(فصلنامه علوم سياسي - زمستان
1382 - شماره 1 - صفحه 139)
يكي از خصوصيات بارز دوران پس از جنگ سرد، تحول مفاهيم و يا راه يافتن مفاهيم و معاني جديد به جامعه بينالمللي است. نظام بينالملل به دليل ماهيت متحول خود، دچار تحول مفهومي و ساختاري شده است. بر اين مبنا، در نوشتار حاضر سعي شده است جنبههاي تحول مفهوم بينالملل به اجمال بيان و اين تحول از جنبه ماهوي و ساختاري تجزيه و تحليل شود. هدف اين مقاله، بررسي تحول مفهوم نظام بينالمللي در دوران بعد از جنگ سرد است؛ يعني زماني كه نظام بينالملل را به گونهاي دگرگون شده مشاهده ميكنيم. در عين حال، در اين بحث، سعي در بيان نظري تحول است و از نمونهپردازي عملي و يا گفتارهاي تاريخي اجتناب ميشود.
وسعت و ظرفيت نظام بينالملل به گونهاي است كه ميتواند با شرايط جديد، الگوهاي رفتاري و هنجارهاي جديد را تجويز كند. معمولا دگرگونيها در سطح كلان، سطح خرد را نيز به شدت تحتتأثير قرار ميدهد؛ ولي ادامه دگرگوني سطح كلان، به آمادگي سطح خرد بستگي دارد و اگر سطح خرد تطابق حاصل نكند، سطح كلان به وضع قبل بازخواهد گشت و روند حفظ وضع موجود طي خواهد شد. (قوام، 1995: 171)
آنچه امروز در سطح نظام بينالملل مشاهده ميكنيم، تعدد بازيگران، تنوع آنها و نيز ميزان وابستگي در نظام است كه ميان ساختارها است. همچنين، تحول كاركردها، پيريز شكل نويني از ساختارها در نظام است كه به تدريج الگوهاي رفتاري جديد و به دنبال آن پيامدهاي جديد را پديد آورده است.
تجزيه مفهوم دولت، دگرگوني تكنولوژيك، گسترش علم ارتباطات، مركزگريزي و درجه انسجام بيروني، از ويژگيهاي شمال و برعكس آن - يعني تحكيم پيوندهاي دولت، استحكام پايههاي فرهنگي، مركزگرايي و مقابله با گسترش علم ارتباطات و سعي در بالا بردن درجه انسجام دروني - از خصوصيات جنوب است.
ميزان فشار وارد بر بازيگران هم در اين ميان اهميت زيادي دارد؛ زيرا سيستمها بسته به نوع شرايط، تطابق و سازگاري متفاوتي دارند. منافع و تعاملات ساختاري و ميزان برخورداري زيرسيستمهاي داخلي از استقلال نسبي يا اصلا نبودِ چنين زيرسيستمهايي در عمل ميتواند توانايي يا عدم توانايي بازيگر را در مقابل تحولات جديد نمايان سازد. (سيفزاده، 1380: 229-215)
امروزه در عمل با تعاريف جديدي مواجهيم كه تاكنون در سطح كلان عنوان ميشدند و اجزا را به تبعيت از الگوهاي نوين رفتاري وادار ميكردند. اين تئوريها را اغلب بازيگران كلان عنوان ميكنند. تحول در شرايط هميشه باعث تغيير و دگرگوني در پيوندها ميشود و در نتيجه عدم كارايي مفاهيم گذشته را در پي دارد. امروزه هم به واسطه دگرگوني ساختارهاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي، افزايش روزافزون نقش مردم در سياستگذاريها، تأسيس نهادها و تبيين خواستهها و تبديل منافع به سياست كه در سايه جنبشهاي انقلابي و اصلاحطلبانه صورت گرفته، و نيز ظهور فزاينده انتظارات كه نخبگان سياسي را به پاسخگويي بيشتر به نيازهاي مردم وادار كرده، و به طور كلي مجموعه اين تحولات، به يكسانسازي نسبي هنجارها كمك كرده كه خود به حركت از روابط بينالدول به سوي روابط بينالملل سرعت بخشيده است. (همان، ص 173 - 172)
در عين حال، شاهد گسترش اتحاديهها و همگراييهاي منطقهاي هستيم. به نظر ميرسد كه نظام بينالملل معاصر، در يك حركت چرخهوار به سر ميبرد: از موازنه قدرت و همگرايي قدرتهاي متعدد در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم تا واگراييهاي بعد از جنگ جهاني اول و از همگراييهاي دوران دوقطبي جنگ سرد تا واگرايي در عين همگرايي منطقهاي (نسبت به شدت پولاريته جنگ سرد) بعد از جنگ سرد كه به عنوان نظم فعلي آن را ميشناسيم.
اگر گسترش اتحاديهها و همگرايي منطقهاي را معياري براي توسعه يافتگي نظام بينالملل تلقي كنيم، توسعه يافتگي و عدم توسعه از نظر بازيگران مختلف متفاوت خواهد بود؛ زيرا بسط همگرايي در ميان واحدهاي بسيار قدرتمند، آنها را در تقابل و تضاد منافع با غيرعضوها - يعني واحدهاي سياسي واگرا - قرار خواهد داد. عليرغم آنكه اين روند به توسعه سياسي، اقتصادي، فرهنگي و امنيتي اعضاي اتحاديه خواهد انجاميد، تعارض ميان واگرايان و همگرايان تشديد خواهد شد و اين وضعيت، صلح جهاني را به خطر خواهد انداخت. (هُرمت1، 1994)
به هر جهت بايد پذيرفت كه با توجه به ساختار كنوني نظام بينالملل، با يك بسط مفهومي و ساختاري روبهرو هستيم؛ و از لحاظ ساختار، با تعدد بازيگران و اضافه شدن مسائل و متغيرهاي گوناگوني كه تا گذشته عوامل فرعي بودند و اكنون در پايداري، توسعه و حفظ وضع موجود مؤثرند - مانند محيط زيست، حقوق بشر و... - مواجهيم. اين بازيگران هر يك ساختارهاي داخلي گوناگوني در سطح خرد دارند كه تحول هر يك در حوزه منطقهاي، خود ميتواند نقش تأثيرگذار داشته باشد. از طرفي، مسائل ديگري همچون خودنابودي و ديگرنابودي، از مسائل مطرح هستند. حمله عراق به كويت بعد از جنگ ايران و عراق را - كه عملا حركتي بود براي اعاده پرستيژ از دست رفته و بازسازي افكار عمومي داخلي - ميتوان نوعي خودنابودي دانست؛ و يا تحريمهاي گوناگون كشورها ميتواند علاوه بر ديگرنابودي، زمينههاي خودنابودي (و نابودسازي منافع) را فراهم سازد.
مسئله توسعه، از جمله عوامل مؤثر در برقراري نظم جديد است. نوع فرهنگ سياسي حاكم بر جوامع امروز حاكي از امكان حيات در مقابل حركت همگون يا روند توسعه و تجديدنظر در ساختارهاي داخلي است. مفهوم توسعه پايدار، از جمله مفاهيمي است كه كاربرد آن را در توجيه رفتارها به شدت مشاهده ميكنيم؛ ولي بخشهاي توسعه در گذشته از يكديگر تفكيك ميشدند. به اين نكته بايد توجه خاص داشت كه مفاهيم در سطح خرد و كلان يكي نيستند. در سطح كلان، به دليل وجود حساسيت كشورها در مورد حاكميت خود، برقراري نظم جديد مبتني بر هماهنگسازي سياستها امري است دشوار و در برخي موارد ناممكن؛ اما روند خارجسازي دولت از سطح كلان(1) خود در عمل باعث شده است كه علاوه بر تقابل ميان اين مفهوم در شمال و جنوب، اجزاي جديدي در سطح نظام بينالملل ديده شود كه هر يك به نحوي در پيريزي نظم جديد، حداقل براي كسب منافع خود، شريك هستند.
اجزاي بدون حاكميت - كه نقشي به مراتب فراتر از دولت دارند - شركتهاي چندمليتي سازمانهاي بينالمللي و اخيرا نهضتهاي آزاديبخش - كه به دليل وجود تشكيلات منسجم و حمايتهاي بينالملل ميتوان آنها را دولت در تبعيد دانست - همگي اجزاي جديد نظام هستند كه علاوه بر فعاليتهاي خاص خود، براي كسب منافع، حتي در كم يا زياد كردن بازيگران نقش دارند. (روزنا2، 1990: فصل 6، ص 141-114)
قدرت و امنيت، از جمله مفاهيم متحول نظام بينالملل است. مسائلي چون امنيت فعاليتهاي اقتصادي، واگذاري امنيت مناطق، امنيت توسعه، تحول قدرت از نظامي به اقتصادي، امنيت در برابر سيستمهاي ماهوارهاي و اطلاعاتي كه مقاومت در برابر حملات موجي است و امنيت محيط زيست، همگي دستاوردهاي نظام جديد است. كوهن3 و ناي4 (1998: 81) اعتقاد دارند كه امروز در عصر فئوداليسم اطلاعاتي قرار داريم؛ و ربكا مور5 اعتقاد دارد (1998: 193) نظريه كلاسيك موازنه قدرت، امروزه به موازنه قدرت اطلاعات و ارتباطات تبديل شده و آن را از حوزه دولتها به حوزه افراد كشانده است. در عين حال، حمله آمريكا به عراق، پيريز نوع جديدي از جنگهاي مسلحانه بود كه در آن ديگر اثري از نيروهاي نظامي به طور سنتي و رويارويي مستقيم ديده نميشد.
مفهوم نظام بينالملل در دو سطح خرد و كلان و آنچه روند دروني و بيروني خوانده ميشود، ما را با دو نكته مواجه ميكند. اين دو نكته، مفهوم عقلانيت و بُعد ارزشي است. طيف اين دو بعد فكري در نقاط مختلف متفاوت است. در برخي نقاط، ارزشي فكر كردن و عمل كردن ميتواند فرد را زير سؤال ببرد و توسعه را يك روند ضدارزش بداند.
عقلانيت نيز به نوبه خود در توسعه دو سطح خرد و كلان تأثير دارد؛ ولي عقلانيت سطح خرد لزوما اين روند را در سطح بينالمللي به دنبال نخواهد داشت. آنچه نظم جهانگرايي را شكل ميدهد، عقلانيت محصور در قلمرو ارزشهاي يكسان است و منافع مشترك جهاني كه تحقق آن به شدت تحتتأثير محيط است، با محيط دگرگون ميشود و يا آن را تحتتأثير خود قرار ميدهد. (هوگولت6، 1997: 115 - 114).
امروزه در روابط بينالملل با مفاهيمي نظير دولت جهاني، تحولات محيط جهاني، روابط نژادي جهاني، اقتصاد بينالملل، بازارهاي جهاني، ارتباطات جهاني و مفاهيمي از اين دست مواجهيم كه همگي نتيجه تأثيرات مفهوم جهاني شدن هستند.
در باب جهاني شدن، تعاريف گوناگوني وجود دارد كه هر يك اين پديده را از منظر خاصي نگريستهاند. براي مثال، رابرت كاكس عنوان ميكند:
جهاني شدن به تمامي روندهايي اطلاق ميگردد كه در آن مردمان و افراد در قالب يك جامعه جهاني عمل ميكنند.
جسيكا ماتيوز7 هم در تعريف اين مفهوم عقيده دارد:
پايان جنگ سرد، توزيع جديدي از قدرت را در ميان دولتها، بازارهاي بينالمللي، و جامعه مدني پديد آورد. دولتهاي ملي، قدرت خود را در قالب اقتصاد جهاني شده از دست ندادهاند؛ بلكه قدرت سياسي اجتماعي و امنيتي خويش در قالب حاكميت را با تجارت، سازمانهاي بينالمللي، شركتهاي چندمليتي، و سازمانهاي غيردولتي تقسيم كردهاند. تحديد و تمركز قدرتي كه دولتها در نظم وستفاليايي 1648 به دست آوردند، اكنون پايان پذيرفته است، حداقل براي مدتي (ماتيوز، 1997).
اكنون با مفاهيمي نظير موازنه قدرت اطلاعاتي مواجهيم كه به حوزه انساني كشيده شده است. اين مفاهيم قدرت دولت را به چالش كشانيده و با مفهوم «بينالمللي» كه روابط اجتماعي را در قالب مرزها مينگرد، متفاوت است. طرفداران اين مكتب از نظمي سخن ميگويند كه اساس آن بر پايه دمكراسي و حقوق بشر قرار دارد (مور، 1998: 194). بر اين اساس، آنچه امروزه مشاهده ميشود، خروج دولت و اقتصاد از ساختارهاي سنتي خود و پديد آمدن نظم جديدي با اصالت به رهيافتهاي فراملي است.
از لحاظ مفهومي، دگرگوني نظام بينالملل را در چند بعد ميتوان در نظر داشت. اين چند بعد عبارتاند از عقل، محيط، قدرت، آزادي و دولت، كه اساس فعاليتهاي بشري را شكل ميدهند. همه چيز در حيطه اين پنج متغير دگرگون ميشود. سراسر تاريخ، تلاش و مبارزه اين متغيرها بوده و هر يك ديگري را پديد آورده است و در نهايت چهار متغير اول، دولت به مفهوم متعال را ميسازند. اين دولت در سير تحول، اندامهاي جديد را خلق ميكند كه امروز شاهد آن هستيم، و در حال خروج از كاركرد سنتي خود است. اين، دولت در مفهوم شمال بود. اما دولت در مفهوم جنوبي خود يك لفظ استعارهاي است و آنچه امروز از مفهوم دولت استنباط ميشود (در جنوب)، گروه حاكمه در شكل ابتدايي خود است.(2)
پراكنده شدن نوعي فرهنگ و عقلانيت هرچند محصور در سراسر جهان، به دليل گسترش علم ارتباطات، اشاعهدهنده انديشه تحول است. اين تحول در شمال مفاهيم را ميسازد و در جنوب پايهها را. دولتي كه در شمال از كاركرد سنتي خود خارج ميشود، در جنوب با پايههاي محكمتر، حاكميت خود را در داخل اعمال ميكند تا به سطحي از توسعه جهاني برسد و همگام با آن گام بردارد.
نهايت اينكه دولت در سطح جهاني مورد تحديد حاكميت قرار گرفته است. ورود بازيگران بدون حاكميت و فراملي، چيزي است كه مفهوم نظام بينالملل را از نظامي كه بازيگر آن دولت و ملت است، خارج ميكند و مفهومي دوگانه را در نوع بازيگر دربرميگيرد.
تحول مفاهيم و يا راه يافتن مفاهيم جديد، از خصوصيات نظام بينالملل است. مفاهيم، اموري نسبي هستند كه تحول آنها همگام با تحول مفهوم انسان است؛ و شرايط زماني و مكاني خاص همواره باعث شكوفايي و توجه به تحول مفاهيم است. بنابراين، تحول مفاهيم، از خصوصيات دوران بعد از جنگ سرد نيست. براي مثال، تجزيه حاكميت دولت و فروپاشي تدريجي نظام دولت - ملت امري است كه از زمان توجه به ساختارهاي فراملي، گسترش ارتباطات و درك بهتر مفهوم منافع شروع شده ولي تحولات آن در وراي رقابتهاي دو بلوك شرق و غرب پنهان شده و مانع چرخش توجهات به سمت آن شده بود.
بر اين اساس، آنچه تاكنون عنوان شد، كوششي در بررسي مختصر تحول در نظام بينالملل در دو حوزه مفهومي و ساختاري بود كه با تعاريف نظري از متغيرهاي نظام بينالملل و ارائه مدل فرضي از ساختار نوين نظام بينالملل همراه است.
بسط ماهوي در مفهوم نظام بينالملل
دكتر عبدالعلي قوام عقيده دارد:
تحول مفاهيم، همگام است با تحولات نظام بينالملل و الگوهاي رفتاري و مفهومي كه خود تحولات ساختاري و كاركردي را به همراه دارد. تعدد بازيگران و تنوع آنان، و وابستگي متقابل، همگي در اين پيچيدگي سهيماند. تحول متغيرها و سرعت آن، نقش عمدهاي در تشخيص مسير اين تحول ايفا ميكند (قوام، 1995: 172).
بنابراين، كاركرد اوليه ما شناخت متغيرهاي موجود در نظام بينالملل است. معمولا وسعت و ظرفيت نظام بينالملل به گونهاي است كه ميتواند با شرايط جديد، الگوهاي رفتاري و هنجاري تجويز كند. دگرگوني در سطح كلان اغلب سطح خرد را تحتتأثير قرار ميدهد؛ ولي ادامه دگرگوني سطح كلان، به آمادگي سطح خرد بستگي دارد و اگر سطح خرد تطابق حاصل نكند، سطح كلان به وضع قبل بازخواهد گشت. پس در بررسي خود بايد مسير دوطرفهاي براي تحولات در نظر گرفت كه مابين دو سطح تحليل است.
در رابطه با سطوح خرد و كلان، با سه مفهوم كلي روبهرو هستيم: توانايي، ارتباط و ثبات. توانايي به ميزان امكانات محيط، ارتباط به رابطه دروندادها و بروندادها، و ثبات به ميزان تأثيرات بازخورانها اطلاق ميشود. اين سه مفهوم كه در حقيقت تحول ابتدا در اينها صورت ميگيرد، خود بر روي طيفي از نقاط مثبت و منفي قرار دارند. اينها در تركيب با يكديگر، پديدآورنده مفهوم ديگري ميشوند كه از كليت بيشتري برخوردارند. مفهوم «نظم» است كه ميتواند آن را «تعامل رفتاري بين سيستمها در جهت ايجاد و حفظ شرايط خاص تعريف شده با توجه به زمان و مكان» تعريف كرد.
مسئله شرايط، عنصري است كه نوع نظم را معين ميكند. در عين حال، تحول در شرايط را ميتوان براي مدت زمان خاصي كه هنوز تطابق بين دو سطح خرد و كلان برقرار نشده است، به گونهاي بينظمي دانست. بنابراين، هر نظمي ميتواند به بينظمي منجر شود و سپس نظم متحول شده ديگري را ايجاد كند.
بحث نظم، رابطه تنگاتنگي با بحث منافع دارد. نظام بينالملل، از مجموعهاي از خطوط ارتباطي تشكيل شده است كه بين بازيگران وجود دارد (بازيگران داراي حاكميت يا بدون حاكميت). اصولا در وراي هر رابطهاي، هدفي گنجانده شده است كه قصد دروني ايجاد كننده رابطه است. يعني بازيگران در ارتباط با يكديگر هدفي را دنبال ميكنند كه عبارت است از كسب منافع تعريف شده خود. بنابراين، همگام با تحول در مفهوم بازيگران - كه بعدا به آن اشاره خواهد شد - مفهوم منافع هم متحول شده است. دكتر سيدحسين سيفزاده در بررسي خود تحت عنوان «تحول در مفهوم منافع ملي»، ضمن بحث درخور توجه خود، به اين نتيجه ميرسد كه منافع با توجه به مفهوم بازيگر، در سير حركت خود از منافع ملي حركت ميكند و به منافع فوق ملي ميرسد و در نهايت مصالح متقابل بشري جاي آن را ميگيرد.
وي عقيده دارد كه تحول در اين مفهوم به شكلي است كه منافع ملي به دليل صورتگرايي منطقي، تكسونگري - كلينگري و يا جزئينگري روششناختي دچار ايستايي بود. مفهوم منافع فوق ملي هم در عين حال به ابعاد جغرافيايي خاص، يا منطقگرايي اقتصادي و نظامي محدود است و قابليت تبيين در شرايط حاضر را ندارد. ولي با عنايت به اين كاستيها و با بهرهگيري از متدولوژي مورب(3)، مفهوم مصالح متقابل بشري را پديد ميآورد كه جايگزيني پايدار براي مفهوم منافع ملي است (سيفزاده، 1375: 81-77).
به عقيده دكتر سيفزاده، اين مفهوم به جهت بهرهمندي از منطق مورب ميتواند پويشهاي متناقض، همزمان و گسترش يابنده موجود را تبيين و نسبيگرايي را جايگزين مطلقگرايي كند؛ اين مفهوم، به نظام خاص سياسي محدود نيست، به مقتضيات تجربي حادث در دو عرصه محيطي داخلي و بينالمللي توجه دارد و پويا است. بنابراين، مفهوم مصالح متقابل بشري، هم دربرگيرنده فرد است كه در نظام بينالملل متحول فعلي هويت جديدي يافته، و هم دربرگيرنده گروه انساني است كه اكنون وابستگي خود به نظام و چهارچوب خاصي را زير سؤال و ترديد برده است.
بدينترتيب، تا زماني كه بازيگر (فرد يا گروه تعريف شده انساني) به هدف خود و كسب منافع خود در قالب اين تعريف ميرسد، ديگر نيازي به تغيير وضع موجود نيست و ميتوان گفت ثبات سيستم به گونهاي حفظ شده كه خود پديدآورنده نظم است. پس، دو عامل تغيير در نوع منافع و رسيدن به منافع ميتواند جهتدهنده نظم باشد. نظم در اين حالت از تعريف سنتي خود، يعني حفظ وضع موجود، وجود ثبات و تعادل بين آنها، و يا شرايطي تعريف شده در زمان و مكان خاص خارج و به تلاشي در جهت كسب منافع تعريف شده در شرايط زماني و مكاني خاص تبديل ميشود. بنابراين، نوع تعريف منافع خود، بيانگر شكل و نوع نظم است. در اين ميان بايد نقش عقلانيت مطلق و محصور (و يا حتي نيمهمحصور) را در پروسه شناسايي منفعت، درك آن، و يافتن راه كسب آن، به شدت مدنظر داشت.
انسانها اغلب منافع خود را در قالب جايگاه خود و پيوندها تعريف ميكنند و اين همان محصوريت عقلاني است كه هربرت سايمون در مطالعات خود عنوان ميكند. در اين حالت است كه ميگوييم حتي بينظمي هم از ديدگاهي نظم محسوب ميشود. حمله نظامي آمريكا به عراق، در حالت كلي خود، بيانكننده نوعي بينظمي در سيستم است؛ اما اين حمله به نوعي در راستاي تئوريهاي مربوط به نظم نوين جهاني است. پياده كردن يك حكومت پليسي باري كارگزاران، در حكم نظم دادن به جامعه است و براي مردم و گروههاي آن جامعه (و برخي ناظران خارجي يا معيارهاي متفاوت) در حكم بينظمي. به هر حال، بينظمي خود شرايطي است كه در آن منافع به نحوي كسب ميشود.
برخلاف انديشه واقعگرايان، نيروهاي تشكيلدهنده نظام بينالملل همانند طبيعت جبري نيستند و متحول ميشوند، زيرا انسان متحول ميشود. بنابراين، تحول در مفهوم نظم (و يا مفاهيم ديگر) ناشي از همين همنوايي متعارض و دگرگوني ماهيت متحول است.
بحث ديگر كه رابطه تنگاتنگي با مفهوم منافع دارد، بحث درباره دو مفهوم است كه هر يك نيروي خود را از ديگري ميگيرد. اين دو مفهوم عبارتاند از دولت و ملت. متون كلاسيك از قرن 17 به بعد، اغلب اين دو مفهوم را به صورت دولت - ملت عنوان ميكنند. تحول اين دو مفهوم در عمل باعث شده است تا اين دو كاملا از يكديگر فاصله بگيرند و در عين حال هر يك در درون خود تحولي داشته باشد. آنچه امروز در سطح نظام بينالملل شاهديم، تعدد بازيگران، تنوع آنان و تحول در ميزان و مسير وابستگيها در نظام است. تحول كاركردها، پيريز شكل نويني از ساختارها در نظام است كه به تدريج الگوهاي جديد رفتاري و به دنبال آن پيامد جديد را فراهم آورده است.
تحول مفهوم ملت به عنوان يك گروه انساني كه پيوندهاي خاصي دارد، دقيقا با تحول انسان و درك او از محيط مرتبط است. انسان همواره در پي كسب منافع گوناگون خود بوده و در حقيقت به همين علت، يعني كسب مناسب و مطمئنتر منافع خود، ملت را تشكيل داده است. منافع انسانها آنان را به سمت زندگي گروهي سوق ميدهد كه ناشي از عقلاني شدن محيط آنان است؛ اما اين عقلانيت، عقلانيت محصور است. دولت هم تركيبي است از چهار متغير عقل، محيط، قدرت و آزادي كه با گروه انساني كه عنوان كرديم، تركيب ميشود و روح ميگيرد. اما اين دولت نكتهاي را در خود دارد و آن عدم توانايي در برقراري شبكه اجتماعي است.
شايد بيان واضح اين روند، قدري مشكل باشد. انسانها در اين دوران (1648م.) تنها چيزي كه مييابند، همان مليت است. انقلاب فرانسه معناي ديگري را براي دولت - ملت دربرداشت و آن، تغيير بنيادين اندك و ناقص دولت به قانون بود. بنابراين، آنچه امروزه از دولت مشاهده ميكنيم، عنصر قانوني است كه ديويد ايستون هم در بيان خود آن را عنوان ميكند.
پس، ملت از آغاز سيري تكاملي را دنبال كرده كه تاريخگرايان آن را شامل هر پديده عيني ميدانند كه داراي ذهنيت است. اين توده منسجم كه به اسم ملت ميشناسيم، در سير تكاملي خود انسانهايي بودهاند كه به دليل عدم آگاهي در ايجاد ارتباط با محيط، ابتدا به صورت انفرادي كسب منافع ميكردهاند. با افزايش آگاهيها، انسانها تودهاي به نام مردم تشكيل دادند كه يك مرحله قبل از تشخيص و ايجاد پيوندهاي ارتباطي و درك مفهوم وابستگي متقابل است.
بنابراين، اعتقاد بر اين است كه تنها دستاورد عهدنامه وستفاليا (1648م.) مليت است و اينكه انسانها احساس ميكنند براي كسب منافع خود بايد به محيط خاص و نظام خاصي كه در آن وجود دارد (و در ابتدا به صورت ناآگاهانه است) وفادار باشند. انسانها همواره هسته اصلي تجمع خود را در قالب يك كل به خاطر دارند: كسب منافع. امروزه انسانها وفاداري خود را به يك كل مشخص ابراز نميكنند. مرزهاي تعيينكننده مليتها امروز در هم شكسته شده و سيل مهاجرتها نشاندهنده آن است كه كسب منافع، به نقطه خاصي محدود نيست.
همانطور كه روزنا عقيده دارد، انسانها امروزه دستخوش انقلابي در انديشه و مهارتها شدهاند؛ آنان همواره با بهرهگيري از انديشه خود (محصور يا مطلق)، تعهد خود را به نيرويي نشان ميدهند كه منافع آنان را به همراه دارد (روزنا، 1990: 316-315). پراكندگي انسانها در دوران كنوني مؤيد اين نكته است كه نياز انسانها (مادي و معنوي)، فراتر از مرزهاي تعيين شده است و انسانها براي تشكيل ملت، هنوز راه زيادي را در پيش دارند.
اما درباره دولت، بهترين تحول، در انديشه جيمز روزنا نهفته است. روزنا در ادامه بحث خود از بيان خصوصيات ملت، به دولت ميرسد. او در تلاش خود براي بيان مفهوم نوين دولت، با توجه به نظرها و عقايد مختلف نئورئاليستها مبني بر تقويت قدرت دولت مركزي، پلوراليستها و عقيده ظهور بازيگران فراملي و ماركسيستها و نظريه اصالت طبقات، نظريه جديدي بيان ميدارد و آن را مدل دوشاخهاي مينامد. در اين مدل، برخلاف نظر نئورئاليستها، قدرت دولت كاهش مييابد و برخلاف جهانگرايان، ماركسيستها و پلوراليستها، دولتها بازيگران بياهميتي نيستند. جهان اساسا دو بخش است: نظام كشور مركزي و نظام چندمركزي. روزنا نظام كشور مركزي را بازيگران اصلي ميداند كه به جنبه سياست جهاني رسيدگي ميكنند و بر روابط رسمي و مسائلي نظير نظامي، ديپلماتيك و امنيتي كه نظم جهان را حفظ ميكند، تأكيد دارند.
در جهان چندمركزي، بازيگران بدون حاكميت قرار دارند كه نقش مركزي را برعهده دارند. اساسا روابط اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي، برعهده اينان است؛ يعني جنبههاي ارتباطي. در عين حال، اين دو نظام ارتباط تنگاتنگي با يكديگر دارند و در اهداف، قوانين و روندها، با يكديگر در تعاملاند. مجراي قدرت، ضعف نظامها، انسجام زيرسيستمها، پيگيري عدم تمركز و تطبيق افراد، گروهها، اجتماعات با مسائل جديد و تحول در ملت كه عنوان كرديم، از جمله عوامل تحول در مفهوم دولت است. به نظر ميرسد جهان به جاي حركت به سمت نظم نوين ليبرال دمكرات و تمركزگرايي سلسلهمراتبي، جهشي را به سمت تكثرگرايي مدني و نوعي واگرايي در عين همگرايي انجام داده است. اكنون با مفاهيمي نظير خرد، منافع، باور، وفاداري، مليت، ملت و دولت روبهرو هستيم. شش مفهوم اول، يك كل را تشكيل ميدهند و اصالتدهنده به كل بعدي يعني دولت است كه ساختار پيچيدهاي را در درون خود دارد (روزنا، 1370: 47-39).
به هر حال، بايد پذيرفت كه با توجه به ساختار كنوني نظام بينالملل، با يك بسط مفهومي و ساختاري روبهرو هستيم. از لحاظ ساختار نيز با تعدد بازيگران، اضافه شدن متغيرهاي گوناگوني كه تا گذشته عوامل فرعي بودند و اكنون در پايداري، توسعه و حفظ موجوديت مؤثرند - مانند محيط زيست و حقوق بشر - مواجهيم.
بسط ساختاري در مفهوم نظام بينالملل
هر چه به سالهاي پاياني قرن بيستم نزديك ميشويم، نظريات مربوط به ساختار متحول نظام بينالملل پيچيدهتر از قبل ميشود و روند دگرگوني آن شدت مييابد. تعدد نظريات و نگرشهاي گوناگون، بيانگر وسعت حوزه مفهومي و فاصله با ايدهآلها است.
پايان جنگ سرد در تئوري، پيروزي ليبرال دمكراسي را در پي داشت (نوكوياما، 1372: 376)؛ ولي در عمل به تحقق نپيوست. عليرغم تصور ليبرال دمكراتها بر حقانيت انديشه خود، در آن سوي اقيانوس اطلس، اروپاييان پيريز نظمي بودند كه حاكي از شكلگيري جهان سلسله مراتبي بود. به نظر ميرسد جهان به جاي حركت به سمت نظم نوين ليبرالدمكرات و تمركزگرايي، جهشي را به سمت تكثرگرايي مدني انجام داده است. دولت ملي اكنون با دو مفهوم فرد و جامعه بشري روبهرو است و در اين راستا قواعد گذشته ديگر كارايي خود را از دست دادهاند. فروپاشي نظام دوقطبي، چندين نتيجه در پي داشت. اين نتايج، كه هر يك نظم خاص خود را نياز دارد، عبارتاند از:
1. ليبراليسم به عنوان مكتب پيروز و ظهور مكاتب جديد بنيادي يا تجديد ساختار مكاتب قبلي
2. گسترش ملتگرايي و اهميت حقوق بشر با وجود اصالت دولت اما نه به معناي دولت وستفالي
3. انقلاب ارتباطات و اندك شدن فاصلهها
4. كوشش ملتها براي حفظ استقلال و حاكميت خود در برابر تهاجم نيروهاي اقتصادي - تجاري و فرهنگي
5. حاكميت مطلق بازيگران در برابر حقوق بينالملل
6. اقدامات يكجانبه دولتها در برابر همگرايي و اقدامات مشترك
7. تلاش در جهت توسعه داخلي به منظور توسعه جهاني
8. ظهور بازيگران فراملي با انواع تأثيرگذاريهاي خاص بر نوع ساختار و تحول آن
9. تجزيه مفهوم دولت در شمال و تقويت پيوندهاي آن در جنوب
10. ظهور مسائل خطرساز جديد چون جنگ هستهاي، اكولوژي، خواربار، انفجار جمعيت، مسائل انرژي و محيط زيست.
اين عوامل، سرآغاز پيدايش تحول مفهومي جديد و بسط مفهومي قديمي شده است.
به نظر ميرسد بعد از هر جنگ، تلاش براي پيريزي نظمي جديد صورت ميگيرد كه اغلب در ابتدا جنبه آرمانگرايانه دارد. هدف از كنگره وين در 1815م.، پاس داشتن اصول اشرافيت و پيشنهاد بازگشت به نظم سنتي بود. كنگره ورساي در 1919م. آرمانگرايي را در قالب سازمان جهاني درآورده كه هدف آن صلح جهاني بود، بيآنكه مفهوم جنگ را درك كرده باشد. كنفرانس يالتا (1945م.) و پوتسدام هم سرآغاز انديشههاي واقعگرايانه بود. نتيجه اينكه به نظر ميرسد بعد از جنگ سرد كه خود به نوعي جنگ كنترل شده محسوب ميشد، در عصر فرار رفتارگرايي به نوعي با آرمانگرايي رفتارگرا مواجهيم. همه نظريهپردازان سعي دارند نظم و نظامي ايدهآل مبتني بر نوع گرايش انتزاعي خود خلق كنند؛ و آن را با استفاده از شيوههاي علمي بيان ميكنند.
نظريات هانتينگتون، جهانگرايان و جهان واحد و پلوراليستها و اصالت بازيگران فراملي به عنوان اندامهاي جديد نظام بينالملل و مثلا عقايد افرادي نظير فوكوياما و پيروزي مكتب ليبرال دمكراسي به عنوان پايان تاريخ بشريت كه آن را از عقايد هگل برداشت ميكند، همگي به نوعي بيان ايدهآلها و عدم توجه به ماهيت انسان، نيروها و فشارهاي محيط جديد است.
از مطالبي كه عنوان شد، به درستي ميتوان پي برد مفهوم نظام بينالملل كه بعد از جنگ جهاني دوم عبارت بود از مجموعهاي از واحدهاي سياسي داراي حاكميت، پراكنده در دو قطب كه با شدت پولاريته مشخص با يكديگر در تعاملاند، اكنون به مفهوم مجموعهاي از واحدهاي سياسي داراي حاكميت و واحدهاي فراملي بدون حاكميت و ملتها و افراد بشر اطلاق ميشود كه در سايه نظم ايجاد شده با اصالت كسب منافع اقتصادي و نظارت سازمانهاي بينالمللي و قدرتهاي بزرگ، در جهت اهدافي آرماني با يكديگر در تعاملاند. هدف، انتزاعي است و همگوني آن از وظايف سازمانهاي فراملي است.
تشكيل سه جهان، با ترتيب اولويت قدرت نظامي، اقتصادي، و سپس اطلاعات و ارتباطات قرار دارد. پرستيژ، مفهوم خاصي دارد و با توجه به اندامهاي جديد ديپلماسي متحول شده است. رقابت بر پايه وابستگي شديد به چشم ميخورد. محيط، محيط ارتباطات و تكنولوژي است. در اين وادي، روند همگرايي به صورت ناقص اجرا ميشود و در برخي مواقع براساس موقعيت زماني و شرايط محيطي به صورت مقطعي است؛ و هدف، ايجاد ساختار همگون جهاني به جاي ساختار چندقطبي متصلب كنوني است.
از آنچه تاكنون بيان شد، نتيجه ميشود كه بسط مفهوم نظام بينالملل كاملا مشخص است و در اين راستا ميتوان آن را در قالب يك تئوري ديگر كه التقاطي است و بيانگر ساختار نظام، نوع بازيگر، و نوع رابطه آنها با يكديگر است، بيان كرد. اين تئوري را ميتوان «تئوري ساختار نامتقارن» ناميد كه عدم تقارن آن، در ساختار بازيگران و نوع تعامل آنان است.
در اين تئوري، به سه دسته از متغيرها روبهرو هستيم:
الف- متغيرهاي ساختاري
ب- متغيرهاي ارتباطي
ج- متغيرهاي پراكنده
الف- متغيرهاي ساختاري
1. نوع بازيگر:
به نظر ميرسد كه با چهار نوع بازيگر روبهرو هستيم كه هر يك در شرايطي ميتواند نقش يكساني را در برابر ديگران بازي كند؛ ولي شدت عنصر حاكميت، از بازيگر اول به آخر كمتر ميشود. اين چهار بازيگر به ترتيب عبارتاند از:
- دولت
- سازمانهاي بينالمللي و شركتهاي فراملي
- مردم
- فرد
دولت:
در مورد دولت، با چند دسته دولتها روبهرو هستيم. دوران جنگ سرد، جهان را به سه دسته دولتها تقسيم ميكرد؛ اما امروز با 4 دسته دولت روبهرو هستيم:
الف- گروه قدرتهاي بزرگ: در همه بخشها رشد ميكنند؛ دولت به مفهوم وستفالي وجود ندارد؛ و محور حركت، بر مبناي عقلانيت است. ملت به مفهوم سيستماتيك شكل ميگيرد و طبقه متوسط نقش محوري را بازي ميكند. هفت كشور صنعتي به گونهاي در اين دسته جاي ميگيرند.
ب- قدرتهاي فعال: به نوعي رشد نسبي و معيارهاي توسعه دست يافتهاند. دولت در اين كشورها سعي دارد ارزشهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي را به بخشهاي مختلف جامعه تخصيص دهد. اقتصاد باز و بخشهاي خصوصي گسترش يافتهاند، احزاب شكل گرفتهاند و گروههاي ذينفوذ و وسايل ارتباط جمعي نقش ارتباطي وسيعي ايفا ميكنند. قدرت در حال تغيير از نظامي به اقتصادي است و ايدئولوژي در مراحل قدرت ثانويه قرار گرفته است. گروه كشورهاي آسياي جنوب شرقي، هند، استراليا و اقيانوسيه (و برخي بخشهاي اروپا) در اين دسته جاي ميگيرند.
ج- گروه كشورهاي نيمهفعال: در تلاش براي گذار از جامعه سنتي، توسعه يافته هستند؛ منافع فراواني دارند ولي قدرت بهرهبرداري از آن را ندارند؛ منافع مهمي در دست فرد يا گروه است؛ سعي دارند نوعي فرهنگ ملي را تزريق و جامعه را يكپارچه كنند؛ فعاليتهاي اقتصادي در دست دولت و جامعه بسته است؛ فرد هنوز ارزشي را كسب نكرده و مقبوليت تحميلي است. برخي كشورهاي در حال رشد خاورميانه، آمريكاي جنوبي و مركزي در اين گروه جاي دارند.
د- گروه كشورهاي خنثي: دولت در آنها، به مفهوم واقعي شكل نگرفته است؛ منافع ملي بعد از فرد و ايدئولوژي قرار دارد؛ قانونگذاري توسط فرد و مشروعيت آن تحميل شده است؛ جامعه هويت مشخصي ندارد و ملت به مفهوم واقعي تشكيل نشده است. در اين جامعه، نياز به مقبوليت وجود ندارد. اين نظامها اساسا نقش مهمي را در نظام بينالملل بازي نميكنند و تنها در شرايط خاصي به عنوان يك وزنه از آنان استفاده ميشود، براي ايجاد بحران يا پيشبرد يك برنامه و سياست خاص. كشورهاي آفريقايي، بعضي كشورهاي آسيايي و برخي كشورهاي آمريكاي جنوبي در اين ردهاند.
نحوه ساختار نظام بينالملل در رابطه با بازيگران دولتي در شكل صفحه بعد نمايش داده شده است. اين شكل كه مانند يك متوازيالاضلاع است، به گونهاي نامتقارن است. عدم تقارن آن به دليل نابرابر بودن رأسهاي آن با يكديگر است كه در نهايت برايند نيروهاي وارده را در عمل نامتوازن ميسازد؛ يعني فشارهاي وارده از طرف نيروها با يكديگر كاملا مخالف و جهت برايند آن هميشه به سمت نيروي قويتر است. با توجه به شكل، مسير S مانندي را ميتوان فرض كرد كه در اين مسير، مفهوم دولت از پايين به بالا، كمرنگتر و قدرت ملت بيشتر ميشود؛ رشد و توسعه بالا ميرود و ساختارها تنوع بيشتري به خود ميگيرد؛ ايدئولوژي به تدريج از پايين به بالا اهميت خود را از دست ميدهد و فرد ارزش بيشتري مييابد. سمت و جهت نيروهاي وارده در اين تصوير مشخص است.
اما اينكه چرا براي دو دولت بزرگ و فعال، لفظ «قدرت» و براي دو دولت ديگر لفظ «كشور» انتخاب شده، سنتي بودن ساختار اين دو گروه كشورهاي نيمهفعال و خنثي و برعكس تجزيه مفهوم دولت و تشكيل عناصر فراملي در آنها است كه نوعي تقسيم كار بينالمللي را پديد ميآورند. قدرتهاي بزرگ نيازي به تأثير مستقيم بر كشورهاي خنثي ندارند؛ بلكه به طور غيرمستقيم و با استفاده از بازيگران ديگر تأثير خود را ميگذارند.
بازيگران فراملي:
شامل شركتهاي چندمليتي، سازمانهاي بينالمللي، سازمانهاي آزاديبخش، و افراد كه در بخش پنجم از آنان صحبت شد. تنها ميتوان اين را افزود كه اينها قواعد بازي را شكل ميدهند، قواعد دستوري و نظم فراهم ميآورند و هدف آنان جلوگيري از درگيري و ايجاد ساختارهاي جديد سياسي، اقتصادي، فرهنگي و اجتماعي است. اينها محيط را براي مانور كشورها جهت كسب منافع آماده ميكنند.
مردم و افراد:
وجود بازيگر جديد ملت كه در بطن خود افراد را هم دارا است، از جمله عواملي است كه براي توسعه جهان امروز مورد توجه قدرتهاي تحولدهنده قرار ميگيرد. ايجاد فرهنگ القايي و شكل دادن تركيب جديد تفكر در مردم مناطق مختلف دنيا باعث تبديل آنان به ابزار اعمال فشار بر دولتها است. مشروعيت و عدم مشروعيت، پيشبرد سياست، مقبوليت و منافع، همگي عناويني هستند كه در كنار آزاديهاي فردي و جمعي مورد توجه دنياي امروز هستند. امروزه با مفهوم ديگري چون قومگرايي روبهرو هستيم كه نتيجه آن وادار كردن بخشهاي مختلف يك جامعه به تجزيه است و ميتواند محو تدريجي يك بازيگر را در پي داشته باشد.
سه خصوصيت را ميتوان براي ملتگرايي و قومگرايي در نظر داشت:
1. نوعي پركننده خلأي هويت
2. يك كل منسجم قابل بسيج
3. انگيزهاي براي مشروع جلوه دادن تصميمات؛ چه از داخل، چه از خارج
دو نوع مليگرايي مدنظر است:
1. مليگرايي داخل وطن
2. مليگرايي در غربت
پديده جديدي كه امروز با آن مواجهيم، مليگرايي در غربت است. بنديكت اندرسن معتقد است يك فرد مليگرا كه شهروند دولتي ديگر است و در آنجا به آسودگي زندگي ميكند و احتمالا بستگي كمي هم به آن دارد، به تدريج وسوسه ميشود كه با مشاركت در برخوردهاي ميهن خيالياش (از هر طريقي جز رأي دادن)، هويت سياسي خود را ابراز كند. ولي اين مشاركت تا حدود زيادي ناآگاهانه و احساسي است كه ناشي از فشارهاي وارده مختلف (اقتصادي، پرستيژي و فرهنگي) است. ولي اگر دولت متبوع روي اين گروهها برنامهريزي نامحسوس كند، ميتوانند به صورت نوعي اهرم فشار عمل كنند. نظير اين بيان را اندرسن در ادامه صحبت خود ميكند و عقيده دارد كه اين فرد به آساني قرباني سياستبازان مكار ميهن خويش ميشود.
ب- متغيرهاي ارتباطي
اين متغيرها برقراركننده ارتباط بين بخشهاي مختلف متغيرهاي ساختاري هستند؛ و عبارتاند از:
1. گروههاي فراملي
كه در اينجا به خصوص نقش سازمانهاي بينالمللي و شركتهاي چندمليتي مهمتر از بقيه عوامل است.
2. نوع نظام حاكم
كه با ايجاد پيوندهاي گوناگون، زمينههاي ارتباط را فراهم ميسازد. شايد با توجه به قطبيت هر يك از قطبهاي اقتصادي بتوان آن را چندقطبي متصلب دانست؛ يعني نوعي همگرايي منطقهاي در عين واگرايي جهاني.
3. قاعده بازي
در سايه نظم و ارتباط حاصل از ساختارهاي نظام بينالملل، قاعده بازي بر مبناي رقابت براي كسب منافع اقتصادي خرد يا منطقهاي است؛ ولي هنوز به سطح كلان نرسيده است. در اين حالت، با بازيهاي حاصل جمع متغير مواجهيم.
4. مسائل نظامي
حركت بازار بينالمللي نقل و انتقال اسلحه در دوران جنگ سرد كه به قدرتهاي كوچك و متوسط داده ميشد، اكنون از سوي قدرتهاي كوچك و متوسط به گروههاي شبهملي و فراملي داده ميشود و اين مسائل از زيرنظر دولت خارج شدهاند. همچنين با بالا رفتن نقش ارتش ملي حتي در كشورهاي صنعتي مانند فرانسه، آلمان، ژاپن كه به تدريج نقش محوري را در سياست بازي ميكنند، اين ارتشهاي ملي به خصوص در كشورهاي صنعتي بيشتر از آنكه براي دشمن خارجي صفآرايي كنند، براي شهروندان مشكلتراشي ميكنند. بنابراين، با وجود پايان جنگ سرد، همگراييهاي خطرناك سده قبل همچنان ادامه دارد. گسترش سيستم تسليحاتي كه از بازار تأثير ميپذيرد، اسطورهسازي از ارتشها به عنوان نمادها و تضمينكنندگان حاكميت ملي، از اختصاصات نظام فعلي است.
5. گسترش سيستم ارتباطات
گسترش سيستم، چند پيامد دارد: باعث سادهسازي فعاليتهاي سياسي و ديپلماتيك ميشود، نوع فرهنگ خاص را القا ميكند و يا ميگيرد، همگرايي را تسريع ميبخشد، آگاهيها را بالا ميبرد، و فاصلهها را نزديكتر ميكند. رشد اختراعات تكنولوژيك، يكسانسازي فرهنگي، قادر ساختن بنگاههاي اقتصادي براي عمل در سطح جهان، بازارهاي مالي جهاني، استراتژيهاي جهاني توليد و بازار، همگي از آثار گسترش شبكه ارتباطات است. براي مثال، با شبكه اينترنت ميتوان يك خبر را در آن واحد در صدها نقطه جهان بر روي مونيتور ظاهر و در يك لحظه ميليونها نفر را از آن باخبر كرد.
ج- متغيرهاي پراكنده
همان مواردي هستند كه در بخش سوم تحول آنها ذكر شد. روزانه بر تعداد و اهميت آنها افزوده ميشود و هر يك نظم خاصي و قاعده مخصوصي را ميطلبد. اين متغيرها عبارتاند از:
1. توسعه، 2. ژئوپليتيك، 3. حقوق بشر، 4. همگرايي، 5. محيطزيست، 6. ديپلماسي، 7. امنيت، 8. ايدئولوژي.
ايدئولوژي
نوعي جهتگيري است كه اغلب يا باعث توسعه ميشود يا باعث عقبماندگي، در كشورهاي خنثي و نيمهفعال معمولا به شكل افراطي و بنيادي آن ديده ميشود و هر چه از پايين به بالا حركت كنيم، از شدت آن كاسته ميشود. ايدئولوژيهايي كه امروز با آنها مواجهيم، عبارتاند از: بنيادگرايي، تفكر اقتصاد، بازار آزاد، نظم نوين جهاني، ولايتگرايي، منطقهگرايي، جهانگرايي، منطقه جهانگرايي، ناسيوناليسم و خردهناسيوناليسم.
ايدئولوژيهاي ديگري را هم ميتوان نام برد كه اغلب در حوزه همين چند مفهوم هستند. متغيرهاي پراكنده به صورت موجي در نظام حركت ميكنند و هر بار يك يا چند بازيگر را به صورت يك متغير يا گروهي از متغيرها تحتتأثير قرار ميدهند.
شايد همانگونه كه دكتر نقيبزاده عقيده دارند، روابط بينالملل را بتوان «مجموعهاي از روابط و جريانهايي دانست كه از مرزها عبور ميكنند يا تمايلي به گذار از مرزها دارند.» (نقيبزاده، 1373: 26-24)؛ يعني عبور از مرز را ميتوان شاخص روابط بينالملل و مجموع اين تعاملات را شاخص نظام بينالملل دانست.
با توجه به سه متغيري كه گفته شد، ميتوان نظام بينالملل را به شكل يك شبكه مولكولي دانست كه مولكولهاي آن را بازيگران ملي تشكيل ميدهند؛ پيوندهاي بين مولكولها را متغيرهاي ارتباطي پديد ميآورند و اينها همگي در مايعي شناورند كه محيط ناميده ميشود و ذراتي در محيط هستند كه با برخورد به مولكولها، آنها را تحتتأثير قرار ميدهند و پلهاي ارتباطي اين تأثير را منتقل ميكنند.
در اين دوران، تعاريف گوناگوني را شاهديم؛ تعاريف متكثر، چندگانه و عيني كه در آنها انسان به مثابه حيوان اقتصادي يا ابزارساز تعريف ميشود. نظمي كه امروزه براي تحقق آن تلاش ميشود، تركيبي از كميگرايي و دنياگرايي، اقدامي تفريطي در مقابل افراطگرايي عقلي فلسفي - نظري و ذهنيگرايي و كيفيگرايي است. نظم جديد، عامل ظهور حوزههاي فلسفه و علم، مطلقگرايي و نسبيگرايي، معنويت و ماديت، آرمانگراي واقعگرايي، عينيگرايي و ذهنيگرايي، فردگرايي و جمعگرايي است كه در صورت چنين تحولي، فرهنگي سياسي پديد خواهد آمد كه در آن، منازعات انحصارگراي شخصي، نظم سنتي، و مخاصمات انحصارگراي فكري و وستفاليايي، جاي خود را به همكاري رقابتآميز نظم نوين خواهد داد كه آن چنان دور از دسترس هم نيست.
به اميد روزي كه فرهنگ حاصل، نوعي تفكر صلح همراه با شكوفايي مفهوم انسان را با خود به همراه داشته باشد.
پينوشتها:
1. مقصود از خارجسازي دولت از سطح كلان، اشاره به دولت هابزي، در دست داشتن حداكثر قدرت و اقتدار است كه او را قادر به كنترل كليه مقامات نظام سياسي، چه در سطح داخل و چه در سطح بينالملل ميكند. در عين حال، دولت در اين حالت از حاكميت حداكثر به معناي استقلال كامل در سطح بينالمللي و اقتدار كامل در داخل برخوردار است.
2. براي مطالعه در باب تأثير جهاني شدن بر دولت در شمال و جنوب، ميتوانيد به منبع زير مراجعه كنيد:
Giddins, Anthony. 1990. Consequences of Modernity. Cambridge: Polity Press.
3. متدولوژي مورب به مفهوم شكستن حصارهاي صورتگرايي رسمي و تكسونگري در سطح خرد و كلان، و توجه به تعاملهاي متناقض، همزمان و گسترش يابنده، در پويشهاي تاريخي بينالمللي است. نگاه كنيد به: سيفزاده، 1375: 78.
كتابنامه:
روزنا، جيمز، 1370. «آشفتگي جهاني، ديدگاههاي نوين در تئوري روابط بينالملل»، در: قادري، سيدعلي (گردآورنده)، مجموعه مقالات اولين سمينار تحول مفاهيم، تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي وزارت امور خارجه.
سيفزاده، سيدحسين. 1375. مباني و مدلهاي تصميمگيري در سياست خارجي. تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي وزارت امور خارجه.
ــــــــ. تابستان 1380. «جلوههاي سياسي جهاني شدن و نسبت آن با مباني استراتژيك سياست خارجي»، راهبرد، ش 20.
فوكوياما، فرانسيس. 1372. «فرجام تاريخ يا واپسين انسان»، ترجمه عليرضا طيب، مجله سياست خارجي، س 7، ش 2 و 3.
نقيبزاده، احمد. 1373. نظريههاي كلان در روابط بينالملل. تهران: نشر قومس.
Ghavam, Seyed Abdol Ali. 1995. "Conceptual Shifts in International Relations & the Changing World", Iranian Journal of International Affairs, Vol. VII, No. 1.
Hoogvelt, Ankie. 1997. Globalization & the Post-Colonial World. Maryland: The John Hopkins University Press.
Hormat, Robert D. March-April 1994. "Making Regionalism Safe", Foreign Affairs, Vol. 73, No. 2.
Keohane, Robert O. & Nye, Joseph S. Jr. September-October 1998. "Power & Interdependence in the Information Age", Foreign Affairs, Vol. 77. No. 5.
Mathews, Jessica. Jan.-Feb. 1997. "Power Shift", Foreign Affairs, Vol. 76. No. 1.
Moore, Rebecca R. 1998. "Globalization & the Future of U.S. Human Rights Policy", Washington Quarterly, Vol. 21, No. 4.
Rosenau, James N. 1990. Turbulence in World Politics. Princeton: Princeton University Press.
يادداشتها:
1. Hormat
2. Rosenau
3. Keohane
4. Nye
5. Rebecca R. Moore
6. Hoogvelt
7. Jessica Mathews
ش.د820795ف