صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  حماسه وجهاد >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۹  ، 
شناسه خبر : ۲۸۸۱۵۱
گفت‌وگوی پایگاه بصیرت با رزمنده لشگر 27 محمد رسول الله(ص)
در همان مسیر 8 کیلومتری که تا دژ می‌رفتیم؛ جاده مملو بود از خودروهای سوخته و منفجر شده. زخمی‌ها از هر دو طرف هم به حد بالایی رسیده بود. کشته‌های هر دو طرف هم در منطقه پر شده بود. به دژ که رسیدیم با چهره‌های خسته‌ای مواجه شدیم که از چند شب پیش خواب به چشمشان نرسیده بود.
پایگاه بصیرت / مهدی سلطانی
حماسه و جهاد / اشاره: عملیات خیبر یکی از موثرترین عملیات‌ها در نوع خود در تاریخ جنگ هشت‌ساله رژیم بعث عراق با ایران اسلامی بود. این جنگ فارغ از ابعاد نظامی و دست برتر داشتن ایران در توان بالای مهندسی رزمی مانند احداث پل 13 کیلومتری شناور خیبر حائز اهمیتی دو چندان نیز هست که از آن جمله می‌توان به توان بالای تهاجمی ایران و اخراج عراق از جزیره مجنون اشاره کرد.

گفت‌وگو درباره عملیات خیبر با توجه به روزهای برگزاری این جانفشانی و ایثار از تاریخ 3 اسفند 1362 تا 22 اسفند همان سال و نیز نحوه شکسته‌ شدن دژ مقاوم طلائیه را از زبان یکی از یادگاران دفاع مقدس از لشگر پرافتخار 27 محمد رسول‌ الله‌(ص) در متن پیش‌رو می‌خوانیم.

به نام خدا. سعید مصطفی زاده هستم متولد 1338 در شهرستان ماکو از آذربایجان غربی. تقریبا از اولین روزهای جنگ تحمیلی وارد جبهه‌ها شدم و تا اواخر سال 1368 افتخار حضور داشتم.

در اوایل جنگ در گردان پیاده پادگان ولیعصر تهران و در گردان هشتم و نهم این پادگان بودم و از سال 62 هم وارد تیپ زرهی 20 رمضان شدم و بحمدالله تا آخرین روزها و هفته‌های جنگ در این تیپ ماندم و نهایتا هم از همین یگان بازنشسته شدم.

زمانی که عملیات خیبر در اوایل اسفند 1362 شروع شد؛ ما در تیپ 20 رمضان و در منطقه‌ای که معروف به دژ طلائیه بود حضور داشتیم. حدود تقریبا یک ماهی بود که من به این یگان مامور شده بودم. در ابتدا به عنوان مسئول واحد عقیدتی سیاسی کارم را شروع کردم. برنامه‌های متفاوتی را برای رزمندگان اجرا می‌کریم و سعی‌مان این بود که در کنار ایجاد روحیه رزمی و جهادی در نیروها حس معنویت و بعد روانی دفاع مقدس را هم برای رزمندگانمان تبیین کنیم؛ هرچند که دفاع ما همان‌طور که حضرت امام فرمودند دفاع از آرمان‌های والای بشری و اسلامی بود و خود این موضوع هم به تقویت روحیه بچه‌ها در پاسداری از ارزش‌های اسلامی کمک بسزایی می‌کرد.

در منطقه دژ طلائیه استحکامات و خطوط دفاعی عراق جزء بهترین‌های دنیا بود. تا آنجا که توانسته بودند این استحکامات مثلثی شکل و نونی شکل را در خطوط مقدم ایجاد کرده بودند که تقریبا در ابتدای امر نفوذ ناپذیر می‌نمود. باید بگویم که تقریبا تمامی لشگرها در این عملیات حضور داشتند از لشگر 14 امام حسین(ع) گرفته تا لشگر 8 نجف و همین‌طور لشگر 27 محمد رسول الله(ص) و لشگر 31 عاشورا.

همانگونه که می‌دانید این عملیات در دو محوراصلی شروع شده بود. یکی در محور شمالی که شامل جزایر مجنون می‌شد و دیگری از ناحیه جنوب که شامل منطقه طلائیه می‌شد. طرح کلی عملیات این بود که هم از طرف جنوب و هم از طرف شمال عراق را قیچی کنیم. منتهای تنها مشکل و اساسی‌ترین آن این بود که خط و یا همان دژ طلائیه با آن استحکامات فوق العاده قوی که وصف آن رفت به هیچ وجه ممکن سقوط نمی‌کرد.

در این گیر و دار هم ما شهدای بسیاری را داده بودیم. گردان‌های بسیاری برای خط شکن شدن اعزام شده بودند اما هر کدام با انبوهی از تلفات نیروهای انسانی بازمی‌گشتند. تا اینکه یک شب بعد از 5 یا 6 روز از آغاز عملیات در 3 اسفند 1362 اعلام شد که بچه‌های لشگر 14 امام حسین(ع) به فرماندهی حاج حسین خرازی توانستند با ایجاد عملیات ایضائی در منطقه خرمشهر بالاخره دژ طلائیه را بشکنند و راه را باز کنند.

صبح روز از قرارگاه فرماندهی به تیپ 20 زرهی رمضان پیام دادند که تانک‌های خودتان را به جلو برانید.از خط اول که ما در آن حضور داشتیم تا دژ طلائیه حدود 8 کیلومتر فاصله بود. این دژ حدود 3 متر ارتفاع داشت و سنگرهای دیده‌بانی و آفندی بسیاری بر روی آن تعیبه شده بود.

در همان اول صبح توانستیم خودمان را با یک دستگاه تویوتا به خط برسانیم. آتش‌بارهای عراق به نحو بسیار ناجوانمردانه‌ای همچنان کار می‌کردند. کار به جایی رسیده بود که بچه‌ها را با گلوله‌ مستقیم توپ می‌زدند. در همان مسیر 8 کیلومتری که تا دژ می‌رفتیم جاده مملو بود از خودروهای سوخته و منفجر شده. زخمی‌ها از هر دو طرف هم به حد بالایی رسیده بود. کشته‌های هر دوطرف هم در منطقه پر شده بود. به دژ که رسیدیم با چهره‌های خسته‌ای مواجه شدیم که از چند شب پیش خواب به چشمشان نرسیده بود.

عراق سمت راست دژ را آب بسته بود و سمت چپ را هم میدانی کرده بود که پر از مین‌ها و سیم‌خاردارهای وسیع شده بود و همین موضوع جلوی حمله نیروهای ما را گرفته بود و نمی‌گذاشت که بچه‌ها تکان بخورند. روی دژ هم پر بود از آتش‌بارهای مختلف. عراق بچه‌ها را با تیر مستقیم می‌زد و هر که را هم که می‌زد داخل آب پرت می‌شد.

بالاخره با هر زحمتی که بود خودمان را همان اوایل صبح به دژ رساندیم. روی ماشین بلندگو گذاشته بودیم و مارش نظامی پخش می‌کردیم. این کار روحیه بچه‌ها را حتی در اوج خستگی بالا می‌برد. صدای استاد آهنگران با آن نوای حماسی هم واقعا شور و حالی به بچه‌ها می‌داد.

برای قرارگیری تانک‌ها در خطی که ما توانسته بودیم با مرارت‌های بسیار و زخمی‌ها و کشته‌های زیاد فتح کنیم؛ به طول تقریبا 100 متر و ارتفاع تقریبی 3 متر خاک‌ریزی احداث کرده بودیم. این خاک‌ریز را بچه‌های مهندسی جهاد توانسته بودند شبانه احداث کنند. ما باید این خط را تا شب نگه‌ می‌داشتیم تا راه برای پیش‌روی نیروهایمان هموار گردد. اگر عراق پاتک می‌زد و ما شکست می‌خوردیم امکان داشت با از دست دادن سنگرها و خطوطی که به دست آورده بودیم؛ سرنوشت عملیات خیبر به کلی دگرگون شود.

در این مدت که در کنار بچه‌ها بودیم؛ عراقی‌ها مرتبا با هلیکوپتر راکت‌هایی را شلیک می‌کردند به طوری که ارتفاع خاک‌ریز از 3 متر به 2 متر رسیده بود. وضعیت خط واقعا اسفناک بود. پیکر‌های مطهر بچه‌هایمان از شب‌های قبل روی زمین مانده بود و ما نتوانسته‌ بودیم به سبب درگیری و شدت حملاتی که عراقی‌ها داشتند آنها را به عقب بیاوریم.

مهمات هم رو به اتمام بود. اصلا امکان رسیدن مهمات وجود نداشت. با تماسی که با مهمات و پشتیبانی قرارگاه گرفتیم قرار شد که یک وانت گلوله آر پی جی به خط ارسال شود. این وانت هنوز کاملا به دو راهی معروف منطقه نرسیده بود که هدف گلوله تانک قرار گرفت و دود شد و به هوا رفت. خط به شدت شکننده شده بود. بچه‌ها روحیه‌شان را از دست داده بودند. برخی از آنها قصد داشتند که به عقب بازگردند. امکان پایداری در خطی که به مدت چند روز درگیری‌ها در آن به اوج خودش رسیده بود؛ خیلی سخت بود.

در روی دژ خودم به عینه شاهد بودم که پنج شش نفر از بچه‌های لشگر 27 بودند که با آر پی جی و دوشکا توانسته بودند موی دماغ عراقی‌ها شوند. توپ‌خانه دور برد عراق آنها را هدف قرار داد و هر کدام‌شان به هوا برخاستند و با فرو نشستن گرد و خاک‌ها دیدم که تمامی آنها به شهادت رسیده‌اند.

در غروب همان روز بودکه دیدم یک گروه چند ده نفره از سمت عراق به سمت ایران در حال حرکت هستند. در اوج خستگی با این که از زمان صبح تا آن وقت از غروب تا جایی که توانسته بودیم ایستادگی کردیم. این گروه از کنار ما گذشتند بدون آنکه متوجه حضور ما بشوند. ما هم در ابتدا فکر می‌کردیم که این‌ها از بچه‌های خودمان هستند. از کنار ما گذشتند و یکباره دیدیم که در فاصله 40 متری ما آوازهای عربی و رقصشان اوج گرفت. فهیمدیم که کار از کار گذشته است و ما یا اسیر می‌شویم یا کشته می‌شویم.

به هرکسی که می‌رسیدند تیر خلاص شلیک می‌کردند. حتی یک خشاب را به سینه ایرانی مجروحی که روی زمین به خودش می‌پیچید خالی کردند. کم کم به ما نزدیک می‌شدند. با خودمان فکر کردیم که اگر اسیر شویم حتما زنده نخواهند گذاشت ما را. در همین حین متوجه حضور ما شدند. اما به ناگاه دو سه گلوله توپی که از جانب توپ‌خانه خودمان شلیک شد و گرد و خاک عظیمی به پا کرد. به طوری که ما توانستیم خودمان را به داخل کانال آب بیاندازیم و از این منظر انها فکر کردند که ما کشته شدیم و جنازه‌مان به داخل کانال افتاده است.

بعد از مدتی که گذشت توانستیم با شنا کردن خودمان را از آن منجلاب بیرون بکشیم. تقریبا می‌توانم بگویم که داخل کانال پر شده بود از پیکرهای مطهر شهیدان ما و جنازه‌های سربازان عراقی.

در همین حین متوجه شدیم که در بخش دیگری از دژ که اشاره کردم منطقه وسیعی را عراق مین‌گذاری کرده بود یک راه فرار برای خودشان دست و پا کرده‌اند. وارد شکافی شدیم که از داخل سیم‌خاردارها برای سربازان عراقی ایجاد شده بود.

تا به خودمان بیاییم دیدیم از یمین و یسار شلیک می‌کنند. مانده بودیم وسط باران و رگبار گلوله و آتشی که از هر جهت بر ما می‌بارید. چاره‌ای نداشتیم مگر اینکه از داخل میدان مین بدویم. این کار را با همه خطراتی که داشت انجام دادیم. حدود سیصد متر دویدیم و خدا را شکر که پایمان به هیچ مینی اثابت نکرد!

قبل از اینکه وارد میدان مین بشویم مجروحی ایرانی را دیدم که از ما تقاضای کمک می‌کرد. با همه وجود خسته‌ای که داشتم می‌خواستم به او کمک کنم اما حتی توان کشیدن خودم را هم نداشتم. به خصوص اینکه تا اولین خط نیروهای خودی حدود 8 کیلومتر راه مانده بود. ناگهان فکری به سرم زد و برای اینکه او را کمی روحیه بدهم گفتم که همین جا بمان که ما شب خودمان را به اینجا می‌رسانیم و عملیات خواهیم کرد. همین گونه هم شد و توانستیم به همراه تمامی نیروها آن شب خودمان را به دژ برسانیم و این موضوع فتح بابی شد برای تصرف جزیره مجنون و اخراج بعثی‌ها از آنجا.

انتهای پیام/

نام:
ایمیل:
نظر: