمی‌داند چه کار کند و دست به دامن مجسمه می‌شود، ولی در سال 1351 در سخنرانی "پس از  شهادت" گفتم: "آنها که رفتند کاری حسینی کردند و آنهایی که مانده‌اند باید زینبی باشند وگرنه یزیدی‌اند" و ناگهان چراغ خاموش شد. در مسجد نارمک یک نفر شیر پاک خورده فیوزهای برق را قطع کرد تا جمعیت بتواند در تاریکی متفرق شود و پلیس نتواند کسی را بازداشت کند. در همان شلوغی و تاریکی بود که مرا به بیرون مسجد آوردند و سوار ماشینی کردند، ولی ترافیک به قدری سنگین بود که ماشین ما نمی‌توانست حرکت کند. پلیس هم به مسجد ریخته بود و می‌خواست مرا بگیرد. افسر پلیسی مرا دید و شناخت، ولی به پشت ماشین می‌زد و به راننده می‌گفت برو چرا معطلی." وقتی دکتر شریعتی در آخر سال 1354 آزاد شد، من از ایشان پرسیدم: "علت این آزادی چه بود؟" گفت: "شاه به الجزایر رفته بود تا قرارداد الجزایر را در فوریۀ 1975 (1354) امضا کند. بوتفلیقه ـ وزیر امور خارجه الجزایر ـ خیلی از شاه پذیرایی کرد.
بعد از این که شاه قرارداد را امضا می‌کند، بوتفلیقه به شاه می‌گوید: "من شیرینی میانجی‌گری بین ایران و عراق را می‌خواهم. شاه هم فکر می‌کند که بوتفلیقه پول می‌خواهد. می‌گوید که الآن چیزی پیشم نیست. ولی تهران که رفتم تقدیم می‌کنم. می‌گوید که من چیزی می‌خواهم که همین الآن پیش توست و آن آزادی دکتر شریعتی است." شاه یکه می‌خورد و می‌گوید که به محض ورود به تهران دستور آزادی او را می‌دهم." ولی بوتفلیقه مصرانه خواهش می‌کند که همین جا دستور بدهید. شاه هم در برابر کار انجام شده‌ای قرار می‌گیرد و به تهران دستور می‌دهد که دکتر شریعتی را آزاد کنند. این دستور شاه برای مقامات ساواک هم غیر منتظره بود و چون نمی‌توانستند خلاف دستور شاه عمل کنند، ناچار شدند دکتر شریعتی را آزاد کنند. برای خود ما و مخالفان  هم مسئله بود و می‌گفتند که حتماً سازشی در کار بوده. دکتر شریعتی می‌گفت علت آن درخواست بوتفلیقه  از شاه بود.

من نظر صریحی از دکتر شریعتی در مورد تغییر ایدئولوژی سازمان نشنیدم، اما رفتاری که داشت و سخنانی که می‌گفت تقریباً به این مفهوم بود که مارکسیسم یک مکتب است که اینجا کمتر کسی آن را شناخته است. اگر کسی زیربنای اعتقادات اسلامی‌اش محکم نباشد و به طور اساسی آن اعتقادات را به دست نیاورده باشد، تحت تأثیر مارکسیسم قرار می‌گیرد، اما نباید ما نگران این باشیم که این انحراف باعث شود که ما اصلاً مارکسیسم را مطالعه نکنیم. زبان مطالعه نکردن و از دور انتقاد کردن، ‌بسیار بیشتر است. زیرا مسلمانی که مارکسیسم را نفهمیده و انتقاد می‌کند، ‌با نخستین برخوردی که با یک مارکسیست دارد به بن‌بست می‌رسد و دست از عقیده‌اش برمی‌دارد.

* موضع و عملکرد مهندس بازرگان چه بود؟ می‌گفتند به حجتیه‌ای‌ها خوشبین شده بود که مذهبی مانده‌اند و همچنین از ترس کمونیستی شدن ایران، ‌مذاکراتی را با سفارت آمریکا شروع کرده بود؟

** خیر، به‌هیچ‌وجه این گونه نبود. اتفاقاً من سه نفر را یکسان دیدم که در برخورد با این مسئله از موضع اولیۀ خودشان عدول نکردند؛ یکی آیت‌الله طالقانی، دوم دکتر علی شریعتی و سوم مهندس مهدی بازرگان. البته اینها و مهندس بازرگان همیشه توهم خیانت کمونیست را داشتند و از دورۀ دکتر مصدق به حزب توده بدبین بودند و بسیاری از قرائن و شواهد و دلایلی را هم که می‌آوردند تأییدکنندۀ نظرشان بود. در اینجا پس از سال 1354 نظر مهندس بازرگان خیلی شدیدتر شد، اما نه به اندازۀ شهید مطهری. مطهری از نظر ایدئولوژیک بسیار نگران بود و حساسیت نشان داد و مهندس بازرگان از نظر سیاسی و عملی. از این جهت مهندس بازرگان کتاب "علمی بودن مارکسیسم" و رد نظریۀ اریک  فروم را نوشت که برای رد مارکسیسم بود، اما نه این که بیاید از ترس کمونیسم به دامن امپریالیسم بیفتد. مسئلۀ مذاکره با آمریکا به‌هیچ‌وجه ارتباطی به این نداشت و نسبت به مجاهدین مسلمان نظرش برنگشته بود. روزی که به فرودگاه برای استقبال امام رفتیم در اتوبوس من پیش مسعود رجوی نشسته بودم. آقای مهندس بازرگان به من گفت جایت را با من عوض کن، من با مسعود کار دارم." آمد پیش مسعود نشست و مطالبی به او گفت که من کمابیش می‌شنیدم؛ ایشان نصیحت می‌کنند که تغییر موضع ندهند و چنین و چنان بکنند و نسبت به انقلاب سازگاری داشته باشند. آن مذاکرات با آمریکا که مربوط به قبل از این جریان بود با پیشنهاد آقای مهندس بازرگان، شهید مطهری و آقای موسوی‌اردبیلی بود که نتیجه را هم با امام در پاریس در میان می‌گذاشتند. من چند بار از خود مهندس بازرگان شنیدم که هدفشان از مذاکرات این بود که ما نگذاریم آمریکا ـ این تعبیر خود آقای مهندس بازرگان است ـ‌ به خریتی دست بزند و با مردم طرف بشود و جنگی خیابانی راه بیفتد. می‌خواستند به آمریکا هشدار بدهند که یک حرکت مردمی شروع شده و شما نباید در مقابل آن بایستید، ای را درک کنید و اگر از مردم پشتیبانی نمی‌ کنید نباید از شاه و ارتش هم پشتیبانی کنید. پس محتاطانه باشید و باعث جنگ و درگیری نشوید.
به نظر من مسائل ایدئولوژیک یا ترس از کمونیسم علت این مذاکرات نبوده است. شاید آمریکا می‌دانسته که اینها خودشان موضع ضد کمونیستی دارند و با اینها راحت‌تر صحبت می‌کرده. اینها را که گفتم مسائلی بود که بین سال 1357-1350 اتفاق افتاد. تا این که در سال  1357 بچه‌های مجاهد از زندان آزاد شدند. من شنیدم که منزل آقای رضایی هستند. رفتم آنجا دیدم که آیت‌الله طالقانی صحبت می‌کند. وقتی آیت‌الله طالقانی رفتند، پرویز یعقوبی مرا به مسعود رجوی معرفی کرد. مسعود رجوی گفت: "من تعریف ایشان را از محمد شنیده‌ام، تو نمی‌خواهد او را به من معرفی کنی ـ منظورش حنیف‌نژاد بود ـ من گفتم: "‌مسعود،‌ برادرم، من که اولین بار است تو را می‌بینم و فقط آمده‌ام دو نکته را به شما بگویم و بعد هم مرخص بشوم." ایشان هم با بان خوشی گفتند: ‌"ما احتیاج به نصایح و راهنمای‌های شما داریم." یکی از آن دو نکته مربوط به دکتر علی شریعتی بود و همان مسئله‌ای را که دکتر شریعتی از من پرسید به او گفتم و مسعود هم تأیید کرد و به من گفت که همین طور است که شما می‌گویید و الآن نظر ما در مورد دکتر شریعتی مثبت است. دوم گفتم: "ایرانی که شما در سال 1350 دیدید، با ایران امروز تفاوت‌های فراوانی کرده، مبادا با حرکتی که ایجاد شده برخوردی نادرست کنید و تصورتان از مردم همان حالت سال 1350 باشد." گفت: "نه، به‌هیچ‌وجه این طور نیست و ما این مطالب را درک می‌کنیم و ما بیش از اینها احتیاج به راهنمایی‌های شما داریم." من هم شمارۀ تلفنی به ایشان دادم و گفتم اگر مایل بودید با این تلفن تماس بگیرید. بعد هم خداحافظی کردم و آمدم.

ما آن روزها در نهضت آزادی فعالیت داشتیم. توقع و تصور ما این بود که اگر اینها بخواهند الآن حرکتی در انقلاب اسلامی ـ که هنوز پیروز نشده بود ـ انجام بدهند، بیایند با نهضت آزادی هماهنگی داشته باشند، ‌نمی‌خواستیم عضو بشوند بلکه دلمان می‌خواست با همکاری یکدیگر کار ستادی انجام بدهیم و آن جنبش مسلحانه هم اگر لازم شد به جای خودش محفوظ. آنها با این پیشنهاد موافق نبودند و انقلاب پیروز شد و ما هم در دفتر کمیتۀ استقبال که برای امام تشکیل شده بود و بعد تبدیل به کمیتۀ انقلاب شد، همکاری می‌کردیم. اما مجاهدین بیشتر به دفتر آیت‌الله طالقانی رفت و آمد داشتند و توقعات فراوانی از ایشان هم داشتند، از جمله این که از دولت موقت بخواهند که ادارۀ زندان‌ها را به آنها بسپارند. یا اسلحه‌های کشف شده را به دست آنها بدهند، ‌ولی دولت جواب مثبتی نمی‌داد. رابط مجاهدین با من بیشتر پرویز یعقوبی و یا عباس داوری بود. من به جنبش مجاهدین می‌رفتم و در آنجا می‌دیدم که عده‌ای واقعاً شبانه‌روز مشغول کار هستند و نکاتی را که به نظرم می‌رسید به مسعود یا به موسی خیابانی تذکر می‌دادم یا به پرویز یعقوبی می‌گفتم و گاهی هم جواب‌های ضد و نقیض می‌شنیدم. تا این که در ایام عید نوروز 1358 از طرف رادیو و تلویزیون که با آنها همکاری می‌کردم به آبادان، اهواز و شیراز و بعد هم به برازجان رفتم و در آنجا در منزل یکی از دوستان نشسته بودیم و می‌خواستیم در مورد مسائل شهر صحبت کنیم که آقای دکتر پیمان هم آمد. گفتم: "کجا بودی؟ گفت: "کازرون بودم و شنیدم که تو اینجا هستی، آمدم که با تو صحبت کنم. حقیقت این است که ما چند گروه مسلمان هستیم و باید با هم همکاری داشته باشیم. شما نهضت آزادی را رها کن و بیا با "جنبش مسلمانان مبارز" همکاری کن." اول مسلمانان مبارز بودیم، بعد آقای دکتر پیمان در تیرماه 1357 "جنبش مسلمانان مبارز" را تأسیس کرد، ولی من همچنان در نهضت آزادی فعال بودم. گفتم: "آقای دکتر پیمان! من در نهضت آزادی کسی نیستم که آن را منحل یا رها کنم. من هم یک فرد هستم. معتقد نیستم که دورۀ نهضت آزادی گذشته، ولی معتقد به همکاری هستم." بنا شد بعد از تعطیلات عید مذاکره کنیم.

در تهران با مهندس سحابی تماس گرفتم و ایشان گفت که اتفاقاً این پیشنهادها به من هم شده هم از طرف مجاهدین و هم از طرف جاما که (دکتر سامی) باشد. ما چهار گروه از اواخر فروردین 1358 به مذاکره نشستیم؛ یعنی نهضت آزادی، جنبش مسلمانان مبارز،‌ جاما و مجاهدین. از نهضت آزادی مهندس سحابی و من شرکت می‌کردیم. از مجاهدین مسعود رجوی و موسی خیابانی و گاهی هم عباس داوری از جاما هم دکتر سامی و دکتر عسگری شرکت می‌کردند و از جنبش مسلمانان مبارز هم دکتر پیمان و آقای دکتر زندیه. این هشت نفر گرد آمدیم تا ائتلاف یا جبهه‌ای از مسلمانان مبارز تشکیل بدهیم. این مذاکره تقریباً تا تیرماه 1358 ادامه داشت. پیشنهاد شد برای کاندیدای مجلس خبرگان لیست مشترک بدهیم.
قرار شد که خدمت آیت‌الله طالقانی برویم و این کارها را انجام بدهیم. رفتیم دیدیم که ایشان از منزل بیرون رفته و نیست. از این جهت گفتیم که اشکال ندارد، ‌خودمان در این باره مذاکره می‌کنیم. کاندیدای مشترکی برای مجلس خبرگان و قانون اساسی معرفی می‌کنیم. آقای علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی هم از طرف "جنبش" بود و گروهی هم به نام "ساش" ـ سازمان اسلامی شوراها ـ در آنجا حضور داشتند. من گفتم: "برای مجلس خبرگان مسئلۀ ایدئولوژیک نیست، مسئلۀ خبره بودن در قانون حقوق و مسائل اسلامی است. برای ما وابستگی حزبی و سازمانی مطرح نیست. ما کسی را که برای این امر صالح بدانیم معرفی می‌کنیم، گرچه عضو حزب جمهوری‌ اسلامی باشد و اگر صالح نباشد معرفی نمی‌کنیم، اگرچه عضو نهضت آزادی ایران باشد." مسعود رجوی گفت: "نظر من هم عیناً همین است." دکتر علی‌اصغر حاج‌سیدجوادی گفت: "نظر من درست برعکس این نظر است. کسی را معرفی می‌کنم که وابستگی به خودم داشته باشد، گرچه شمر بن ذی‌الجوشن باشد و کسی را که در نقطۀ مقابل من قرار دارد معرفی نمی‌کنم، گرچه امام جعفر صادق(ع) باشد." با این جمله آقای حاج‌سیدجوادی، جلسه به هم خورد. دیدیم که ما اصلاً به توافق نمی‌رسیم. دکتر پیمان به من گفت که این صحبت‌ها به جایی‌ نمی‌رسد بیا با هم کاندیدای مشترک معرفی کنیم. گفتم موافقم، اما بعداً دیدیم اعلامیه‌ای منتشر شد با امضای آن چهار گروه ـ غیر از نهضت آزادی ـ کاندیداهایی را هم معرفی کرده بودند.

اتفاقاً ما (نهضت آزادی) افراد با صلاحیت را معرفی کردیم. مثلاً در تهران دکتر باهنر و در گرگان آقای محمدی گرگانی و آیت‌الله نورمفیدی را معرفی کردیم. به هر حال مذاکرات ائتلاف این چهار گروه ادامه پیدا کرد، اما بیشتر به فروع و شاخ و برگ‌های غیر ضروری می‌گذشت. ما فهمیدیم که منظور دفع‌الوقت است. در اینجا ائتلاف به معنای این که هر چهار گروه به صورت مساوی نظر بدهند نیست. هر کس می‌خواهد خودش حاکم اصلی باشد به خصوص مجاهدین. از این جهت اولین گروهی که از این مذاکره جدا شد دکتر پیمان بود. گفت من به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم با اینها کنار بیایم لذا من نیستم. بعد از چند روز ما هم به عنوان نهضت آزادی جدا شدیم،‌ دیدیم که نتیجه‌ای ندارد، ولی یکباره دیدیم که جاما و مجاهدین اعلامیۀ ائتلاف دادند. اما بعد از یک ماه با دعوا و دشنام از هم جدا شدند.

ما در بسیاری از مسائل مثلاً در انتخابات به عنوان ناظر می‌رفتیم و نظارت می‌کردیم. به سر صندوق‌ها می‌رفتیم و می‌دیدیم که مجاهدین یا اعضای حزب جمهوری اسلامی می‌آیند و تقلب می‌کنند که من از یک سو به دکتر باهنر و دکتر بهشتی و از دیگر سوی به موسی خیابانی و مسعود رجوی مسائل خودشان را می‌گفتم. اما نمی‌دانستیم که خود اینها برنامه‌هایی دارند، فکر می‌کردیم افراد غیر مسئول تخلفاتی می‌کنند و باعث اختلافات می‌شود و ما می‌خواستیم میانه را بگیریم.

* گفتید که دو خواهش از آقای طالقانی داشتند، یکی این که اسلحه‌هایی را که می‌آورند به آنها بدهند و دوم این که ادارۀ زندان‌ها را به دست آنها بسپارند.

** البته این دو درخواست را از آقای طالقانی نداشتند، از دولت داشتند. از من خواستند که پیغامشان را به دولت برسانم. من هم به دکتر ابراهیم یزدی و هم به مهندس بازرگان گفتم، ولی آنها ضمن این که از پیشنهاد همکاری آنان تشکر کردند، گفتند که فعلاً چنین کاری مقدور نیست.

با تشکیل جنبش ملی مجاهدین، من و همسرم به ستاد آنها می‌رفتیم. آقای متحدین و خانمش هم دائم آنجا بودند. خانم متحدین برای آنها  غذا تهیه می‌کرد و واقعاً هم مثل یک خواهر خیلی خوب آنجا فعالیت داشت. آقای دکتر تماس می‌گرفتم و آنها را نصیحت می‌کردم که برخورد شما با دولت،‌ حکومت و انقلاب باید واقع‌بینانه باشد. خانم من، دوستی در دانشگاه تربیت معلم داشت، پیش او می‌رفت و بعد به من می‌گفت که من خودم شاهد بودم و از دوستم او در برابر من می‌گفت که بسیار کار بدی می‌کنند، من مؤاخذه‌شان می‌کنم، چنین و چنان می‌کنم، ولی بعدها می‌دیدم که رفتار دانشجویان در آنجا و در جای دیگر بدتر شد. بعد از مدتی فهمیدم که او وانمود می‌کند که ما با این رفتا                        رها و گفته‌ها مخالفیم، اما شاید دستورالعملی هم به آن بچه‌ها داده باشند. که به این شکل برخورد کنند و موضع خودشان را به دیگران اعلام کنند. من احساس می‌کردم که شخصیت و روش دوگانه‌ای در او هست.

* برخورد شما پس از دستگیری سعادتی چه بود؟

** پس از مدتی که سعادتی در زندان بود و حاضر به همکاری یا بازجو و بازپرس نمی‌شد  ـ سخنانی گفته بود و روزنامه جمهوری آن را منتشر کرد. ما در نهضت آزادی اعلامیه‌ای دادیم که حزب جمهوری اسلامی و روزنامۀ جمهوری اسلامی باید توجه داشته باشند که سخنان منتشر شده در روزنامه اگر واقعاً هم متعلق به سعادتی باشد، ‌نباید پیش از محکومیت آن را منتشر کرد. اینها جزو حقوق متهم و زندانی است که باید مخفی بماند. از آن طرف ما از برادران مجاهد هم می‌خواهیم که در این زمینه با مقامات قضایی همکاری کنند تا حقیقت روشن بشود و آقای سعادتی از این "اعتصاب سخن" دست بردارد و سخن بگوید. قبل از این که او بازجویی پس بدهد مطالبی را از قول او در روزنامۀ جمهروی اسلامی نوشته بودند ـ آقای میرحسین موسوی سردبیر روزنامۀ جمهوری اسلامی از من گله کرد که تو گفته‌ای "برادران مجاهد" ولی به ما فقط گفته‌ای "جمهوری اسلامی." گفتم: "چه اشکالی دارد؟" گفت: ‌"شما از آنها طرفداری کرده‌اید" گفتم: "من به‌هیچ‌وجه از آنها طرفداری نکردم ـ‌ من به عنوان نهضت آزادی می‌گفتم نه شخص خودم ـ بلکه ما از هر دو طرف خواهشم کردیم که همکاری کنند و کار خلاف قانون انجام ندهند". به هر حال ما متهم بودیم که از مجاهدین دفاع می‌کنیم، ولی حقیقتاً نه از مجاهدین دفاع می‌کردیم و نه از طرف مقابل، بلکه همیشه می‌خواستیم کارها طبق روال قانونی انجام بگیرد و مسالمت‌آمیز باشد و انقلاب به تنش کشیده نشود. روزی من در منزل آقای رضایی واقع در خیابان بهار خدمت آقای طالقانی بودم که خانم ایشان آمد و گفت: "خانم آقای سعادتی آمده می‌خواهد شما را ببیند." یکباره آیت‌الله طالقانی عصبانی شد و گفت: "من نمی‌خواهم به ملاقاتم بیاید." خانمش خیلی ملتمسانه پرسید که چرا؟ ایشان گفتند: ‌"حقیقت را به من نمی‌گوید تا من از او دفاع کنم." خانم آقا اصرار کرد و ایشان اجازه داد که خانم سعادتی بیاید. از همان آغاز آیت‌الله طالقانی خیلی به ایشان تشر زد و تند صحبت کرد که "چرا حقیقت را به من نمی‌گویید تا من از او دفاع کنم؟" او گفت: "من غیر از حقیقت چیزی خدمت شما نگفتم." آیت‌الله طالقانی بعد از این تندی‌ها، شروع کرد به نصیحت کردن که شما دختر من هستید و او پسر من است. نباید این طور باشد و بعد هم مقداری تسلی‌اش داد که ان‌شاء‌الله درست می‌شود، آزاد می‌شود و آن خانم هم رفت.

* راجع به اصل قضیه صحبت نکردند که درست بوده یا غلط؟

** اصل موضوع مورد بحث قرار نگرفت، فقط برخورد آیت‌الله طالقانی را می‌خواهم عرض کنم که با اینها چگونه بود. من هر وقت که خدمت ایشان می‌رسیدم، اگر اینها پیغامی داده بودند و اگر درخواستی داشتند می‌دادم. چند بار پرویز یعقوبی یا موسی خیابانی به من مراجعه می‌کردند و می‌گفتند که از آقا بخواه که چنین و  چنان کند و من وقتی خدمت آقا می‌گفتم. ایشان می‌فرمود:‌ "بسیار خوب و طوری این را می‌گفت که من فهمیدم که نمی‌خواهد عمل کند یا به اینها توجه کند. ممکن بود که من توجه نداشته باشم و درخواست اینها را خیلی ساده و صادقانه بدانم، ‌اما آیت‌الله طالقانی کسی نبود که تحت تأثیر حرف‌های آنها قرار بگیرد یا اگر درخواست نابه‌جایی داشتند بپذیرد.

* موضع مرحوم طالقانی همزمان با محاصرۀ ستاد مرکزی آنها چگونه بود؟

** عصر ماه رمضانی بود در سال 1358، من در دفتر نهضت آزادی نشسته بودم، پرویز یعقوبی تلفن کرد و گفت: "ستاد ما را محاصره کرده‌اند. شما به آیت‌الله طالقانی بگویید که دستور بدهند محاصره شکسته شود." گفتم: "من الآن نمی‌دانم ایشان کجاست." تلفن کردم به منزل آقای رضایی و از همسر آیت‌الله طالقانی پرسیدم که آقا کجاست؟ گفت که افطار منزل آقای احمد صدرحاج‌سیدجوادی است. من و فریدون سحابی به منزل صدر حاج‌سیدجوادی رفتیم و دیدیم که اتفاقاً  مهندس بازرگان، دکتر ابراهیم یزدی، مهندس صباغیان و یکی دو نفر دیگر از وزرا و آیت‌الله طالقانی آنجا بودند و شهید قدوسی هم بود. او تازه به دادستانی انقلاب منصوب شده بود و آمده بود آنجا تا خودش را به دولت یا آیت‌الله طالقانی معرفی کند. من رفتم به آیت‌الله طالقانی گفتم: "ستاد جنبش ملی مجاهدین را محاصره کرده‌اند. شما دستور بفرمایید که اینها پراکنده بشوند." گفت: "چرا من دستور بدهم؟" گفتم: "برای این که خطرناک است، ممکن است تیراندازی کنند. نیروهای مسلح اطرافشان را گرفته‌اند." خیلی قاطع گفت: "نه. من چنین کاری نمی‌کنم." من تعجب کردم و گفتم: "ممکن است بفرمایید چرا این کار را نمی‌کنید؟" گفت: "فردا چریک‌های فدایی هم توقع دارند که من از آنها پشتیبانی کنم. اگر محاصره‌شان کردند دستور شکستن حصر بدهم." گفتم: "آقا چریک‌های فدایی چه حقی دارند، ‌اینها مسلمانند و به شما وابسته هستند و توقعشان بجاست." اتفاقاً موقع نماز مغرب بود. ایشان اقامه بست و گفت: ‌"تو برو و همین پیغام را برسان." البته می‌خواست ما را از سر خودش باز کند. گفتم: "آقا کسی که به من اعتنا نمی‌کند. شما باید دستور بدهید."

من و دکتر یزدی بیرون اتاق ایستاده بودیم و مشغول صحبت بودیم. در همین اثنا محسن رضایی ـ برادر شهید احمد رضایی ـ آمد و گفت: "از آقا اجازه بگیر، مسعود می‌خواهد ایشان را ببیند." من گفتم: "آقا در حال حاضر عصبانی است. اگر من بخواهم از ایشان اجازه بگیرم، اجازه نمی‌دهد، برو بگو مسعود بیاید. بقیه‌اش با من." او رفت و همان طور که در بیرون از ساختمان داشتم با دکتر یزدی صحبت می‌کردم، مسعود رجوی آمد و بدون اعتنا از کنار ما رد شد و به طرف آیت‌الله طالقانی رفت.

همین طور که من و دکتر یزدی ایستاده بودیم و صحبت می‌کردیم، دیدیم که فریاد آیت‌الله طالقانی بلند شد. من رفتم داخل، دیدم سر مسعود داد می‌زند که "تقصیر خودتان است. شما با کمونیست‌ها یکی شده‌اید. تمام راهتان را یکی کرده‌اید. تفنگ جمع کرده‌اید. چرا این کار را کرده‌اید؟ من به‌هیچ‌وجه اقدامی نمی‌کنم." دیدم که آقای مهندس بازرگان خیلی ملایم به مسعود رجوی گفت: "محل ستاد شما متعلق به مردم است، ‌متعلق به من که نیست. لذا من دو هفته به شما فرصت می‌دهم، الآن هم خدمت امام تلفن می‌کنم که جمع کنید و از اینجا بروید" و با لحن گلایه‌آمیزی گفت: "که بالا غیرتاً کاری نکنید که باعث درگیری بشود." مسعود رجوی هم گفت: "من نمی‌توانم تضمین کنم." خیلی از موضع بالا صحبت کرد و بلند شد که خداحافظی کند و برود. من پشت سر مسعود رجوی رفتم و دستش را گرفتم. چون در شب‌های ماه رمضان در دانشگاه تهران سلسله سخنرانی‌هایی داشت. گفتم: "به دانشگاه نروی و فتنه کنی و سر و صدا راه بیندازی." گفت: "نه، ‌من هر چه آیت‌الله طالقانی گفته می‌گویم." در حالی که آیت‌الله طالقانی چیزی نگفته بود و فقط به آنها توپ و تشر زده بود. گفتم:‌ "به هر حال آرامش را حفظ کن." گفت: "باشد." ایشان رفت و آقای مهندس بازرگان به آقای صدر گفت که به امام تلفن کن و از ایشان بخواه که محاصره‌کنندگان از اطراف ساختمان کنار بروند و اینان در فرصتی مناسب ساختمان را تخلیه کنند. آقای صدر تلفن کرد و احمد آقا پیام آقای مهندس بازرگان و آیت‌الله طالقانی را به امام داد که اینها محاصره شده‌اند. بعد از چند دقیقه احمد آقا گفت که امام می‌فرمایند: "اینها اسلحه‌هایشان را تحویل بدهند، ولی در همان محل ستادشان باشند." آقای طالقانی و مهندس بازرگان هم قبول کردند. چندی گذشت. بعد معلوم شد که آن شب آیت‌الله طالقانی قرار بوده برای افطار منزل فرزندشان ابوالحسن برود و با این پیشامدها مجبور شده افطار را همان جا منزل آقای صدر بماند. یک ساعت بعد آیت‌الله طالقانی رفت ـ البته من نمی‌دانستم کجا می‌رود و بعد فهمیدم ـ ما هم به خانه رفتیم.
حدود ساعت یازده بود که دیدم تلفن زنگ زد و آقای بسته‌نگار گفت: "آقا با شما کار دارد." آیت‌الله طالقانی گفت: ‌"من از جلوی ستاد جنبش ملی مجاهدین رد می‌شدم که حسین اخوان ماشین مرا نگه داشت و آمد از من خواهش کرد که آقا شما دستور بدهید این محاصره برداشته شود. من هم گفتم بسیار خوب و آمدم اینجا، ولی شما الآن تلفن کن و به آنها بگو که چریک‌های فدایی در اطراف ساختمان از شما حمایت می‌کنند، شما بگویید که چریک‌های فدایی از آنجا بروند تا من هم به محاصره‌کنندگان بگویم که آنجا را ترک کنند." من گفتم:‌ "آقا شما از کجا فهمیدید که اینها چریک‌های فدایی هستند." گفت: "بازوبند داشتند با آرم خودشان و شعار می‌دادند "سلام بر مجاهد ـ درود بر فدایی" "من به پرویز یعقوبی تلفن کردم و گفتم: "آقا چنین پیغامی داده."‌ گفت: "بله، چریک‌های فدایی هستند. خانواده‌ها هم هستند، شما از آقا بخواهید که این را بنویسند و پیامی بدهند، ‌چشم، ما می‌گوییم که بروند." البته من نمی‌دانستم که آقا کجاست و مخصوصاً هم از ایشان نپرسیدم، که من از این طرف تماس نگیرم تا هر وقت ایشان لازم دانستند تماس بگیرند. ساعت دوازده مجدداً آیت‌الله طالقانی با منزل ما تماس گرفتند و گفتند: "من این مطلب را نوشته‌ام. برایت می‌‌خوانم، گوش کن ببین خوب است یا نه؟" خواندند و در آنجا گفته بودند که من از همۀ کسانی که در اطراف هستند خواهش می‌کنم که اینجا را ترک کنند. گفتم: "آقا شما این را خیلی ملایم فرمودید. آنهایی که حرف شما را گوش می‌کنند دوستان ما هستند. آنها ممکن است ترک کنند و بروند، ولی آنهایی که مسلح‌اند می‌خواهند این ساختمان را بگیرند آنجا را ترک نمی‌کنند." گفت: "خودشان گفته‌اند که همین کافی است." تقریباً ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود که خانم مفیدی زنگ زد و گفت: "شما گفتید که آقا عنقریب پیام می‌فرستد ولی هنوز نرسیده است و این محاصره هم ادامه دارد." گفتم: "من نمی‌دانم آقا کجاست،‌ تلفنش را هم ندارم." فقط تلفنی گفتند: "من پیام را نوشته‌ام، حتی متنش را هم برای من خواند و من هم خواهش کردم که هر چه زودتر بفرستند ولی نمی‌دانم چه شد." صبح تحقیق کردم و متوجه شدم که هنوز پیامی از آیت‌الله طالقانی نرسیده. به منزل آقای رضایی تلفن کردم و دیدم که آقا آنجاست. گفتم: "پیام نفرستادید؟" گفت: "نه، نفرستادم." گفتم: "آقا فاجعه به بار می‌آید." گفت: "هیچ طوری نمی‌شود. هیچ نگران نباش." من احساس کردم که مسئلۀ خاصی در میان است. بعد فهمیدم که مجاهدین می‌‌‌خواهند از آقا سوءاستفاده کنند،‌ پیام بدهد اینها متفرق بشوند، ولی آنها دست از انبار کردن اسلحه و کارهای مخفی‌ای که دارند برندارند و آقا هم در اینجا وجه‌المصالحه بشود. آقا هم خوب فهمیده و حاضر نشده که دربست در اختیار اینها باشد و هر چه خواستند انجام بدهد.

چهارم خرداد 1358، مجاهدین مراسمی در ترمینال خزانه گرفته بودند. آیت‌الله طالقانی به من گفتند: "از من خواسته‌اند که پیامی بدهم. تو پیامی بنویس و در این پیام اول از مؤسسان تجلیل کن و در آخرش هم بنویس که امیدوارم مجاهدین کنونی راه مؤسسان را بدون انحراف ادامه دهند." من به خانه آمدم و این را نوشتم. به آقا تلفن کردم و گفتم که اجازه بفرمایید بخوانم. خواندم،‌ ایشان گفتند که "خیلی خوب است. ولی مجاهدین آمدند و پیام را به صورت نوار از من گرفتند. شما این نوشته را ببرید و در آنجا به عنوان نهضت آزادی بخوانید." اتفاقاً وقتی هم که از من به عنوان نهضت آزادی دعوت کردند، رفتم و نوشته را هم بردم.

* نهضتی هم پذیرفتند که خوانده شود؟

** من فقط با آقای مهندس سحابی مشورت کردم و ایشان هم پذیرفتند. وقتی که من رفتم، ‌هنوز سخنرانی شروع نشده بود. مسعود رجوی و موسی خیابانی نشسته بودند و من هم کنار آنها نشستم. در آغاز جلسه، مسعود رجوی شروع کرد به بیان خصوصیات رئیس‌جمهوری. موسی خیابانی گفت: "منظورش کیست؟" من به شوخی گفتم: "خودتی. مگر تو نمی‌دانمی که منظورش چه کسی است؟ خیلی روشن دارد می‌گوید." گفت: "نه نمی‌دانم." گفتم:‌ "دارد خصوصیات آیت‌الله طالقانی را می‌گوید. آقای خیابانی! بگویید که این بازی‌ها را درنیاورد." گفت: "نه، ‌دارد جدی می‌گوید." گفتم: "آیت‌الله طالقانی که نباید رئیس‌جمهوری بشود." مسعود رجوی در آخر صحبتش شعار داد که "رهبر خمینی، رئیس‌جمهور طالقانی" ملت هم در پایین خیلی کف زدند و شاید حدود دویست ـ سیصد هزار نفر آنجا جمع شده بودند. بعد از من خواستند که صحبت کنم. وقتی که جمعیت مرا دیدند، یکپارچه کف زدند، ‌هورا کشیدند و تجلیل کردند. وقتی که من پیام نهضت آزادی را که به توصیه آیت‌الله طالقانی نوشته بودم خواندم و مخصوصاً در آخر که آن جمله را گفتم، احساس کردم که شاید دو هزار نفر هم برای من کف نزد. چگونه همه این احساس را داشتند، نمی‌دانم. از آنها خداحافظی کردم و آمدم و به آیت‌الله طالقانی هم گفتم: "پیام را خواندم گفت:‌ "بسیار کار خوبی کردی."

* نوار پیام ایشان در چه زمینه‌ای بود؟

** ایشان به اصحاب‌الاخدود که در سوره بروج وضعشان آمده،‌ اشاره کرده و بنیان‌گذاران را به اصحاب‌الاخدود تشبیه کرده بود که بی‌گناه به شهادت رسیده بودند. ما اصلاً ذکری از مجاهدین کنونی نکرده بودند. احتمالاً در کتاب "از آزادی تا شهادت" این پیام آمده باشد. دو شب بعد در سیمای جمهوری اسلامی برنامۀ "با قرآن در صحنه" بود. دکتر احمد جلالی مجری برنامه به آقای طالقانی گفت:‌ "آقا مجاهدین شما را به عنوان رئیس‌جمهوری کاندیدا کرده‌اند. نظر شما چیست؟" آقا اول شوخی کرد و گفت: "از پریروز تا به حال که این را شنیده‌ام از خوشحالی خواب به چشمانم نرفته" و ناگهان تغییر حالت دادند و با عصبانیت گفتند: "دست بردارید از این بازی‌ها. ما را چه به ریاست جمهوری. کار را باید به کاردان سپرد و ما باید برگردیم به منبر و محراب خودمان و ارشاد و نظارت داشته باشیم." بعد هم در کوچه و خیابان روی دیوارها نوشتند که "رهبر خمینی ـ رئیس‌جمهور طالقانی". من شنیدم که اینها بعد از قیام 17 شهریور 1357 تحلیلی که کرده بودند هماهنگ با مارکسیست‌ها بوده که این یک عمل زودرس است و هنوز مردم ایران آمادگی انقلاب ندارند. کار بسیار اشتباهی است و با شکست قطعی مواجه خواهد شد.

* چه شد که مجلس مؤسسان به مجلس خبرگان قانون اساسی تبدیل شد؟

** شورای انقلاب در منزل آقای موسوی‌‌اردبیلی جلسه‌ای تشکیل داده بود، ممکن است همۀ اعضای شورای انقلاب نبودند، ولی آقایان مهندس سحابی، هاشمی رفسنجانی، خامنه‌ای، موسوی‌اردبیلی بودند، ‌مهندس بازرگان در آنجا اصرار داشتند که باید مجلس مؤسسان تشکیل بشود و کار من تمام بشود و به پایان برسد. آقای هاشمی رفسنجانی مخالفت کرد و گفت: "آقای مهندس بازرگان! اگر مجلس مؤسسان تشکیل بشود، دویست ـ سیصد تا آخوند به اینجا می‌ریزند و قانون اساسی‌ای می‌نویسند که به نفع ما نیست، ‌بهتر است که قانون اساسی را به رفراندوم بگذاریم." بعد که اختلاب خیلی بالا گرفت. آیت‌الله طالقانی وسط را گرفته و گفت: "نه مجلس مؤسسان مهندس بازرگان که بخواهند چهارصد ـ پانصد نفر جمع بشوند و به هیچ جا نرسد و نه رفراندوم. بهتر است که عده‌ای خبره بنشینند و قانون اساسی را بررسی کنند. شصت ـ‌ هفتاد نفر باشند." بعد گزارش آن جلسه را پیش امام برده بودند و امام پذیرفته بود و گفته بود که نظر آقای طالقانی درست است.

* ماجرای دستگیری مجتبی طالقانی چه بود؟

** وقتی شنیدم مجتبی را دستگیر کرده‌اند،‌ رفتم به ستاد آقای طالقانی در خیابان هدایت، دیدم در بسته است. در زدم و نگهبانی آمد. گفتم: "آقا اینجاست؟" گفت: "نه.". گفتم: "کجاست؟" گفت: "نمی‌دانم." به منزلشان رفتم،‌ ولی آنجا هم نبودند. من جریان را این طور شنیدم که وقتی به آقا خبر می‌دهند معلوم می‌شود که مجتبی با ابوالحسن رفته بودند به سفارت فلسطین، که ماشین آنها را تعقیب می‌کنند و بعد می‌ربایند. کسی نمی‌دانست که آنها را کجا برده‌اند، ولی سرنخی پیدا کرده بودند و ظاهراً ماشین آنها را جلوی سپاه عباس‌آباد (بهشتی کنونی) دیده بودند. آن سپاه هم دست محمد منتظری، غرضی و دانش بود. آقای علی‌بابایی تمیسار امیر رحیمی را می‌خواهد و ایشان هم به آنجا می‌رود. در واقع دنبال راه‌حل بوده‌اند. مرحوم علی‌بابایی خاطراتش را در این مورد در مجلۀ سروش به تفصیل آورده است. آقای دانش را هم می‌آورند. ایشان اول اظهار بی‌اطلاعی می‌کند و می‌گوید من هیچ خبری ندارم و ارتباطی هم به من ندارد. سرتیپ امیر رحیمی تهدید می‌کند و می‌گوید: "به هر حال تا وقتی که مجتبی بیاید، ‌تو اینجا هستی." آقای دانش با آقای غرضی تماس تلفنی می‌گیرد و می‌گوید من در چنین موقعیتی هستم و اگر شما می‌دانید مجتبی کجاست، آزادش کنید. ظاهراً این کشمکش تا صبح ادامه داشته و صبح اینها را آزاد می‌کنند. من بعد فهمیدم که آیت‌الله طالقانی از تهران بیرون رفته‌اند و معلوم شد که محمد منتظری، آقای غرضی و آلادپوش که در خاورمیانه یعنی در بیروت و دمشق فعالیت می‌کرده‌اند، احتمالاً درگیری‌هایی با مجتبی داشته‌اند. مجتبی به گروه جدا شده از مجاهدین پیوسته بود و خودش گفته بود که عضو پیکار نیستم، ولی به هر حال از مسلمانان هم جدا شده بود. قبل از این گرفت و گیر، یک روز من خدمت آیت‌الله طالقانی رفتم و گفتم: "مجتبی چه طور است؟" گفت: "مجتبی با من درددل‌هایی کرده و گفته چه جریانی شد که با اینها رفتم و الآن هم مارکسیست نیستم." آیت‌الله طالقانی به من گفت: "اگر می‌توانی تو با او صحبت کن، به نظر می‌رسد که نرم شود و راه بیاید." البته من دیگر مجتبی را ندیدم و صحبتی هم با او نکردم، ولی آقا امید داشت که شاید ایشان از آن راه برگردد.

آیت‌الله طالقانی از تهران رفتند و اعلام هم کردند که "به خاطر فرزند خودم نیست، بلکه به دلیل بی‌نظمی و هرج و مرجی است که در کشور به وجود آمده، وقتی که نسبت به فرزند من این چنین رفتار می‌کنند، نسبت به دیگران چه خواهند کرد. من می‌خواهم کار به جایی برسد که اصلاً چنین ناامنی‌هایی نباشد." داستانش را می‌دانید که حاج سیداحمد آقای خمینی واسطه شد و ایشان رفتند قم نزد امام و قول تشکیل شوراها را گرفتند و بعد به تهران برگشتند. وقتی که آقا نبودند، مجاهدین اعلام کردند که ما برای جنگیدن با مخالفین بک لشکر در اختیار آیت‌الله طالقانی می‌گذاریم. و در خیابان تظاهرات کردند. وقتی آیت‌الله طالقانی آمدند، من گفتم: "مجاهدین چنین کاری کرده‌اند." ایشان نزدیک به این مضمون گفتند که: "غلط کردند. من به لشکری احتیاج ندارم" که بعد خودشان هم اعلامیه‌ای آرام و مسالمت‌آمیز دادند که کاری که من کردم برای این بود که درگیری‌ها پیش نیاید، نه این که لشکرکشی بشود و دو گروه بخواهند مقابل هم قرار بگیرند.

به نظر من اقدام مجاهدین در اینجا حرکتی نسنجیده و قدرتنمایی بی‌جایی بود. در انتخابات مجلس خبرگان هم ما ناظرانی از طرف نهضت آزادی فرستاده بودیم و هم کسانی دیگر. ناظران نهضت آزادی جوانان بی‌ادعایی بودند که مایل بودند انتخاباتی قانونی و درست اجرا بشود. به ما گزارش دادند که هم بچه‌های مجاهد خیلی تقلب، اعمال نفوذ و کارهای ناشایست می‌کردند و هم بچه‌های حزب جمهوری اسلامی. گزارش کتبی به من داده بودند. گزارش جمهوری اسلامی را به حزب جمهوری اسلامی نزد دکتر باهنر بردم و به ایشان گفتم که این گزارش بچه‌های شماست. شمارۀ صندوق، حوزه و همۀ اینها را نوشته بودند و دقیقاً این گزارش مستند بود که چه کارهایی کرده‌اند. من از شما توقع نداشتم که این تلقی را از من داشته باشید. من تخلفات بچه‌های جمهوری اسلامی را به شما می‌گویم و تخلفات مجاهدین را به مسعود رجوی می‌گویم، نه به شما. همچنان که تخلفات بچه‌های جمهوری اسلامی را هم به مسعود رجوی نمی‌گویم. من می‌خواهم کار اصلاح بشود." بعد خندید و گفت: "نه، من شوخی کردم. واقعاً می‌دانم که شما بی‌طرفانه و خالصانه این کار را انجام می‌دهید." به مسعود رجوی هم گفتم: "او گفت که اگر به من گزارش رسید که تخلف کرده‌اند پدرشان را درمی‌آورم. چنین و چنان می‌کنم." گفتم: "این گزارش مستند است. افراد خودتان مسلماً گزارش نمی‌دهند که ما خلاف کردیم، ولی مطمئن باش که این گزارش بی‌طرفانه‌ای است." با این که ایشان پذیرفت، اما من می‌دانستم که هیچ ترتیب اثری نخواهد داد.

جریان دیگر، جریان بچه‌هایی بود که نشریۀ «مجاهد"، را به دست می‌گرفتند و در خیابان می‌ایستادند. من شنیدم که مسعود رجوی دستور داده که بچه‌ها مخصوصاً دختر و پسر روزنامه را به دست بگیرند و همین طور بایستند و وقتی مخالفان اینها را اذیت کردند، ‌حتی اگر به اینها چاقو هم زدند هیچ مقاومتی از خودشان نشان ندهند از یکی دیگر از دوستان مطمئن شنیدم که گفتند مسعود گفته که من می‌خواهم با خون این جوانان به دنیا ثابت کنم که انقلاب خمینی خونین بوده و مردمی نبوده است. یعنی از این جوان‌ها سوء استفاده می‌کردند و اینها را وسیله قرار داده بودند که خرده حساب‌ها را تسویه کنند.

در نماز جمعه‌های آیت‌الله طالقانی من مسئول بررسی شعارها و مطالبی بودم که پیش از خطبه‌ گفته می‌شود. کسان دیگری هم بودند آقای مجتهد شبستری می‌آمد سخنرانی می‌کرد یا دیگران نوشته‌ای می‌دادند، آقا به من می‌گفتند نگاه کن که مطلبی نداشته باشد که باعث تشنج و درگیری بشود.

روز عید فطر، چند روز پس از شهادت شهید عراقی، دیدم پدر و برادر شهید عراقی در همان کانتینر محل برگزاری نماز جمعه در دانشگاه تهران، پیش آیت‌الله طالقانی آمدند. ایشان به آنها تسلیت گفت و خیلی هم از شهید عراقی تجلیل کرد، چنان که در خطبۀ نماز جمعه هم از ایشان اسم برد و تجلیل کرد. برادر شهید عراقی نوشته‌ای داشت که گفت من می‌خواهم این را بخوانم. آیت‌الله طالقانی همان جا از او گرفت و به من داد و گفت که نگاه کن. من نگاه کردم دیدم شدیداً به دولت حمله کرده که چرا دولت برای شهید عراقی محافظ نگذاشته و باعث ترور او شده. من دیدم که حرف غیر منصفانه‌ای است،‌ زیرا اولاً شهید عراقی نمایندۀ امام در روزنامۀ کیهان بود و خود ایشان هم شخص شجاعی بود و به محافظ نیاز نداشت و از دولت هم تقاضا نکرده بود که برایش محافظ بگذارد و خودش هم نمی‌خواست. ضمن آن که دولت آن روز امکاناتی در دست نداشت و جریان "فرقان" شهید عراقی را ترور کرد و ربطی به دولت نداشت. من به آیت‌الله طالقانی گفتم: "مطالب علیه دولت خیلی تند است." گفت: "نه خوانده نشود." برادر شهید عراقی گفت: "چرا خوانده نشود؟" آقا گفت: "در اینجا مصلحت نیست که علیه دولت سخن گفته شود. نه علیه دولت، نه علیه هیچ یک از افرادی که کار می‌کنند، برای این که ما نمی‌خواهیم درگیری و تنش ایجاد شود".
پدر شهید عراقی خیلی تند شد و با عصبانیت رو کرد به آیت‌الله طالقانی گفت: ما می‌دانیم که کمونیست‌ها دور شما را گرفته‌اند و نمی‌گذارند که حرف حق اینجا زده شود ـ که شاید منظورش من بودم ـ آیت‌الله طالقانی هم خیلی با  ملایمت گفت: "نه، چنین چیزی نیست. هیچ کس هم دور مرا نگرفته، نه کمونیست و نه غیر کمونیست. من خودم مصلحت نمی‌دانم که این حرف زده شود." به هر حال آنها با ناراحتی از آنجا رفتند. آیت‌الله طالقانی در سخنرانی روشنگرانه‌ای در دانشگاه تهران گفته بودند: "جوجه کمونیست‌ها می‌خواهند برای ما تکلیف روشن کنند. اگر لازم بشود من خودم هم در تانک می‌نشینم و با اینها می‌جنگم." بعد دیدم که مجاهدین مجموعۀ این خطبه‌ها را منتشر کرده بودند، ولی قسمتی را که ایشان از شهید عراقی تجلیل کرده بود و بعضی از این مطالب را حذف کرده بودند، ‌یعنی برخورد گزینشی داشتند. همان جا اعلام شد که نماز جمعه هفتۀ آینده در بهشت زهرا بر سر قطعۀ شهدای  17 شهریور برگزار می‌شود. چون جمعه 16 شهریور بود. از این جهت ما به بهشت زهرا رفتیم و آنجا اتفاقاً ناطق قبل از خطبه‌های نماز جمعه آقای مجتهد شبستری بود. خطابه‌ای هم من خودم دربارۀ شهدای 17 شهریور نوشته بودم و خواندم.

آیت‌الله طالقانی مسئله شوراها را مطرح کردند که "بارها من گفته‌ام که شوراها باید تشکیل شود که مردم باور کنند آزاد شده‌اند و کارشان به دست خودشان افتاده،‌ اما نمی‌کنند. چرا، نمی‌دانم." البته بعد گفتند "من می‌دانم که چرا انجام نمی‌دهند، چون آن وقت می‌گویند ما چه کاره‌ایم؟ شما هیچ‌کاره‌اید. شما بروید دنبال کارتان. بگذارید مردم خودشان سرنوشت خودشان را به دست بگیرند." پس از خطبه قرار شد غسالخانۀ جدید بهشت زهرا افتتاح شود. به اتفاق آیت‌الله طالقانی رفتیم. آقای خسرو منصوریان از طرف مهندس توسلی که شهردار تهران بود مسئول بهشت زهرا بود. رفتیم و غسالخانه را افتتاح کردیم. آیت‌الله طالقانی به غسال آنجا گفت: "بابا جان من آمدم زیر دستت، مرا ملایم بشویی‌ها!" او گفت: "خدا نکند، ‌ان‌شاء‌الله که شما زنده باشید" و بعد هم آنجا را افتتاح کردند و برگشتیم. موقع برگشتن، ‌ایشان سوار ماشین خودشان شد، من هم سوار شدم که همراهشان بروم، ‌ولی یک مرتبه مجاهدین آمدند و گفتند ما می‌خواهیم مراسم سالگرد مهدی رضایی را برگزار کنیم و شما به آقا بگویید که شرکت کند. من به آقا اطلاع دادم. ایشان. گفت که خیلی خسته هستم و مریضم نمی‌توانم، تو از جانب من برو. من پیاده شدم و رفتم. اما آنها خیلی سرد  برخورد کردند و اصلاً اعتنایی نکردند. فکر کردند که من به آقای طالقانی گفته‌ام که آقا اجازه بده من بروم. ولی ایشان واقعاً خسته شده بود. عصر آن روز در مراسم مهدی رضایی، درگیری‌های شدیدی با مخالفان پیش آمد. ما هم پادرمیانی کردیم، ولی نه این طرف به ما اعتنا می‌کردند، نه آن طرف. من به خانه آمدم و دیگر خدمت آیت‌الله طالقانی نرفتم. قرار بود روز شنبه که 17 شهریور بود آیت‌الله طالقانی به میدان شهدا بیایند و مردم نماز ظهر و عصر را پشت سر ایشان اقامه کنند.

* بعد از خطبۀ عید فطر که آیت‌الله طالقانی درباره کمونیست‌ها، کردستان و امام صحبت  کردند، واکنش مجاهدین چه بود؟ ما شنیده بودیم که آنها گفته بودند آقا رگ آخوندی‌اش گل کرده است.

** من هم غیر مستقیم شنیدم، ولی از خودشان نشنیدم. مخصوصاً از واژۀ "جوجه کمونیست‌ها"‌ خیلی ناراحت شده بودند. این مطالب را به من نمی‌گفتند. درست برعکس وانمود می‌کردند و خودشان را خیلی موافق نشان می‌دادند. روز شنبه من همراه آقای منصوریان رفتم به میدان شهدا (ژاله). مردم زیادی جمع شده بودند و تمام خیابان 17 شهریور کنونی و خیابان پیروزی مملو از جمعیت بود، ‌اما از آیت‌الله طالقانی خبری نبود. من از تلفن عمومی با منزل آقا تماس گرفتم و گفتم: "مردم منتظر هستند تا نماز را پشت سر شما اقامه کنند." ایشان گفت: "من بیمارم. و خیلی خسته هستم. به مردم بگویید که خودشان نماز را به جماعت بخوانند و پراکنده شوند." ما هم بلندگو نداشتیم، ولی تا آنجا که مردم را می‌دیدیم و صدایمان می‌رسید به آنها ابلاغ کردیم. بعد شنیدم که آیت‌الله طالقانی همان شب برای استراحت عازم شمال شده‌اند. آیت‌الله طالقانی را ظاهراً اطراف تنکابن برده بودند و نمی‌‌خواستند جایی که ایشان را می‌شناسند ببرند. هتلی هم پیدا نکرده بودند، ‌به کلبۀ یک روستایی رفته بودند که البته آن شخص هم نشناخته بود که ایشان چه کسی هستند، ولی دیده بود که سید بزرگواری آمده و به خودش و همراهانش جا داده بود و تا صبح هم نشسته بود و درددل می‌کرد. صبح آیت‌الله طالقانی می‌گوید: "حالم بدتر شده، به تهران برگردیم." روز یکشنبه صبح برگشته بودند که مصادف با 18 شهریور بود، ‌ولی از کرج تا تهران به خاطر این که پایان تعطیلات بوده ترافیک سنگینی بوده است،‌ به طوری که سه ـ چهار ساعت در این ترافیک معطل شده بودند و ایشان سخت خسته شده و به راننده می‌گوید که مرا به در مجلس خبرگان برسان چند دقیقه‌ای بروم و بعد به خانه می‌روم. ظاهراً نیم ساعتی در مجلس خبرگان بوده‌اند و از آنجا هم به خانه رفته بودند.

* در سفر شمال چه کسانی با ایشان بوده‌اند؟

** از فرزندان خودشان ابوالحسن بود و یک نفر به عنوان محافظ ایشان بود، راننده را هم نمی‌شناسم. سه نفر بیشتر نبوده‌اند. از آنجا که روز بعد قرار بود آقای مجتهد شبستری و آقای دکتر گلزاده‌غفوری برای شرکت در کنفرانس اسلامی به تاشکند بروند ـ که آن موقع جزو اتحاد شوروی بود ـ شب این دو نفر به منزل آقا می‌آیند. سفیر روسیه هم آمده بود. هر سه نشستند و صحبت کردند. آقای اسماعیل‌زاده به من گفت که ما ضبط نداشتیم. ولی من نکاتی از صحبت‌هایشان را یادداشت کرده‌ام. نکات جالبی بود. آقای چه‌پور ـ صاحبخانه ـ برای من تعریف کرد، گفت ساعت 12 مهمانان رفتند. بعد از رفتن آنان، آقا خیلی خسته بود و گفت: "من چاییده‌ام." شال بلندی داشت و به من گفت که این را ببند دور سینه و پشتم که وضعم بدتر نشود. چند دقیقه‌ای گذشت، برگشتم دیدم آقا سخت خرخر می‌کند. صدایش زدم و گفتم: "آقا مثل این که طاقباز خوابیده‌اید خرخر می‌کنید." ایشان تأیید کرد و به پهلو خوابید. شاید سه ربع طول کشید که باز صدای خرخرش بلند شد. آمدم دیدم ایشان خرخر شدیدی می‌کند و هر چه صدایشان زدم بیدار نشد و جواب نداد. تلفن خانه دو روز بود که قطع شده بود، ‌از این جهت به کسی گفتم که برو بیمارستان دکتر قلب را بیاور، مثل این که قلب آقا ناراحت است. رفت و یک ساعت طول کشید که دکتر را آورد. وقتی دکتر آمد گفت که چهل و پنج دقیقه است که تمام کرده است. ساعت دو و نیم، خانم مفیدی به من زنگ زد و گفت: "قضیۀ آقا را شنیده‌اید؟" گفتم:‌ "چه قضیه‌ای؟" گفت که آقا فوت کرد که تلفن از دست من افتاد و نفهمیدم که چه شد. حرکت کردم و دیدم که نزدیک منزلشان خیلی شلوغ است. مردم در آمد و رفت هستند. پاسداران نمی‌گذاشتند من به داخل بروم. نمی‌توانستم حرف بزنم و به حالت گریه افتادم. یکی از پاسداران مرا شناخت و گفت که بگذارید ایشان بروید. من رفتم داخل و دیدم که چه مصیبتی است.

این چند روز،‌ یعنی در واقع 16 شهریور تا شب نوزدهم، پشت سر هم این گرفتاری‌ها و خستگی‌ها بود. ایشان هم که چندین بیماری داشت. فردا صبح که آفتاب بلند شد،‌ جنازه را به مسجد دانشگاه بردند. همه آمده بودند. آقای بنی‌صدر، اعضای دولت، آقای مسعود رجوی و مهندس بازرگان در گوشه‌ای از مسجد نشسته و منتظر تشییع بودند. در لحظات آخر بود که دیدم سفیر شوروی هم آمد. بسیار متأثر بود و فقط اشک نمی‌ریخت. به داخل مسجد آمد و تسلیت گفت.

روز سوم در دانشگاه تهران مراسمی برپا شد. من یادداشتی داشتم که خواندم و بعد مسعود رجوی صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: "ما حالا دیگر واقعاً بی‌پدر شدیم." گفتم: "بله، همه پدر و پشت و پناه خودشان را از دست دادند". من فهمیدم که حرف ایشان چقدر مصداق داشت.

بعد از شهریور و فوت آیت‌الله طالقانی، حادثۀ مهمی که پیش آمد و شاید نقطۀ عطفی برای مجاهدین بود، حادثۀ امجدیه بود. البته من فقط فیلم حادثۀ امجدیه را دیدم. یک نفر روی دوش کس دیگری در میان جمعیت رفته و سخت به مجاهدین فحش می‌‌دهد و حمله می‌کند.

آقای مهندس غروی که با هم فیلم را تماشا می‌کردیم به من گفت: "خوب نگاه کن ببین او را می‌شناسی؟" من گفتم: "او را در جنبش ملی مجاهدین دیدم." گفت: "من هم تحقیق کرده‌ام، این شخص از مجاهدین است و این هم یکی از بازی‌های خودشان است که به نام حزب‌الله درگیری ایجاد کنند." من نمی‌گویم که طرف مقابل بی‌تقصیر بود، اما خودشان هم تحریک می‌کردند و می‌خواستند زمینه‌ای فراهم کنند که حتماً  به کشت و کشتار برسد. بعد از آن روز بود که امام ملاقات مجاهدین در سال 1351  با خودشان در نجف را توضیح داد و از آن تلقی نفاق کرد. کم کم مسائل اوج می‌گرفت و ارتباط مجاهدین با ما کم می‌شد. اتفاقاً بعد از حادثۀ امجدیه یک روز آقای محسن رضایی آمد و گفت که بیا خانۀ ما من با شما کار دارم. من رفتم آنجا دیدم که پرویز یعقوبی هم هست. پرویز گفت: "به نظر شما ما چه کار کنیم؟" گفتم: "اگر از من می‌پرسید، من خالصانه و برادرانه یک پیشنهاد دارم. شما شش ماه تمام فعالیت‌هایتان را تعطیل کنید و به امام بگویید که ما برای اثبات حسن نیت خودمان فعالیت این جنبش را موقتاً  تعطیل کردیم تا معلوم بشود که این تحریکات از طرف ما نیست و ما هم نمی‌خواهیم که منافقانه عمل کنیم، بلکه صادقانه عمل می‌کنیم و دیگر شما باید خودتان قضاوت کنید. بعد از شش ماه شما می‌توانید با در دست داشتن برگ برنده بگویید که ما در این مدت هیچ گونه فعالیتی نکردیم و حالا شما اجازه می‌دهید که فعالیت کنیم. مسلماً ایشان هم اجازه می‌دهند." گفت: "ما به‌هیچ‌وجه حاضر نیستیم خودمان را از صحنه کنار بکشیم و راه‌حل دیگری بگو." گفتم: "اگر با من مشورت کردید، تنها همین راه به نظر من می‌رسد" گفت: "این امکان‌پذیر نیست" و از هم جدا شدیم. شاید آخرین مشورتی هم که با من کردند همین بود.

البته من با مهندس سحابی خیلی صحبت کردم و خیلی هم نگران وضع اینها بودیم. سپس جدا شدن خود ما از نهضت آزادی پیش آمد که در 29 آذر 1358 طی نامه‌ای عملی شد و بحث مستقلی دارد. ما این مدت بیشتر گرفتار مسائل خودمان بودیم و کمتر با مجاهدین تماس داشتیم. اما کمابیش در جریان کارهایشان بودیم که کارهایشان اوج گرفت تا رسید به سال 1359.  در این سال هم که آن درگیری‌ها بود و جنگ تحمیلی هم شروع شد. قبل از این، انتخابات مجلس شورای ملی بود. در جریان انتخابات مجلس شورای ملی در اسفند 1358، مسعود رجوی ظاهراً به مرحله دوم افتاده بود.  مهندس بازرگان اعلامیه‌ای داد و توصیه کرد که به او (مسعود رجوی) رأی بدهند که انتخاب بشود و به مجلس بیاید. در تأیید نظر مهندس بازرگان، اعلامیه‌ای هم به امضای مهندس سحابی، دکتر حبیبی و من منتشر شد که در آن نوشته بودیم بهتر است سلیقه‌ها و افراد مختلف به مجلس بیایند. بعدها که از ما پرسیدند چرا شما این کار را کرده‌اید،‌ ما گفتیم اگر آقای مسعود رجوی در مجلس باشد دنبال تشنج نیست و خودش را یکی از نمایندگان این مردم می‌داند. اگر برنامۀ مفیدی دارد باید تأییدش کرد و به او رأی داد. اگر هم ندارد که ساکت می‌ماند و اگر برنامه‌اش هم درست نیست با آن مخالفت می‌شود. اگر ایشان را کنار بگذارند و در مجلس نباشد، تشنج ایجاد می‌شود که البته تعبیر صادقانه و خالصانۀ ما را نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند که منظور شما این بوده که مسعود رجوی هم بیاید به مجلس و مجلس را بیشتر متشنج کند و به آن طرف بکشند. این اقدامی بود که آن موقع کردیم و صدمان ایجاد آرامش و کشاندن کشور به سوی دموکراسی و گفت‌وگوهای دوجانبه بود.

پیش از جنگ مسئلۀ نخست‌وزیر مطرح بود. اختلاف شدیدی بین بنی‌صدر و حزب جمهوری اسلامی بر سر نخست‌وزیر بود. پیش از این که آقای رجایی مطرح بشود. افرادی را که آقای بنی‌صدر معرفی می‌کرد این طرف نمی‌پذیرفت و افرادی را که آن طرف معرفی می‌کردند آقای بنی‌صدر نمی‌پذیرفت. آقای بنی‌صدر پیش از همه، آقای سلامتیان را مطرح کرده بود. دکتر حبیبی و مهندس سحابی پیشنهاد نخست‌وزیری را نپذیرفتند. وقتی هم نام آقای محمدعلی رجایی مطرح شد آقای بنی‌صدر مخالفت و مقاومت می‌کرد. تا این که آن سه نفر هیئتی که شهید محلاتی، آقای محمدجواد حجتی و یک نفر دیگر بودند واسطه شدند که هم مورد قبول آقای بنی‌صدر بودند و هم حزب جمهوری اسلامی که اینها بالاخره آقای رجایی را مطرح کردند و آقای بنی‌صدر هم با اکراه پذیرفت. البته در آن جلسه‌ای که می‌‌خواستند به آقای رجایی رأی اعتماد بدهند، من از مخالفان بودم. گفتم: "من پشت سر آقای رجایی و همه اعضای کابینه‌اش نماز می‌خوانم، اما آن دو شرطی که هم امام فرمودند و هم در قانون اساسی هست که نخست‌وزیر باید هم مدیر و هم مدبر باشد، در وجود این مجموعه نیست. این مجموعه آدم‌های خوبی هستند، ولی مدیر و مدبر برای ادارۀ جامعه نیستند." البته من با خود آقای رجایی بسیار نزدیک و دوست بودم، ولی در آن شرایط مصلحت کشور نمی‌دانستم که نخست‌وزیر بشود. وقتی هم که ایشان رأی اعتماد گرفت و نخست‌وزیر شد، بیش از همه، ما همکاری کردیم. همان طور که ما با ریاست جمهوری آقای بنی‌صدر هم مخالف بودیم و کاندیدای ما دکتر حبیبی بود، اما بعد که ایشان انتخاب شد، به احترام رأی ملت و توصیۀ امام که فرمود پشت سر رئیس‌جمهوری باشید، پذیرفتیم و با کمال خلوص و صداقت ایستادیم. در ماجرای عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر هم من باز صحبت مخالف کردم و آنجا هم استدلالم همین بود که به گفتۀ امام با ایشان همکاری کردیم و حالا که رئیس‌جمهور است نباید با او مخالفت کرد و مثال‌هایی از جریان عثمان و امیرالمؤمنین گفتم که داستانش مفصل است.

این جریان در سال 1360 و بعد از جنگ پیش آمد. آقای بنی‌صدر مدام می‌گفت که این نخست‌وزیری دو ماه بیشتر دوام پیدا نمی‌کند. بعد که جنگ شروع شد گفت که من به خاطر جنگ دیگر حرفی ندارم و می‌روم در جبهه و همان جا هستم تا این که جنگ به نتیجه برسد. بعد به تهران برمی‌گردم. ایشان به پایگاه وحدتی در نزدیک دزفول رفته بود و آنجا ساکن شده بود. یک بار که برای بازدید جبهه رفته بودیم، در مسیر برگشت دیدیم که آقای خامنه‌ای و دو تا از پاسدارهایش آنجا ماندند. آن وقت من و آقای محمدی‌گرگانی و احتمالاً خانم طالقانی با هواپیما برگشتیم که آقای هاشمی رفسنجانی و آقای رجایی هم در هواپیما بودند. من در کنار آقای هاشمی نشسته بودم و از همان دزفول این مسائل را مطرح کردیم و خواهش و التماس برای از بین بردن اختلافات. در پایگاه وحدتیه هم با بنی‌صدر در مورد حل اختلافات صحبت کرده بودیم. با دکتر مصطفی چمران هم که صحبت کردیم، دیدم که ایشان خالصانه فقط به دنبال انجام وظیفه در جنگ است و نیروی نامنظم تشکیل داده و کاری هم به اخلافت سران و مسائل سیاسی ندارد. فط درخواست اسلحه داشت که خانم طالقانی به تیمسار ظهیرنژاد تلفن کرد که چرا اسلحه نمی‌فرستید؟ گفت که فردا بیایید بگیرید. وقتی روز بعد به دزفول برگشتیم، به ظهیرنژاد گفتم: "قولی که دیروز دادی چه شد؟" گفت: "من با تلفن نمی‌توانستم حرف بزنم، دو هواپیما کلاشینکف از کرۀ شمالی آورده بودند که همه را به مراکز سپاه برده‌اند، بروید از آنها بگیرید. من اسلحه ندارم که به شما بدهم". ما دیدیم که چمران بدون آن که کسی به او کمک کند آنجا مشغول فعالیت است. رفتیم پیش آقای بنی‌صدر و با ایشان هم صحبت کردیم. ایشان گفت: "من با آقای چمران هیچ مشکلی ندارم، ولی اختلاف من با حزب جمهوری اسلامی ریشه‌ای است و با این حرف‌های شما برطرف نمی‌شود، ‌اما اینجا نشسته‌ام و وظیفه‌ام را که تا جنگ تمام نشده به تهران برنگردم، انجام می‌دهم." همین مسائل را با آقای هاشمی رفسنجانی و آقای رجایی در هواپیما می‌گفتیم که آنها هم هر کدام استدلال‌هایی داشتند و حق را به جانب خودشان می‌دادند و لجبازی و مخالفت را به مخالفشان نسبت می‌دادند.

تمام کوشش ما این بود که در این جنگ همه متحد باشند و دست به دست هم بدهند و بر دشمن پیروز شوند و درگیری‌های داخلی پیش نیاید. مجاهدین هم به جبهه رفتند و می‌گفتند که ما باید اینجا بجنگیم،  اما معلوم شد که در جبهه هم عده‌ای با اینها مخالفت می‌کنند که اینها نباید باشند. می‌گفتند اینها برای عراق جاسوسی می‌کنند و قصد دارند اسلحه‌ها را بدزدند. متأسفانه صحبت‌ها به جایی نرسید. می‌خواهم نتیجه بگیرم که درگیری این دو گروه، هر دو برای قدرت‌طلبی بود. در واقع از مجموعۀ  رفتار و گفتار مجاهدین این طور فهمیدم که خودشان را صاحب اصلی انقلاب می‌دانستند. می‌گفتند ما بودیم که زمینۀ انقلاب را فراهم کردیم و انقلاب به اینجا رسیده است. نمی‌گفتند که ما هم باید در ادارۀ انقلاب شریک باشیم، بلکه می‌گفتند که انقلاب باید در دست ما باشد. مجاهدین می‌گفتند اینها با روش ارتجاعی و روش واپسگرا نمی‌توانند انقلاب را اداره کنند و روش آنها انحصارطلبانه است. رقبا هم می‌گفتند که مجاهدین کجا بودند،‌ موقعی که مردم تظاهرات کردند و پشت سر امام خمینی حرکت کردند. بنابراین آنها هیچ حق و سهمی ندارند که بخواهند در اداره امور شرکت کنند یا این که انقلاب را در اختیار بگیرند. هر دو طرف در برابر یکدیگر صف‌آرایی کرده بودند وبرای یکدیگر نقشه داشتند. شاید بتوان گفت ما که پادرمیانی می‌کردیم و از هر دو طرف می‌خواستیم که اختلاف را کنار بگذارند، ساده‌اندیش بودیم و فکر می‌کردیم که هر دو طرف حسن نیت دارند، اما اشتباه کردیم.
برای خود من ثابت شد که هر دو طرف قدرت را منحصراً برای خودش می‌خواهد. بعد از مسئلۀ 25 خرداد بود که تظاهرات جبهۀ ملی علیه قصاص پیش آمد که امام وارد میدان شدند و صحبت شدیداللحنی کردند و اعلام کردند که اگر نهضت آزادی هم با اینها نیست اعلام کند. من با آقای مهندس بازرگان تماس گرفتم که نظر شما چیست؟ گفت: "ما هرگز با اینها نبوده‌ایم و مخالف لایحۀ قصاص هم نیستیم و راهپیمایی هم اعلام نکرده‌ایم. اما به این شکل که اعلام کنیم ما نبودیم درست نیست، ‌ما خودمان راه مستقلی داریم." اتفاقاً روز بعد اعلامیه‌ای دادند و به صورت غیر مستقیم کار جبهه ملی را رد کردند، ‌ولی درگیری را هم محکوم کردند. نمی‌دانم نقش مجاهدین در جریان 25 خرداد چه بود؟ اما این طور که مخالفنیشان تعریف می‌کردند، می‌گفتند آنها جبهه ملی را بیشتر تحریک کردند و در راهپیمایی هم نقش اساسی داشتند.

روز سی خرداد همان جریان عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر مطرح شد که ما جزو مخالفان بودیم و اعلام هم کردیم که مخالف بودن به معنی طرفداری از بنی‌صدر نیست، بلکه با این جریان به این شکل ما مخالف هستیم. بعد از صحبت‌های من، آقای هاشمی رفسنجانی گفت: "متشکرم، اما شما باید موضع‌تان را مشخص کنید که این طرف هستید یا آن طرف." همان طور که پشت تریبون مجلس ایستاده بودم سرم را بلند کردم به طرف آقای هاشمی که در صندلی ریاست نشسته بود و گفتم: "موضع ما حق است، ‌نه این طرف است و نه آن طرف." گفت که نمی‌شود. در ضمن صحبت من اشاره کردم و گفتم که امیرالمؤمنین وقتی از عثمان دفاع می‌کرد، نه به خاطر شخص عثمان بود، بلکه برای حفظ نظام اسلام بود و می‌خواست که خلیفه‌کشی باب نشود. آقای خامنه‌ای که نماینده بودند، اشاره‌ای به من کردند. وقتی صحبت من تمام شد و تنفس داده شد، نمایندگان به زیرزمین مجلس می‌رفتند و چای می‌خوردند. من که رفتم چای بردارم، دیدم در طرف راستم آقای خامنه‌ای و در طرف چپم آقای هاشمی رفسنجانی است. رو به آقای خامنه‌ای کردم و گفتم: "صحبت من چه طور بود؟" گفت: "خوب بود." گفتم: "پس چرا اشاره کردید؟". گفت: "اسم عثمان را آوردید،‌ گفتم مبادا به نمایندگان اهل سنت بر بخورد." به شوخی و جدی گفتم:‌ "شما که به من می‌گویید جعفری سنی. من خودم بیشتر رعایت می‌کنم." گفتم:‌ "آقای هاشمی! چه طور بود؟" گفت:‌ "خوب بود، ولی همان طور که گفتم شما باید موضع خودت را مشخص کنی." گفتم: "آقای هاشمی نه شما حق مطلق‌اید و نه باطل مطلق. نه بنی‌صدر باطل مطلق است و نه حق مطلق. در هر کدام از شما حرف‌های حقی هست، حرف‌های باطلی هم هست و موضع ما طرفداری از اسلام، انقلاب و ایران است و می‌خواهیم درگیری ایجاد نشود. آقای هاشمی شما ماری به زمین انداخته‌اید و این مار اژدها می‌شود،‌ خودتان هم نمی‌توانید آن را بگیرید و کنترل کنید." گفت: "نگران آن نباشید، ‌با یک فتوا درستش می‌کنیم." گفتم: "آقای هاشمی آنهایی که گوششان بدهکار فتوا است، ‌اهل شلوغ کردن و به خیابان ریختن نیستند.
آنهایی که اهل شلوغ کردن و به خیابان ریختن هستند، ‌گوششان بدهکار فتوا نیست." گفت: "آن را هم درست می‌کنیم." وقتی این را گفت، همان طور که بین هر دوی آنها ایستاده بودم، ‌سرم را بلند کردم و گفتم: "خدایا تو شاهد باش من به وظیفۀ خودم عمل کرده‌ام"‌ و آمدم کنار. باز هم آقای هاشمی گفت: "متشکریم." بعد دیدم که اسم ما را جزو دوازده نفر طرفداران بنی‌صدر اعلام کردند، در حالی که ما یازده نفر بودیم که اصلاً رأی ندادیم و مخالف این جریان بودیم. بعضی‌ها هم صحبت نکرده بودند. اصلاً در رأی‌گیری شرکت نکرده بودیم، نه رأی کبود دادیم و نه سفید، چه پنج نفری که در مخالفت طرح صحبت کردیم و چه شش نفر دیگری که صحبت نکرده بودند. آقای یوسفی‌اشکوری، آقای محمدی‌گرگانی، آقای مصطفی تبریزی، آقای رمضانی و چند نفر دیگر در مخالفت هم صحبت نکردند و رأی هم ندادند. تنها کسی که به نفع بنی‌صدر رأی داد آقای بیانی نماینده قائنات بود. بعد خواستیم که از مجلس بیرون برویم، من نه محافظ داشتم و نه ماشین ضد گلوله. دیدم جمعیتی جلوی مجلس جمع شده‌اند و شعار می‌دهند "مرگ بر لیبرال"، "مرگ بر بنی‌صدر" ما را که دیدند بیشتر شعار دادند، ولی بوق بلندگو دست آقای سیدعلی‌نقی خاموشی بود. معلوم شد که از بازار آمده‌اند. من لبخندی زدم و از کنارشان عبور کردم و رفتم.

در سال 1365 که دیگر من نماینده هم نبودم، روزی بانک ملی اعلام کرد بیایید کوپن بنزین بگیرید. نزدیک غروب بود و ما در صف ایستاده بودیم. کارمند بانک گفت: "چون وقت گذشته، بروید فردا صبح بیایید." صف که شکست،‌ دیدم آقای بلندقد حزب‌اللهی با اورکت و ریش آمد و به من گفت: ‌"تو جعفری نیستی؟" گفتم:‌ "چرا هستم.". گفت: "مرا می‌بخشی." گفتم: "چرا شما را ببخشم." گفت: "آن روزی که جریان بنی‌صدر مطرح بود، ‌جمعیتی جلوی مجلس آمده بود و علیه شما شعار می‌داد، یادت هست که لبخندی زدی و از کنار جمعیت گذشتی؟"‌ گفتم: "لبخندم را به یادم دارم ولی شما را به یاد ندارم." گفت: "من هم جزو آن جمعیت بودم که شعار می‌دادم و فهمیدم که فریب خورده‌ام و این جریان را ما صرفاً به خاطر امام که بنی‌صدر را از فرماندهی کل قوا عزل کرده بود به نفع انقلاب می‌دیدیم." گفتم: "همین که شما درک کرده‌اید، بزرگ‌ترین بخشش است که راه درست را پیش گرفته‌اید."

همان روز سی خرداد درگیری پیش آمد و نمی‌دانم که واقعاً بنی‌صدر اسیر دست مجاهدین بود یا نه، چرا که می‌گفتند می‌خواسته پیش امام برود، ولی مجاهدین نمی‌گذاشته‌اند. به هر حال آنچه نباید پیش می‌آمد، پیش آمد و کشور را به مسیری کشیدند که نباید کشیده می‌شد و در جریان جنگ، دشمن هم از این موقعیت سوءاستفاده کرد. الحمدلله که ملت باز هم یکپارچه شد، اما می‌توانست حرکت خیلی بهتری کند و انقلاب را به مسیر بهتری ببرد. امیدواریم که ما از این حوادث هم درس بگیریم و همه را تجزیه و تحلیل کنیم. نقاط قوتش را در پیش بگیریم و همان طور که در آغاز، سخن امیرالمؤمنین(ع) را نقل کردم که می‌فرماید "ان من صرحت له العبر عما بین یدیه من المثلات حجزته  التقوی عن تقحم الشبهات" (نهج‌البلاغه: خطبه 16) کسی که از حوادث به روشنی عبرت بگیرد، یعنی آموزش ببیند، پرواپیشگی مانع افتادن کورکورانۀ او به چاله‌های شبهه می‌شود. در واقع درس گرفتن از حوادث تاریخی و اجتماعی انسان را به تقوا می‌رساند؛ آن هم تقوایی که میزان و معیار است، ‌روشنگر و آگاهی‌بخش است و مانع افتادن انسان در شبهه‌ها می‌شود و تنها به این شیوه است که می‌تواند مواضع حق و باطل را به روشنی تشخیص بدهد.                                                                                                          

نام:
ایمیل:
نظر: