صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  دفاع مقدس >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۰۷ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۵  ، 
شناسه خبر : ۲۸۶۵۷۹
گفت‌وگوی خواندنی پایگاه بصیرت با مجاهد سابق تیپ بدر
بعد از سقوط صدام برای دیدار با خانواده‌ام به عراق سفر کردم. سراغ پسر بزرگترم علی را که گرفتم دیدم همه بغض کردند. با اصرار زیاد گفتند چند سال پیش نیروهای استخبارات، علی را شبانه از منزل بیرون بردند و از آن وقت به بعد خبری از او نشد.
پایگاه بصیرت / مهدی سلطانی
از کنار مغازه‌اش که رد می‌شوی بوی زهم فلافل‌های سوخته و ادویه‌های عربی هوا را پر کرده است. فلافل کربلایی در حوالی خیابان 17 شهریور تهران صاحبی دارد که روزگاری یکی از مجاهدان صف اول لشگر بدر عراق بود. سرباز عراقی از لشگر 136 پیاده عراق که در خرمشهر زخمی می‌شود. به اسارت نیروهای ایرانی درمی‌آید و در اردوگاه اسرای عراقی در تهران،‌ توبه می‌کند و به صفوف لشگر بدر می‌پیوندد. متن زیر گفت‌وگویی از ماجرا است.

از خودتان بگویید. چه سالی به دنیا آمدید؟ در کدام محله عراق؟

به نام خدا. باید بگویم که چیز قابل عرضی ندارم. محمد الخزرجی هستم. متولد 1950 در یکی از محلات نه چندان مرفه عراق که ما در آن زمان به آن الکرخ می‌گفتیم. خانواده ما 7 برادر بود. که من فرزند بزرگتر بودم و پسر ارشد خانواده. شغل آبا و اجدادی‌ ما کشاورزی و باغداری بود. من هم بالطبع در چنین فضایی بزرگ شدم.

کودکی‌ام گذشت به بازی کردن در همان حوالی نخلستان. چشمم که به دنیا بازتر شد؛‌ زمان اعزام به خدمتم فرا رسید و نیروهای بعث آمدند به سراغ خانواده‌ام.

چه زمانی در عراق به خدمت رفتید؟ چقدر طول کشید؟

هنوز 18 سالم نشده بود که دیدم سرباز ارتش بعث هستم و در خدمت صدام. حدود یک سالی در ارتش پیاده ماندم. تخصصی نداشتم که مورد استفاده باشد. شدم یک سرباز ساده اسلحه به دست. خدمتم تازه یک هفته بود که تمام شده بود؛‌ دوباره به سربازی فراخواندنم.

این دفعه برای چه چیزی؟

درگیری‌ها در منطقه کردستان عراق شدت گرفته بود. عده‌ای از کردها علیه صدام به اصطلاح خروج کرده بودند. صدام هم قسم خورده بود که حتی یکی از آنها را نیز زنده نگذارد. وضعیت بدی بود. هنوز یک هفته نبودکه آمده بودم به مرخصی. صبح یک روز عادی دیدم که در خانه‌مان را می‌زنند. دو تا سرباز از استخبارات آمده بودند دنبالم.

چاره‌ای نداشتم که امرشان را اجابت نکنم. همه از صدام می‌ترسیدیم. ما را دوباره به عنوان نیروهای ذخیره به جنگ بردند. علاوه بر اینکه ادعا می‌کردند شما سربازی رفتید و بلدید چطوری با اسلحه کار کنید! حدود یک ماهی هم در کردستان عراق بودیم که بعدا ما را مرخص کردند و دوباره به کار و زندگی‌مان برگشتیم. در این مدت ازدواج کردم و صاحب سه پسر شدم.

کی به جنگ با ایران اعزام شدید؟

سال 1981 میلادی. این بار سومم بود که به خدمت ارتش بعث می‌رسیدم. حدود چند ماهی بودکه اخبار رادیو و تلویزیون عراق خبر از پیروزی‌های پی در پی عراق در جبه‌های این کشور با ایران می‌داد. صدام اسم این نبرد را به زعم باطل خودش قادسیه گذاشته بود. ما در فضایی از دروغ و حیله صدام بزرگ شدیم. بعد از اعزام به جبهه گیلان‌غرب تا ماه‌ها نمی‌دانستم که این ما بودیم که جنگ را شروع کردیم؛ نه ایرانی‌ها.

وضعیت در جبهه‌ها چگونه بود؟ از اینکه رو در روی ایران قرار گرفته‌اید راضی بودید؟

قطعا نه. من چاره‌ای به جز اعزام نداشتم. اگر به اختیار خودم بودکه بعد از همان بار اول هم اعزام نمی‌شدم. به خصوص اینکه من خودم شیعه مذهب بودم. بعد از ماه‌ها شروع در جنگ به خوبی فهمیده‌ بودم که هدف پلید صدام مقابله با انقلاب ایران بود. من اصلا دوست نداشتم که در برابر هم‌مذهبی‌های خودم در دیگر کشورها بایستم. ما همه‌مان به ائمه اطهار(ع) ارادت داریم. چرا باید به روی هم کیشان خودمان اسلحه بکشیم.

کجا به اسارت درآمدید؟ نحوه اسارتتان چگونه بود؟

در نبردهای خرمشهر اسیر شدم. اوضاع بدی بود. ایرانی‌ها از چند جبهه‌ حمله کرده بودند. ما قیچی شده بودیم و خیلی از نیروهای عراقی ارتباط با مقرهایشان را گم کرده بودند. ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم. نمی‌شود آن صحنه‌ها را وصف کرد. نزدیک گمرک خرمشهر و حوالی صبح بودکه خودمان را در محاصره ایرانی‌ها دیدیم. خمپاره‌ای در بغل دستمان منفجر شد و ترکش به آرنجم اصابت کرد و باعث شدکه آرنجم از پوستش آویزان شود.

زخمی شده بودم و به شدت ازم خون می‌رفت. حدود 180 نفری بودیم که دیدیم اگر بخواهیم مقاومت کنیم؛ ‌قطعا حتی یک نفرمان هم زنده نخواهد ماند. فرمانده ما که درجه‌اش ملازم اول بود؛‌ تصمیم گرفته بود که مقاومت نکند. به ما هم توصیه کردکه نجنگیم. روی زمین دراز کشیدیم و مطمئن بودیم که اگر اسیر بشویم؛‌ وضعیت‌مان خیلی بهتر خواهد بود تا اینکه کشته شویم.

رفتار ایرانی‌ها با شما چطور بود؟

عالی بود. از همان لحظه اول اسارتمان. ما به روی آنها اسلحه کشیده بودیم و ما آغازگر جنگ بودیم. اگر حتی بدرفتاری می‌شد هم به حساب دشمن بودنمان می‌گذاشتیم. اما این اتفاق نیافتاد. من که به شدت مجروح بودم به عقب انتقال دادند. بعد از پانسمان و بهبودی نسبی‌ام به پادگان حشمتیه منتقل شدیم.

اوضاع زمان اسارت در ایران چگونه بود؟ وضعیت آسایشگاه‌های ما با آسایشگاه‌هایی که شما در عراق برای اسرا ترتیب داده بودید؛ چه تفاوت‌هایی داشت؟

از همان روزهای اول ما را به گروه‌های مختلفی تقسیم کردند. یک گروه از ما را که سرباز پیاده بودیم در یک آسایشگاه مسقف و با امکانات نسبی در یک محوطه نظامی اسکان دادند. وضعیت آسایشگاه بد نبود. از غذای گرم و استراحت و حمام با دوش آب گرم برخوردار بودیم.

من از وضعیت اسرای ایرانی در عراق آگاهی نداشتم ولی می‌شد حدس زد با دروغ‌هایی که دستگاه‌های تبلیغایی عراق در مواجهه با ایران به آن دامن می‌زد؛‌ اسرای ایرانی در مقایسه با ما که اسیر عراقی در ایران بودیم؛‌ وضع بدی داشته باشیم.

کی تصیمیم گرفتید که لشگر بدر بپیوندید؟

در همان آسایشگاه. ابتدا فکرهایم را چندین بار مرور کردم. فقط من نبودم که می‌خواستم از این مکر و حیله رها بشوم. نیروهای دیگری هم بودند که وقتی این تزویر و توطئه صدام را می‌دیدند از لباسی که برای آن جنگیده ‌بودند؛‌ متنفر می‌شدند. ما می‌خواستیم گذشته را جبران کنیم. یک روز آمدند آسایشگاه و اعلام کردند آنهایی که می‌خواهند توبه کنند و به لشگر بدر بپیوندند ما می‌توانیم مقدمات آن را فراهم کنیم. اعلام کردند آنهایی هم که می‌خواهند به عنوان اسیر اینجا بمانند؛‌ باید منتظر اعلام صلیب سرخ برای زمان تبادل اسرا باقی بمانند که خود این هم معلوم نیست چند سال طول بکشد. من هم فرمی را در حضور نمایندگان ایرانی پر و امضا کردم و به اصطلاح،‌ یکی از توابین شدم.

از جانب سایر اسرای عراقی اذیت نشدید یا اینکه به شما انگ خیانت بزنند؟

چرا که نه. خیلی زیاد. فشارها شدیدتر شده بود. هر روز به هر بهانه اذیتم می‌کردند. می‌خواستند بایکوتم کنند. حتی یکی از همین توابین را در آسایشگاه به قتل رساندند. برخی از همین اسرای عراقی به صورت رمزی نام من را در نامه‌هایشان به استخبارات عراق فرستاده بودند. گفته بودن که من به کشور و ملتم و صدام خیانت کرده‌ام و به لشگر بدر ملحق شده‌ام.

سربازان استخبارات هم سراغ پدر و مادر پیرم و همینطور سایر بستگانم رفته بود. آنها را مجاب کرده بودند که زیر برگه‌ای را امضا کنندکه در آن نوشته بود اصلا چنین شخصی به اسم و رسم من را نمی‌شناسند و اصلا من پسر این خانواده نیستم. برای اینکه اگر فرداروزی بخواهند سر مرا زیر آب کنند؛‌ هیچ کس نتواند مدعی شود و به جایی شکایت کند.

من می‌دانستم که اگر با این جماعت دربیافتم حسابم با کرام‌الکاتبین خواهد بود. اعتراض کردم به مسئولین آسایشگاه و آنها هم بلافاصله من را به آسایشگاه مجزایی که همه توابین در آنجا جمع بودند؛‌ منتقل کردند. تا اینکه بعد از چند روز ما را برای توجبه برخی مسائل به بیرون از آسایشگاه فرستادند.

چه چیزهایی را با شما در میان گذاشتند؟

خُب ما بسیاری از این اتفاقات را به جان خریده بودیم. با آغوش باز به استقبال هر خطر و شریطی رفته بودیم. می‌دانستیم که عاقبت این راه مرگ خواهد بود ولی این مرگ یک آزادی برای ما بود و بس. اینکه در برابر یک رژیمی که مخالفانش را به شدت و وضعیت اسفناکی اعدام می‌کرد و از هر روشی برای ادامه دیکتاتوری‌اش بهره می‌برد؛‌ می‌ایستادیم احساس غرور می‌کردیم. ما به مخالفان صدام تبدیل شده بودیم.

در کدام عملیات‌ها برای ایران به میدان رفتید؟

تقریبا از سال 62 به بعد که وارد تیپ بدر شدم تا آخر جنگ در هر عملیاتی که امکان استفاده از ما بود را شرکت کردم. در ابتدای امر ما را به باختران که مقر اصلی تیپ بدر بود اعزام کردند. برای مثال در عملیات والفجر 10 بود که عده‌ای از بچه‌های سپاه بدر مامور شدیم که ارتفاعات شاخ شمیران در حلبچه را به تصرف درآوریم و همین کار هم شد. بچه‌های سپاه بدر با مجاهدت‌ بسیار زیادی از این کار را تمام کردند.

با مسئولین بلند پایه نظام یا با برخی از شخصیت‌های مهم هم دیدار داشتید؟

بله. در همان اوایل عضویت در سپاه بدر، شهید آیت الله محمد باقر حکیم یک روز به پادگان آمد و برای ما سخنرانی کرد. از فضیلت جهاد در راه خدا گفت و اینکه شما توابین باید از این زمان به بعد در خدمت ارتش اسلام ناب باشید. توصیه‌های بسیاری هم در باب اینکه اعضای لشگر بدر و آنهایی که مجرد هستند؛ باید زودتر در ایران تشکیل خانواده بدهند داشت. گفت که همه تلاشمان را در فراهم کردن شرایط یک زندگی حداقلی با امکانات اولیه برای شما فراهم می‌کنید.

دیداری هم با خود حضرت امام(ره) در حسینیه جماران داشتیم. واقعا فضای معنوی و به دور از هر گونه حاشیه بود. حدود 180 نفر از بچه‌های سپاه بدر را با عزت و احترام بردند جماران. ما در خدمت امام سرود خواندیم که به آن نشیط می‌گفتیم. امام برای ما سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از آن نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم و امام پیش‌نمازمان شده بود. واقعا لحظات خوبی بود. بعد از این دیدار هم ما را برای یک سفر چند روزه به مشهد و به زیارت امام رضا(ع) فرستادند.

کی در ایران ازدواج کردید؟

تقریبا بعد از پایان جنگ بود. اشاره کردم که آیت الله حکیم گفته بود که هر کسی که بتواند ازدواج کند ما کمکش می‌کنیم. برخی از دوستانمان یعنی از همان نیروهایی که به لشگر بدر پیوسته بودند؛ در ایران ازدواج کردند.

یکی از همین دوستان هم دختری را در همسایگی خودشان به ما معرفی کرد و مقدمات ازدواج فراهم شد.

خانواده خانم‌تان با شرایط شما مخالفت نکردند با اینکه شما یک عراقی هستید؟

وقتی گذشته خودم را برای آنها تعریف کردم و گفتم که من در عراق ازدواج کردم و صاحب فرزند هم هستم اما به سبب شرایط جنگ و تبعیت بی چون و چرا از صدام به روزگار افتادم؛ مخالفتشان به موافقت تبدیل شد.

مقدمات زندگی‌مان را فراهم کردیم و در یکی از کوچه‌های خیابان سیروس در تهران خانه کوچکی اجاره کردم و هنوز هم بعد از گذشت چندین سال با خانمم در همانجا زندگی می‌کنم.

در طی این سال‌ها به خانواده‌تان در عراق سر زده‌اید؟

بعد از سقوط صدام به عراق سفر کردم. اوضاع کاملا به هم ریخته بود. از کوچه‌ها و محله‌های شلوغ آن زمان چیزی باقی نمانده بود. برای من که در آغاز جوانی عراق را به سبب اعزام به جبهه و سپس اسارت در ایران ترک کرده بودم؛ دیدن آن اوضاع کمی غیر قابل باور بود.

به خانه پدری‌ام رفتم و با برادرها و مادر پیرم که اکنون در همان خانه اما بدون حضور پدر زندگی می‌کند سر زدم. به خانه خودم هم رفتم. با زن و فرزندانم دیدار کردم. تک‌تک شان را به آغوش کشیدم. غربت چندین ساله به روی قلب همه‌مان سنگینی می‌کرد. سراغ پسر بزرگترم علی را که گرفتم دیدم همه بغض کردند. با اصرار زیاد گفتند چند سال پیش نیروهای استخبارات، علی را شبانه از منزل بیرون بردند و از آن وقت به بعد خبری از او نشد. هر چقدر هم که پیگیری کردیم به ما جوابی ندادند. می‌گفتند که به سبب اینکه علیه صدام فعالیت می‌کرد در همان استخبارات سرش را زیر آب کردند. حتی نشانی اینکه کجا دفنش هم کرده‌اند را ندادند.

به عنوان حرف آخر اگر مطلبی هست بگویید.

بعد از این همه سال هنوز هم اگر فرصتی دست دهد در ماه محرم یا رمضان به اتفاق همسرم به عراق می‌روم و سری به اقوام و خویشاوندانم می‌زنم. من بیشتر از آنکه عراقی باشم ایرانی‌ام و در همین جا بزرگ شدم و توانستم دوباره به زندگی برگردم.

شغلم هم همین است که می‌بینید. من از همین راه امرار معاش می‌کنم و خدا را شکر می‌کنم. بودن برای من در اینجا در وضعیتی که صدام برای همه سربازان درست کرده بود؛‌ با آن فضای اختناقی که ایجاد شده بود؛‌ نعمت است. من قدر این صحت را می‌دانم و هنوز هم معتقدم که اگر روزی نیاز باشد باز هم در جبهه‌ها حضور پیدا می‌کنم  و این مغازه را با همین وضعیتش رها می‌کنمو به جبهه‌ها اعزام می‌شوم و حتی اگر لازم باشد روزی به جنگ با کفار آل سعود اعزام شوم؛ کاملا آماده خواهم بود.

انتهای پیام/

نام:
ایمیل:
نظر: