صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

سیاسی >>  انقلاب اسلامی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۷ تير ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۵  ، 
شناسه خبر : ۳۰۲۳۳۵
تا به امروز حادثه تروریستی هفتم تیر 1360 که منجر به شهادت 72 تن از عزیزترین همراهان انقلاب از جمله شهید آیت الله بهشتی شد از زوایای مختلف مورد بررسی و واکاوی قرار گرفته است اما...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، تا به امروز حادثه تروریستی هفتم تیر 1360 که منجر به شهادت 72 تن از عزیزترین همراهان انقلاب از جمله شهید آیت الله بهشتی شد از زوایای مختلف مورد بررسی و واکاوی قرار گرفته است اما شاید روایت وزیر بهداشت وقت از آن رویداد تلخ و این که چگونه خودش از حادثه تروریستی نجات یافته، ناگفته مانده باشد.

دکتر هادی منافی وزیر بهداری وقت از جمله دعوت شدگان در جلسه حزب جمهوری اسلامی در روز هفتم تیر بوده است اما به دلیل آن که روز قبل از این حادثه حضرت آیت الله خامنه ای مورد حمله تروریستی منافقین قرار می گیرند در بیمارستان قلب تهران درمان ایشان را پیگیری می کرد.

آنچه در ادامه می خوانید بازخوانی حادثه تروریستی هفتم تیر1360 تهران در گفت و گو با دکتر منافی است.

آقای دکتر منافی، فردای روزی که حضرت آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر تهران مورد سوء قصد قرار گرفتن، یک عملیات تروریستی دیگر هم در تهران اتفاق افتاد و آیت الله بهشتی بهمراه 72 تن از یارانش به شهادت رسیدند، شما نیز قرار بود در آن جلسه حضور داشته باشید، چه شد که نرفتید؟

یادم است که من در بیمارستان بالای سرآقای خامنه‌ای بودم که محمدرضا کلاهی که عامل نفوذی منافقین در حزب جمهوری اسلامی بود و آن موقع هنوز ما خبر نداشتیم، چند بار با من تماس گرفت و گفت: دکتر منافی، حتما در جلسه امشب حزب حضور داشته باشید. امشب یک جلسه خیلی مهمی است. من هم گفتم که آقای خامنه‌ای مجروح شده و باید به ایشان برسم. این تماس چندبار دیگر هم تکرار شد تا اینکه من با توجه به این که جلسه مهم بود، حرکت کردم به سمت دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در خیابان سرچشمه که البته با تاخیر حرکت کردم و میانه راه خبر را شنیدم.

چطور از حادثه مطلع شدید؟

اول شهید رجایی به من زنگ زد که همین تماس خودش خیلی عجیب بود، چون اولین بار بود که ایشان شخصا با من تماس می‌گرفت. آن موقع موبایل نبود و نهایتا تلفن های خطی وجود داشت اما دولت به مسئولان نظام در ماشین‌هایشان یک خط تلفن داده بود که از این طریق مسئولان می‌توانستند با هم تماس بگیرند.شهید رجایی هم از همین طریق مستقیما از ماشین خودشان ،ماشین ما را گرفته بود . از من پرسید که برادر منافی کجایی؟ گفتم دارم می‌روم جلسه حزب و توی راهم. گفت حتما برو آنجا یک اتفاقی افتاده برو ببین و به من خبر بده... که من خیلی نگران شدم ،بعد در فاصله رسیدن تا دفتر حزب ، چند تماس دیگر هم با من گرفته شد و فهمیدم آنجا هم بمب ‌گذاری شده و آیت‌الله بهشتی که آن موقع ریس دیوان عالی کشور بود، به همراه دوستان دیگری مثل حجت الاسلام محمد منتظری، حسن عباسپور که آن موقع وزیر نیرو بود، محمود قندی که وزیر پست و تلگراف و تلفن بود ، موسی کلانتری که وزیر راه و ترابری بود و بسیاری دیگر به شهادت رسیده ‌بودند.

وقتی من رسیدم سرچشمه، دیدم از دفتر حزب، از آن ساختمان بزرگ دیگر چیزی باقی نمانده و همه‌جا ویران شده. جنازه حاضران در مجلس همه جا دیده‌ می‌شد و همه مشغول آواربرداری و امدادرسانی بودند. می‌گفتند تعدادی از جنازه‌ها را برده‌اند اما تا جایی که می‌شد دید زمین پر از جنازه بود و شدت انفجار هم به اندازه‌ای بود که بیشتر پیکرها سالم نبودند. من آنجا دنبال شهید بهشتی گشتم که پیدا نکردم و گفتند که تعدادی از اجساد را منتقل کرده‌اند به بیمارستان شفایحیائیان. من سریع خودم را رساندم آنجا. گفتم که می‌خواهم پیکر شهید ‌بهشتی را ببینم. اما گفتند اینجا نیست. من آمدم بیرون و دو سه تا بیمارستان دیگر هم رفتم آخرش فهمیدم که پیکر ایشان در همان بیمارستان شفایحیائیان بوده و از ما پنهان کرده بودند.

چرا همکاری نمی‌کردند،مگر شما وزیر بهداری نبودید؟

نمی‌دانم. با اینکه می‌گفتم که من وزیر بهداری هستم می‌خواهم از وضعیت ایشان مطلع شوم اما حتی به من هم نمی‌گفتند. البته آن موقع هنوز خیلی از کارکنان بیمارستان‌ها از دوران شاه باقی مانده بودند و حتی حرف منِ وزیر بهداری را نمی‌خواندند. تا اینکه بالاخره بعد از دوساعت پیکر ایشان را در سردخانه به من نشان دادند. من رفتم داخل سردخانه، از این سردخانه‌هایی بود که هرطرف چهارطبقه کشو داشت ، دیدم داخل یکی از کشوها، پیکر شهید بهشتی را گذاشته‌اند و در بقیه کشوها پیکر دیگر شهدای آن حادثه را. پیکر شهید بهشتی طوری بود که به‌خاطر شدت انفجار فقط سر وصورت اش از سینه به بالا سالم بود و از بقیه پیکر ایشان چیزی باقی نمانده بود. من وقتی ایشان را دیدم با شهید رجایی تماس گرفتم و ماجرا را اطلاع دادم و گفتم آقا جریان این است. ایشان گفت که خودم هم باید بیایم ببینم. گفتم پس سریع خودتان را برسانید چون می‌خواهند پیکرشهدا را به پزشکی قانونی منتقل کنند. شهیدرجایی خیلی سریع خودش را رساند و با هم رفتیم پیکر آقای بهشتی و چند نفر دیگر از دوستان را دیدیم. من آنجا برای اولین بار بود که اشک شهید رجایی را دیدم. ایشان با اینکه خیلی قوی و خوددار بود اما آنجا دیگر این وضعیت را که دید دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد و برایشان صندلی آوردیم و نشست.

بعد چه اتفاقی افتاد؟

بعد که حال ایشان کمی بهتر شد ما با همدیگر رفتیم دفتر ریاست جمهوری. بعد هم رفتیم دفتر مجلس. خدمت آقای هاشمی رفسنجانی. بعد هم پشت سرهم درباره این حادثه ترور و حادثه ترور دیروزش یعنی ترور آقای خامنه‌ای جلسه داشتیم.

ابتدای گفت وگو اشاره داشتید که حضرت آقا ،‌آن زمان به دلیل ترور ششم تیر در بیمارستان بستری بودند و شما هم روند درمان را پیگیری می کردید، می خواهم بدانم در آن شرایط خاص ماجرای انفجار دفتر حزب را چگونه به اطلاع آقای خامنه‌ای رساندید؟

تقریبا ده روز بعد. چون می‌ترسیدیم متاثر شوند و روی سلامتی شان اثر بگذارد. البته ایشان از همان وقتی که به هوش آمدند یک رادیوی کوچک را گرفته بودند و اخبار را گوش می‌دادند، به‌خاطر همین من گفتم که رادیو و روزنامه در دسترس ایشان نباشد مبادا که در جریان خبر قرار بگیرند و رادیو را جمع کردیم. حتی در روزهای بعد از حادثه هم چندبار سراغ آیت الله بهشتی را گرفتند ، تعجب کرده بودند که چرا ایشان به ملاقات شان نمی‌آید که ما هم می‌گفتیم وقتی شما خواب بودید آمدند و رفتند. اما کم‌کم شک کرده بودند و به حاضران می‌گفتند که من باید از وضع کشور اطلاع داشته باشم ، شما رادیوی من را گرفته‌اید، تلویزیون را خاموش کرده‌اید، من چطور اطلاع پیدا کنم؟! ما هم بهانه می‌آوردیم که امواج رادیویی برای شما مضر است و عملکرد دستگاه‌های درمانی ما را به هم می‌ریزد. می‌گفتند که خب روزنامه به من بدهید. بعد وقتی اصرارهایش ایشان زیاد شد، من گفتم که بهترین راه این است که حاج احمدآقا و آقای رجایی و باهنر و آقای هاشمی رفسنجانی بیایند و ایشان را مطلع کنند. آن ها هم جمع شدند ، کم کم ماجرای بمب‌گذاری در حزب را گفتند. آقا نگران شدند و پرسیدند که حال آقای بهشتی چطور است؟ گفتند که کمی مجروح هستند. وقتی اینها از اتاق بیرون رفته بودند آقای خامنه‌ای رو کرده بودند به سمت آقای میلانی‌نیا و پرسیده بودند شما از حال آقای بهشتی خبر دارید؟ ایشان هم گفته بودند بله باخبرم. آقا پرسیده بودند که ازایشان مراقبت جدی می شود؟ کجا بستری هستند به ایشان سر می‌زنید؟ دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق ایشان بیرون رفته بود و وقتی دوباره برگشته بودند ماجرا را اطلاع داده بودند و اسم همه شهدای حزب را به حضرت آقا گفته بودند.

نام:
ایمیل:
نظر: