صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  دفاع مقدس >> یادداشت حماسه وجهاد
تاریخ انتشار : ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۳  ، 
شناسه خبر : ۳۰۳۵۴۴
به مناسبت سی امین سالگرد شهیدی که خود را بدهکار انقلاب می‌دانست
اگر شهیدی در مایه‌های «عباس بابایی» خودش را خیلی به این انقلاب بدهکار می‌داند، این از برکت همین انقلاب است، سفره انقلاب پهنِ پهن است اما بعضی ها به اندازه شکم می‌خورند و بعضی دیگر به اندازه شرف
پایگاه بصیرت / گروه حماسه و جهاد/ سیدعلی موسوی

دیروز ۱۵ مرداد 96 سی‌امین سالگرد شهادت سرلشکر خلبان «عباس بابایی» بود. ارتشیِ عاشقی که غروب ۱۵ مرداد ۶۶ تا همسایگی خدا اوج گرفت، از زمین خمینی تا آسمان حسینی. سخت بود برای آسمان دیدن مرگ ققنوس ها، او آسمانی بود و آسمانی‌تر شد. با پروازش آسمان را مفتخر کرد. که فرزندان خمینی نه فقط در زمین، که از کران تا بیکران پای درس حسین(ع) هستند و خوب درس پس می دهند. عقابی تیز پرواز، که آسمان برای پرواز این سیمرغ ها به زمین فخر می‌فروشد و خدا نظاره گر عشق بازی یاران حسین در گذار تاریخ است. همه چیز برای قربانی شدن و سرخ شدن آماده شده بود، حتی تقویم روزگار هم خودش را با عباس خمینی هماهنگ کرده بود، ۱۵ مرداد ۶۶ مصادف بود با «عید قربان»! آری عید قربان، یعنی همان روزی که «ابراهیم» می خواست قید «اسماعیل»اش را بزند. همان روزی که آسمان و زمین سجده کرد، سجده بر خدایی که شایسته ستایش است و احسن الخالقین. قربان روز تکرار بندگی عباس بود، او خودش را به قربان‌گاه فرستاد! و قربانی راه خدا کرد، آن‌هم در بلندای سپهر! بلندای حضور قلبی برای رسیدن به آخرین رویا و برای پرواز تا بی‌نهایت.

عباس بابایی زندگی اش هم مانند شهادتش کامل بود، چه در علم و چه در عمل. اما جالب‌تر از همه‌ی اینها حرف های خودش با خود شهیدش بود، وصیت نامه شهید همچون آیینه ای صیقلی است برای همه. او حتی شهادت را برای شهادت نمیخواست: «بسم‌ الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. به خدا من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می‌کشم وصیت‌نامه بنویسم. حال سخنم را برای خدا و در چند جمله، ان‌شاءالله خلاصه می‌کنم؛ خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم. هر چه هست، از آن توست. پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم. عباس بابایی. بیست و دوم تیر شصت و یک مطابق با ۲۱ رمضان سال ۱۴۰۳ قمری.» اگر شهیدی در مایه‌های «عباس بابایی» خودش را خیلی به این انقلاب بدهکار می‌داند، این از برکت همین انقلاب است، سفره انقلاب پهنِ پهن است اما بعضی ها به اندازه شکم می‌خورند و بعضی دیگر به اندازه شرف. و آنگاه می‌گویند سهم‌مان را برداشتیم همراه با متعلقاتش، همچون حق اوقات فراغت یا اضافه کاری برای کارهای نکرده و یا حق ماموریت برای تفریحات. گاهی هم تمام سهم یک دختر سه ساله از سفره انقلاب می شود اشک، آن‌هم در جشن تولد سه سالگی اش و بر مزار پدر، جوری که حتی باد خجالت می‌کشد شمع‌ها را خاموش کند. سفره رنگین است اما رنگ ها هم حساب و کتاب دارند و خوردنی‌ها هم ارزش‌های غذایی متفاوت، برای معده و شکم یا روح و عقیده. اما برخی این سفره را مائده ای برای آسمانی شدن می‌دانند، در سفره نور می‌بینند. هر چند باید بدانیم نور هم نیاز به آینه دارد تا منعکس کند خدا را، در جان های خسته مردان انتظار. حالا که سفره حساب و کتاب انقلاب پهن است بیایید حساب کنیم از 15 مرداد 66 ، یا از 10 محرم سال 61 و یا حتی از 21 رمضان سال 40 چند سال و چند ماه و چند هفته و چند روز و چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه می‌گذرد؟ میزانبدهی های ما چقدر است؟ اصلا اگر حساب کنیم چند برابر ِ رقم های اختلاس خواهد شد؟ طول صف انتظار برای پرداخت این بدهی ها چقدر است؟ جریمه ای هم برای تاخیرها باید پرداخت کرد؟ اصلا ما هرکدام چقدر به این سفره و به این شهدا بدهکاریم؟ کی نوبت به حساب و کتاب ما می‌رسد؟ داغ این محاسبات، نسخه‌ای است که فقط برای مادران شهدا پیچیده شده و بس! سود این بدهی ها دارد کمر شکن می شود. زمان دارد عدد می‌اندازد. هر لحظه چشمانی منتظرند تا ما کمی از این بدهی ها را بپردازیم. وقت و بی‌وقت هم نمی‌شناسد بانکها 24 ساعته و آتش به اختیار، دارند انتظار مشتری می‌کشند. تا کسی بیاید تمیز و خودجوش سرِ سفره حساب و کتاب انقلاب بنشیند. و خجالت هایش را به عمل چنچ کند و شرف بگیرد از خون شهیدان. و رگ های جامعه به این خون‌ها شسته شود. و زندگی در رگ و ریشه ایران جانی دوباره بگیرد. چشم های منتظر، زمان و مکان نمی‌شناسد، یک هو می‌بینی از سال 61 و از دوئیجی تا فکه و یا فاو تا بصره شهیدی با دستان بسته می‌آید به قلب تهران. و یا در مرداد 96 از حلب خون فواره می‌زند. همه دارند به سفره انقلاب نگاه می‌کنند. تنی چند وظیفه خود می‌دانند این سفره را پر بارتر کنند و گرگانی تیز دندان نیز به دنبال دریدن سفره انقلاب هستند، تا شکم و زیر شکم را به شرف تاخت بزنند. و رضایت به دنیا را به پای سفره انقلاب بیاورند. زمین و آسمان ندارد، زن و مرد ندارد، پیر و جوان نمی‌شناسد، این سفره حتی ملیت و تابعیت هم ندارد. همه جا پهن است از عاشورا و قبلترش و تا ظهور و بعد ترش. این سفره پهن است، سفره انقلاب. چه زکزاکی باشی و چه چمران، چه بابایی باشی و چه بلباسی، چه ساعت فروش باشی و چه کارگر، چه فقیر باشی و چه شهردار، این سفره تو را می‌خواند به سیر شدن. مانده چه از این سفره بگزینی.خیلی سخت است همه حرف ها را در چند کلمه بزنی و همه مفاهیم و مصادیق را در این چند کلمه بگنجانی، سخت است کم حرف زدن و کم نوشتن، اما همه چیز را ادا کردن. سخت تر نوشتن درباره انسانهایی است که می دانی همه سهم‌شان از سفره انقلاب فقط شهادت بود.

نام:
ایمیل:
نظر: