صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  حماسه وجهاد >> مصاحبه حماسه و جهاد
تاریخ انتشار : ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۶:۳۰  ، 
شناسه خبر : ۲۹۰۳۳۸
میدان‌های مین هنوز قربانی می‌گیرد - مادر شهید جعفر نامبردار در گفت‌وگو با پایگاه بصیرت:
روز آخر حال عجیبی داشت. اصرار کردم که اگر می‌توانی نرو. می‌گفتم اگر به شهادت برسی چه؟ گفت که عمر دست خداست و اگر بنا باشد که عمرم به پایان برسد؛ کاری نمی‌شود کرد اما چه بهتر که پایان عمر هر کسی با شهادت باشد.
پایگاه بصیرت / مهدی سلطانی
حماسه و جهاد / شهید جعفر نامبردار، جوان 23 ساله‌ای که در میدان‌های مین مریوان و در روز عید غدیر خلعت شهادت پوشید؛ جوان رعنایی بود که به شهادت مادر داغدارش حتی لحظه‌ای دست از انجام واجباتش نکشید. در خردسالی پا به پای پدر در مراسمات و فعالیت‌های مذهبی شرکت کرد و در این راه استوار ماند؛ اما پدر و مادر او، در آستانه میوه دادن درختی که جوانی‌شان را بپایش ریخته بودند؛ شاهد بودند که چگونه فرزند برومندشان از میدان‌های مین پر کشید.

متن زیر حاصل گفت‌وگو با مادر این شهید والامقام است هر چند که در خلال این گفت‌وگو خاطره‌ آن ایام باعث سکوت‌های بی‌شمار و تألم خاطر این مادر داغدیده شد:


ساکن کرمانشاه در تاریخ 13 فروردین 68 به دنیا آمد. در تاریخ 13 هشت 91 روز عید غدیر که در روز شنبه بود که به همراه 5 نفر دیگر در مریوان به شهادت رسید. از همان بچگی اهل نماز و روزه بود. در حالی که بچه‌های هم سن و سال او در کوچه‌ها بازی می‌کردند اما جعفر به همراه پدرش به مسجد می‌رفت. با همه‌ی بچه‌ها فرق داشت. از 8 یا 9 سالگی روزه‌هایش را شروع کرده بود. روزه یا نماز قضا نداشت. صبح‌ها بعد از نماز دعای عهد می‌خواند. نماز شبش همیشه برقرار بود. گاهی اوقات که دیروقت به خانه می‌رسیدیم با آنکه بسیار خسته بود نماز شبش ترک نمی‌شد. می‌گفتم که الان خسته‌ای بخواب. می‌گفت مادر مگر می‌شود که نماز شب نخواند و خوابید؟


در گودالی که مین‌های خنثی نشده را در آنجا جمع کرده بودند؛ یکباره انفجار بزرگی باعث شهادت این‌ها می‌شود. خود جعفر قبلا از این گودال‌ها و لحظه انهدام آنها فیلم‌برداری کرده و به ما نشان داده بود. خیلی مهیب بود. دیدن این صحنه‌ها به صورت غیرواقعی هم خیلی بهت‌آور بود. نمی‌شد باور کرد که هم‌چین کار خطرناکی را انجام می‌دهند. در همان حینی که گودال‌های اول و دوم را منفجر می‌کنند برای گودال‌ سوم که می‌رسند با حجم انبوهی از مین‌ها که آنجا جمع شده بود؛ یک لحظه به علت بی‌احتیاطی یا هر حادثه دیگری انفجار مین‌ها باعث می‌شود که هر 6 نفر آنها به شهادت برسند.

بچه آرام و خیلی مهربانی بود. در همان زمان هم که مدرسه می‌رفت تمام معلم‌ها ازش راضی بودند. ما هیچ‌وقت ندیدیم که معلمی از او گله و شکایتی کند. تا کلاس دوم دبیرستان که درس خواند درس را نیمه کاره رها کرد و علی‌رغم توصیه‌های موکد ما دیگر دل به درس نداد.

به خدمت سربازی اعزام شد و با کارت سبزی که از طریق فعالیت‌های بسیار زیادش در بسیج محله گرفته بود تنها به مدت یک سال سربازی کرد. بعد از آنکه خدمت سربازی را به اتمام رساند با یکی از دوستانش به نام مجتبی به کار پاکسازی میدان مین وارد شد. این مجتبی بسیار انسان وارسته‌ای بود و با آنکه سن بسیار کمی داشت ولی واقعا بچه آقا و نمونه‌ای بود. دو سال قبل از شهادت جعفر به شهادت رسید و با این اتفاق عملا جعفر علاقه و دلبستگی زیادتری به کار پاکسازی میدان مین پیدا کرد.

قبل از اینکه وارد این کار شود من مخالفتم را با رفتنش ابراز کردم و گفتم که با این کار شیرم را حلالت نمی‌کنم. جعفر این اصرار من به نرفتنش را که دید و از آنجایی که بسیار بچه مقیدی بود؛ گفت: مادر تو راضی باش من به جای اینکه وارد کار تخریب شوم راننده آمبولانس می‌شوم و به کار تخریب دست نمی‌زنم.

اصلا ندانستیم که کی رفت و نام‌نویسی کرد. بعد از اینکه تمام کارهایش را کرده بود به ما اطلاع داد که من در این شرکت‌های پاکسازی مین استخدام شدم. پدرش کارگر بنیاد مسکن بود و یک روز به جعفر گفت که می‌شود کاری پیدا کرد که حداقل به همان اندازه‌ی میدان مین به تو حقوق بدهند. اما جعفر زیر بار نرفت. نه اینکه بچه یک دنده‌ای باشد. دلش در میدان‌های مین گیر بود.

اولین جایی هم که برای پاکسازی مین رفت اهواز بود. بعدها به سنندج، قصر شیرین و جاهایی از این دست. جعفر با برادرش دو قلو بود. 5 تا پسر دارم و دو تا دختر. تهتقاری بود.

در همین 4 سالی هم که تخریب‌چی شد؛ آرزوی شهادت داشت و دوست داشت که بالاخره در این راه به شهادت برسد. جوان با ادبی بود. دوستان، همسایه‌ها و فامیل‌ها ازش خیلی راضی بودند. هیچ‌گاه ندیدم که دروغ بگوید. دل کسی را نمی‌شکست و نمی‌رنجاند. اگر از دستش برمی‌آمد به ندارها نیز کمک می‌کرد. برادرم با کسانی که در این زمینه کمک به فقرا هستند همکاری می‌کند. بارها دیده بودم که جعفر در این راه‌ها اولین نفر بود و با همان مقدار حقوقی که می‌گرفت به کمک آنها می‌شتافت.

هر بار که به من در رابطه با شهادت صحبت‌ می‌کرد؛ می‌گفت که مادر اگر من شهید شدم بی‌تابی نکن و صبور باش. من هم می‌گفتم که زبانت را گاز بگیر! خدا آن روز را نیاورد ان شاءالله که هیچ‌ اتفاقی برایت نیافتد. چون خیلی جعفر را دوست داشتم و دارم. الآن هم اگر به منزل بیایید می‌بیند که تمام عکس‌هایش را به در و دیوار نصب کردم. گاهی اوقات همین‌طور که راه می‌روم مثل دیوانه‌ با او صحبت می‌کنم.

چند روزی را به مرخصی آمده بود. 15 روزی را در مرخصی بود. در ایام عید غدیر با او تماس گرفتند که شنبه خودت را به میدان مین برسان. مین‌های بسیاری مانده است که هنوز خنثی نشده است. با او صحبت کردم که اگر می‌تواند تا روز عید بماند. اما قبول نکرد.

همان موقع به یکی از خواهرهایش گفته بود که من اگر این بار بروم برنخواهم گشت و میدانم که شهید می‌شوم و این سفر آخر من است. همان روزی که رفت خیلی حال عجیبی داشت. در تلاطم بود. هی با بالا و پایین خانه‌مان می‌رفت. می‌گفتم چرا این طور شده‌ای؟ می‌گفت چیزی نیست. اما از حالش معلوم بود که در درونش اظطراب و دلواپسی است.

روز آخر حال عجیبی داشت. اصرار کردم که اگر می‌توانی نرو. می‌گفتم اگر به شهادت برسی چه؟ می‌گفت اگر عمرم تمام شود که کاری نمی‌شود کرد اما چه بهتر که پایان عمر هر کسی با شهادت باشد. اما زیر بار نرفت. هر بار که به مرخصی می‌آمد موقع خداحافظی دستم را به گردنش می‌انداختم و می‌بوسیدمش. اما این بار چند بار جعفر را بغل کردم و بوسیدمش. خودم هم نمی‌دانستم که چرا اصلا این طور با او خداحافظی می‌کنم.

از غروب شب جمعه با او تلفنی صحبت می‌کردم. در همان لحظه‌ها هیچ حرفی از رفتن به میدان مین نزد. قرار بود که صبح فردا برای انفجار چاله‌های مین به منطقه بروند. از آنجایی که من سیدة هستم شب قبل از شهادت با من تماس گرفت و عید غدیر را تبریک گفت. تنها دلخوشی‌ام صحبت کردن با جعفر بود و بس.

صبح روزی که جعفر به شهادت رسید خیلی بی‌حوصله شده بودم. طاقتم کم شده بود. روز عید بود و منزل ما پر از میهمان. اصلا حوصله میهمان‌ها را نداشتم. از منطقه تماس گرفتند با یکی از داماد‌هایم که خودش فرمانده سپاه است به من خبر بدهد. گفته بودند که ما این خبر را نمی‌توانیم به مادر شهید برسانیم. صبح امروز جعفر نامبردار در انفجار چاله‌های مین به شهادت رسیده است. تا اینکه از اوضاع و احوالی که در دور و اطرافم اتفاق افتاد فهمیدم که جعفر با همه خوبی‌هایی که داشت ما را تنها گذاشته است. روز تشییع جنازه‌اش فرماندهی که در منطقه دهلران با جعفر کار می‌کرد آمده بود و می‌گفت که چرا این همه بی‌تابی می‌کنید؟ جعفر بسیار انسان پاک و نجیبی بود و اگر به شهادت نمی‌رسید باید ناراحت می‌شدید. شهادت حق این انسان بود.

انتهای پیام/

نام:
ایمیل:
نظر: