صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  دفاع مقدس >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۳۹۶ - ۲۳:۴۱  ، 
شناسه خبر : ۳۰۴۶۷۶
خاطرات دفاع مقدس 2
رعد بدون دستور افسر، فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می‌گشت تا آن‌ها را شکنجه کند. نمی‌دانم چه نفرتی بود که وجود ناپاک برخی از بعثی‌ها را گرفته بود. برای همین می‌خواست تا من پاسدارها را به او معرفی کرده و با تطمیع، جاسوس پروری کند.


احمد چِلداوی


در محوطه خاکی اردوگاه با بچه‌ها مشغول قدم زدن بودم که رعد نگهبان وحشی بعثی با یک کابل و با عصبانیت سروکله‌اش پیدا شد من را به آسایشگاه سه که خالی از اسیر بود برد و دستور سرپایین داد بعدش گفت با کی داشتی حرف می‌زدی و چه داشتی می‌گفتی؟ من را حین صحبت با بقیه دیده بود و دنبال بهانه برای کتک زدنم می‌گشت گفتم صحبت‌های معمولی می‌کردیم حال و احوالپرسی بود شروع کردن به تهدید کردن. چرندیاتی سرهم کردم و تحویلش دادم قانع نشد تا اینکه گروهبان عبدالکریم یاسین از راه رسید و قضیه را جویا شد. رعد ماجرا را تعریف کرد. عبدالکریم با موذیانگی رو به رعد کرد و گفت: این بار به خاطر من ببخشش دیگر تکرار نمی‌کند من نیز قول دادم دیگر با کسی صحبت نکنم بعد از آن عبدالکریم من را به گوشه‌ای برد و گفت دیدی نجات داد؟ نزدیک بود کتک بخوری. گفتم نمی‌دانستم که صحبت کردن ممنوع است. دیگر با کسی صحبت نمی‌کنم گفت منظورم این نبود که باکسی صحبت نکنی ولی حرف‌هایشان را به ما هم برسان فهمیدم این قضیه از اول نقشه‌ای بوده است تا با تهدید از من در مورد بچه‌ها خبر بگیرند.

رعد یک‌بار دیگر من را در آسایشگاهی احضار کرد و گفت اگر تا 24 ساعت دیگر یک پاسدار معرفی نکنم به شدت شکنجه‌ام خواهد داد. من گفتم این‌ها را نمی‌شناسم این‌ها جزء لشکر ما نیستند. رعد گفت یا یک پاسداری تحویل می‌دهی یا خودت کتک می‌خوری. مانده بودم چه کنم تا از شر او خلاص شوم. دست به دعا برداشتم و به درگاهش گریستم گفتم خدایا می‌بینی بنده ظالمت چه بلایی سرم می‌آورد؟ مگر اراده تو بر اراده او غالب نیست؟ من را از شرش خلاص کنم آن روز آن‌قدر خدا را نزدیک احساس می‌کردم که مواظب لحن بی‌ادبانه‌ام هم نشدم.

دعا کردم و منتظر شدم تا 24 ساعت تمام شد ولی از رعد خبری نشد روز بعد هم گذشت هم‌چنین روزهای دیگر اما باز خبری از رعد نشد فهمیدم به مرخصی رفته است در این مدت من به آنفولانزای شدیدی دچار شدم تعداد کمی از اسرا امکان استفاده از بهداری را داشتند و معمولاً فقط به بیماران بسیار بدحال اجازه رفتن به بهداری می‌دادند و بیماران معمولی توی آسایشگاه می‌ماندند وقتی رعد از مرخصی برگشت به دستور عبدالکریم من را پیش بهیار بردند تا دارو بگیرم. در مسیر خیلی به من ناسزا گفت. عملکرد عبدالکریم از رعد متفاوت بود. عبدالکریم می‌خواست با تطمیع جاسوس پروری کند و رعد به‌زور کتک و شکنجه و تهدید.

به‌هرحال وقتی من را برگرداند مهلت 24 ساعته را به رخم کشید و گفت آن مهلت که گذشت و کسی را معرفی نکردی 48 ساعت دیگر فرصت می‌دهم اگر معرفی کردی که هیچ والا هر چیز دیدی از چشم خودت دیدی. رعد بدون دستور افسر و فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می‌گشت تا آن‌ها را شکنجه کند نمی‌دانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثی‌ها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گفتم «ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه بکاء». در غربت و چنگال دشمن گرفتار بودیم و لحظات دردناکی بر ما می‌گذشت. دشمنی که بویی از انسانیت نبرده بود.

خدا راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. بازهم صبر کردم تا 48 ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم خوشبختانه بعد از 48 ساعت خبری از او نشد روز بعد هم خبری نشد سعی می‌کردم جلوی چشم بعثی‌ها نباشم فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آن‌ها هر 20 روز 5 روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود روزهای بعد نیز از او خبری نشد بعدها فهمیدم در همان فاصله 48 ساعته ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود او با دعای یک اسیر غریب گمنام جوری گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم. وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند تشکر کردم.

نام:
ایمیل:
نظر: