سرانجام عملیات رمضان در شب 21 ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت امام علی(ع) در ساعت 21 و 30 دقیقه شامگاه 23 تیر 1361 با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی(عج) در منطقه عملیاتی شلمچه در شرق بصره آغاز شد. در این عملیات 10 تیپ از سپاه و 2 لشکر از نیروی زمینی ارتش حضور داشتند که تحت امر 4 قرارگاه عملیاتی کار میکردند.
خاطرات رزمندگان اسنادی است به یادماندنی که تاریخ پر افتخار هشت سال دفاع مقدس در آن به ثبت رسیده است. در ادامه به مناسبت سالروز انجام عملیات رمضان، خاطرات روزنوشت سردار عاشورایی شهید "بایرامعلی ورمزیاری" فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع) لشکر 31 عاشورا در این عملیات که در دفترچه خاطرات ایشان به ثبت رسیده است را میخوانید.
** چهارشنبه 23 تیر 61
صبح 23 تیر 61 نماز صبح را خواندیم. برادران گفتند حمله با نام "رمضان" و با رمز "یا صاحب الزمان ادرکنی" آغاز شده است و بیسیم گزارش داده که توپخانه دشمن سقوط کرده است. رادیو را که باز کردیم، غوغا میکرد.
ساعت 8 صبح رادیو خبر پیروزی را پخش کرد. قبلاً هم پخش کرده بود. صبحانه را خوردیم. برادر ذکی آمد. آب نداشتیم و او ایثارگری کرده و برایمان با تانکر آب آورده بود. او استراحتی کرد و رفت.
ساعت 10 و 50 دقیقه 2 میگ عراقی در آسمان ظاهر شدند که بر اثر هوشیاری ضد هوایی ارتش و سپاه مجبور به فرار شدند. ساعت 11 گردان شهید مدنی با گردان 140 تیپ 1 لشکر21 حمزه، ادغام و بطرف خط مقدم جبهه حرکت کردند. وقت نماز بود. نماز را در زیر آفتاب سوزان و در هوایی بسیار گرم به جماعت خواندیم. اکثر نیروهای گردان برای نماز آمده بودند. بعد از نماز برای خوردن ناهار به چادر آمدیم. بعد از غذا، ضمن استراحت در چادر منتظر شروع اخبار بودیم و برای شنیدن پیروزیهای جدید لحظه شماری میکردیم. تازه اخبار ساعت 2 داشت شروع میشد که به ما گفتند هر چه زودتر آماده شوید. به خط شدیم. ساعت 2 و 40 دقیقه سوار ماشین شدیم و به طرف خط مقدم حرکت کردیم. در راه کاتیوشاها را دیدیم که آماده بودند تا در حمله رزمندگان اسلام، آنها را یاری و پشتیبانی کنند.
ساعت 6 و 45 دقیقه به خطی رسیدیم که حمله از آنجا آغاز شده بود. پیاده شدیم. آن خط، جُفیر نام داشت. نفربرهای زیادی به غنیمت گرفته شده بود که آنها را در یک ستون به پشت جبهه منتقل میکردند.
مشغول استراحت بودیم که برادر شاکری آمد و همه برادران اعزامی از سلماس را جمع کرد. چند عکس یادگاری دسته جمعی با هم گرفتیم. سپس برادر شاکری خداحافظی کرد و رفت و ما به استراحت پرداختیم. همه برادران خوشحال و با نشاط بودند. روحیهها بسیار عالی بود.
یکی از فرماندهان آمد و گفت مرحله دوم عملیات امروز توسط تیپ امام حسین(ع) آغاز میشود. شما هم پشتیبان تیپ امام حسین(ع) هستید. هر کدام از برادران در گوشهای نشسته و درباره عملیات فکر میکردند.
آمبولانسها و ماشینهای مخابرات هم در حال مستقر شدن، هستند.
پرچمهای جمهوری اسلامی، عکسهای بسیار زیادی از امام، بهشتی مظلوم و آیت الله خامنهای در اطراف خاکریزها به چشم میخورد. همچنین مطالبی از ائمه معصومین و مسئولین مملکتی را نوشته و در خاکریزها زدهاند. همه برادران منتظر حمله و شهادتند.
هوا تاریک شد.توپها و کاتیوشاهای دشمن همه جا را دائماً میکوبیدند که ما را جمع و در خاکریزی که عقبتر بود مستقر کردند چون خاکریز اول، زیر آتش کاتیوشاهای دشمن بود. آنجا نماز را به جماعت خواندیم. امام جماعت برادر محمود افشانی بود.
غذا را همراه برادران صالح اللهیارلو و محمود افشانی خوردیم. به اخبار گوش دادیم و از پیروزیهای رزمندگان با خبر شدیم.
خوابیدیم و در خواب دیدم که رحیم ورمزیاری و حسن پناهقلی ترکش خورده و زخمی شدهاند و در حال انتقال به پشت جبههاند.
** پنج شنبه 24 تیر 61
از خواب بیدار شدم و نماز صبح روز 24 تیر را هم خواندم. بعد از نماز، باز خوابیدم. این بار خواب دیدم خودم زخمی شده و به سلماس اعزام شدهام. به خانه قدرت الله داهیم رفتهام و آنجا با برادر صمد و قدرتالله داهیم نشسته و صحبت میکردیم. از خانه آنها بیرون و به خانه خودمان آمدم. تازه رسیده بودم که آقای نجمی امام جمعه سلماس هم به خانه ما آمد. با هم احوالپرسی کردیم. من آماده میشدم که به جبهه برگردم. آقای نجمی با مادرم صحبت میکرد. خیار و گوجه داخل کیف دستیام گذاشتم و خداحافظی کردم. به جبهه رسیدم. برادران میپرسیدند از سلماس چه خبر؟!
برادر سیدولیلو میگفت چرا برایم نامه نیاوردی. امروز حمله خواهیم کرد. آماده باش تا با هم برویم. از خواب بیدار شدم. دیدم برادران مشغول خوردن صبحانه هستند. من هم با برادران افشانی و اللهیارلو صبحانه خوردم. بعد از آن ما را جمع کردند و گروهان یک را سوار ماشینها کردند و به خاکریزی که پشت ما بود بردند.
بالاخره ما را هم جمع کردند. سوار ماشین کرده و به سنگرهای توپخانه تیپ نجف اشرف آوردند. تمامی گردان در سنگرهای تیپ نجف اشرف مستقر شدیم. توپهای دشمن پی درپی اطراف ما را میزدند. توپخانه تیپ نجف اشرف هم جواب بسیار شدیدی به آنها میداد. تیپ امام حسین(ع) در محاصره کامل دشمن است. چهار هلیکوپتر جنگی جمهوری اسلامی وارد منطقه عملیاتی شدند و بعد از چند دقیقه صدای انفجار انبارهای مهمات بعثیان به گوش رسید. هلیکوپترها بازگشتند و بعد از چند دقیقه که بالای سر ما بودند، باز هم به سوی دشمن حمله کردند. دوباره صدای انفجار مهمات دشمن بعثی به گوش رسید. بعد از چند دقیقه سه تا از هلیکوپترها آمد. متأسفانه یکی از هلیکوپترها سقوط کرد و نیامد. اما تیپ امام حسین(ع) از محاصره دشمن آزاد شد و پاتک دشمن توسط هلیکوپترها و نیروهای تیپ امام حسین(ع) دفع شد.
برادر شهرتی آمد و گفت دیروز برادر یاغچیان ـ معاون فرمانده تیپ عاشوراـ پانزده نفر از برادران را پشت تویوتا سوار میکند و بدون اسلحه برای شناسایی به منطقه دشمن میروند. راه را گم میکنند و به جایی میرسند که تویوتای دیگری از روبرو به سویشان میآید. نزدیک هم که میرسند، برادران ما میبینند که شماره تویوتایی که از روبرو میآید عربی نوشته شده است و افرادی که داخل تویوتا نشستهاند هیچ کدام ریش ندارند. میفهمند که آنها عراقی هستند. فوری برمیگردند و به طرف خاکریز ایران فرارمیکنند. بعد از شنیدن این صحبتها من به همراه برادران اللهیارلو، افشانی، خوئی، حنیفه ناجی، رضا علیجانی، ابراهیم ابراهیمزاده، رسول عبدالزاده، ارسلان برفرد و... مشغول درست کردن سنگر شدیم و سنگر خوبی هم درست کردیم. نماز جماعت را خواندیم و بعد غذا خوردیم. بعد از غذا به قصد خواب دراز کشیدیم اما آتش دشمن آن چنان شدید بود و خمپارهها و توپها پی درپی در اطراف ما زمین میخوردند که نه کسی توانست بخوابد و نه از سنگر بیرون بیاید.
ساعت چهار بعد از ظهر، آتش دشمن بسیار بسیار شدید بود. هلیکوپترها آمدند و به طرف منطقه جنگی رفتند. آمبولانسها هم به خط مقدم و صحنه درگیری رفتند تا مجروحان را انتقال دهند. هلیکوپتری که دو پر دارد از راه رسید، زخمیها را از آمبولانسها به داخل هلیکوپترها منتقل کردند و لحظهای بعد هلیکوپتر در آسمان پرواز کرد و دور شد. رفته رفته آتش دشمن شدیدتر میشد.
نیم ساعت بعد برادران مخابرات آمدند و گفتند دشمن حمله کرده بود، نزدیک بود تیپ امام حسین(ع) دوباره در محاصره دشمن قرار بگیرد، دشمن همه نیروهای خودش را بسیج کرده و به نیروهای ما پاتک زده بود. اما خوشبختانه با فرماندهی امام زمان(عج) و پشتیبانی هلیکوپترهای جمهوری اسلامی، پاتک دشمن دفع شد و آنها با بر جا گذاشتن تلفات بسیار زیاد، از جمله تانکهای مدرن 72ـT عقب نشینی کردند. پیشروی نیروهای ما به سوی بصره همچنان ادامه دارد. کاتیوشاهای ما که در واقع غنائم جنگی بودند و در عملیاتهای گذشته به غنیمت گرفته شده بودند، بر دشمن آتش میباریدند. لحظههای خوشی برای رزمندگان اسلام بود، وقتی با سلاح دشمن، خود دشمنان را به جهنم میفرستادند.
هوا گرم بود، خیلی گرم. آب هم به همان میزان داغ بود و یخ یا وسیله دیگری هم نبود. برادری دنبال چای خشک میگشت تا با همان آبهای داغ، چای درست کنیم. دستمان را نمیتوانستیم به آب بزنیم. میسوزاند. سنگرهایی که درست کرده بودیم فقط با خاک ساخته شده بود. وقتی باد میوزید، خاکها داخل سنگر میریخت. خلاصه از هر طرف رزمندگان در فشار بودند. از تشنگی، لبهای همه خشک شده بود. با این همه تشنگی و خستگی، رزمندگان از این بابت نگران و ناراحت بودند که چرا ما را برای حمله به خط مقدم نمیبرند. همه به یاد خدا بودند و او بود که آرامش میداد. آیه «الا بذکرالله تطمئن القلوب» بر زبانها جاری بود و همین تکرار بود که تشنگی، خستگی و تمام ناراحتیها را از یاد میبرد.
غروب شد. وضو گرفتیم. در حال وضو گرفتن، آب طوری داغ بود که دست و صورت رزمندگان را میسوزاند. آماده نماز جماعت شدیم. رزمندگان همه این مشکلات را به خاطر خداوند متعال تحمل میکردند. بعد از نماز جماعت غذا خوردیم.
پنجشنبه بود. 24 تیر 61 دعای کمیل خواندیم و خوابیدیم. در خواب برادر فریدون عزتی و عندلیب قلیزاده را که بچه محله ما و سرباز هستند را در جبهه دیدم.
** جمعه 25 تیر 61
نماز صبح را خواندیم و باز هم خوابیدیم. خواب دیدم ترکش خمپاره، شکم رحیم پسر عمویم را زخمی کرده است. بعد از بیداری صبحانه خوردیم و بعد با برادران سوره الرحمن و سوره جمعه را خواندیم. برادر صفر حبشی ـ معاون گردان ـ آمد و برادر حجازی را که در سنگر ما، مشغول دعا و نیایش بود با خود به سنگر فرماندهی برد. گویا جلسهای بود. برادران میگفتند دیروز هم فرماندهان جلسه داشتند و تصمیم گرفتهاند که امروز بعد از ظهر ما هم در حمله شرکت کنیم. میگفتند از بیسیم شنیدیم که تیپ امام حسین(ع) به کانال رسیده و حالت دفاعی گرفته است و تیپهای دیگر به خاطر مقاومت دشمن به هدف نرسیدهاند. قرارگاه نصر که ما هم جزو آن هستیم حمله را در روز آغاز خواهد کرد.
نماز ظهر و عصر را در آن هوای سوزان به جماعت خواندیم. بعد از نماز به سخنان امام جمعه که از رادیو پخش میشد گوش دادیم. روز جمعه است. روز قدس. ملت شریف ایران به همین مناسبت طی راهپیمایی به مصلی رفتهاند.
ساعت 2 شد. در اخبار از پیروزیهای جدید رزمندگان اسلام با خبر شدیم و پیام امام را به مناسبت روز قدس شنیدیم. ناهار برنج بود، خوردیم و مشغول استراحت بودیم که ناگهان رحیم ورمزیاری که یکی از مسئولین گروهانهاست آمد و گفت هر چه زودتر آماده شوید.
با شادی و روحیه عالی آماده شدیم. ساعت 5 و 20 دقیقه به سوی جفیر حرکت کردیم. به خاکریزی که از آنجا حمله شده است و ما باید از همان محل به خط مقدم برویم، رسیدیم. وقتی از آن خاکریز میگذشتیم صدها تانک سوخته را در اطراف میدیدیم. کانالهای بسیار عظیم و طولانی و سنگرهای مستحکمی را در آن مشاهده کردیم. به پاسگاه زید عراق رسیدیم که به دست برادران رزمنده تصرف و منهدم شده بود. آنجا سنگرهای مستحکمی از گونیهای مخصوص و تیرآهن ساخته بودند. هنگام حرکت به سوی خط مقدم، خمپارههای دشمن پی درپی دور و بر ما میافتاد. بعد از طی چندین کیلومتر حدود ساعت 6 و 5 دقیقه به خاکریز مقدم جبهه اول رسیدیم و پیاده شدیم. هنگام پیاده شدن برادر علی برزگر را دیدم و بعد از احوالپرسی با او در ستون منظمی به طرف سنگرهای بالای خاکریز حرکت کردیم و در سنگرهای مخصوص مستقر شدیم تا زمان حمله برسد. یکی از فرماندهان گردان ـ برادر شهرتی ـ آمد و برایم گفت که در مرحله اول، رزمندگان 20 کیلومتر پیش رفتهاند چون تیپ امام حسین خوب عمل کرده است. اما لشکر فتح موفق نبوده است. برادران میگفتند دشمن پاتک زده و در هر پنج متر، یک تانک پیش میآمد و آسمان هم پر از میگهای عراقی بود. به دلیل همین پاتک عظیم، نیروهای ما 15 کیلومتر عقبنشینی کردهاند و امشب قرار است ما (لشکر نصر) و لشکر21 حمزه ارتش حمله کنیم و باید تا نزدیکی بصره پیش برویم.
غروب بود. نماز مغرب و عشاء را به جماعت و در زیرخمپارهها و گلولهها خواندیم. سپس برادران گروه را جمع کردیم و نکات مهم را تذکر دادیم. ما را خیلی سریع به خط کردند و در یک ستون حرکت کردیم. خمپارههای دشمن پی در پی بر سرمان میبارید. ستون ایستاده بود. برادر فتحاللهی و رحیم ورمزیاری و دیگران، در طول ستون حرکت میکردند و از احادیث و آیههای قرآن و جملات روحیهدهنده دیگری میگفتند که در حال همه رزمندگان اثر خوبی داشت. ساعت 9 و 25 دقیقه مورخ 25 تیر 61 از خاکریز مقدم جبهه ایران حرکت شروع شد. از زیر قرآن مجید گذشتیم و با صدای یا صاحبالزمان وارد خاک عراق شدیم. ستون، حمله را آغاز کرد. گردان شهید مدنی جلوتر و قبل از ما عمل کرده بود. ما هم پشت سر آنها حرکت میکردیم. هواپیماهای دشمن در منطقه پرواز و منورها را رها میکردند که این منورها مانع پیشروی ما میشد.
اما ترکش کاتیوشاها، خمپارهها و توپهای سنگین دشمن نمیتوانست جلوی حرکت ستون را بگیرد. در خاکریزی که قبلاً توسط دشمن ایجاد شده بود مستقر شدیم. ناگهان خمپارهای وسط ستون افتاد. عدهای از برادران زخمی شدند و ما راه را ادامه دادیم. به سنگرهای دیدهبانی دشمن که حالا دست نیروهای گردان شهید مدنی بود رسیدیم. حرکت کردیم. به جایی رسیدیم که سنگرهای دشمن خالی شده بود. بعثیها، اسلحه و مهمات خود را رها کرده و فرار کرده بودند. همان وقت بود که ناگهان تانکهای دشمن، چراغهای خود را روشن کردند و ما فهمیدیم که آنها ما را محاصره کردهاند. محاصره زیاد طول نکشید، به علتی نامعلوم و بدون اینکه ما عکسالعملی نشان بدهیم آنها بطرف خاکریز عراق فرار کردند. ما به شیاری رسیدیم که توسط دشمن ایجاد شده بود. همانجا مستقر شدیم. رحیم ورمزیاری، رادیویی پیدا کرد که توی نایلون بود. معلوم بود رادیو تازه است. آن را روشن کردیم، آیتالله مشکینی سخنرانی میکرد. عدهای از برادران استراحت میکردند و ما به رادیو گوش میدادیم. سپس ما را به خاکریزی بردند که جهادگران در عرض دو ساعت در آن تاریکی و زیر آتش سنگین دشمن درست کرده بودند، رفتیم آنجا و تا صبح آنجا بودیم.
انتهای پیام/