صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  دفاع مقدس >> مصاحبه حماسه و جهاد
تاریخ انتشار : ۲۷ دی ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۲  ، 
شناسه خبر : ۳۱۳۵۵۱
دیدار از همسر شهیدی که این روزها دچار آلزایمر است
هیچ‌کس اجبارش نکرده بود لباس نظامی هم تنش نبود که بگوییم از اول خودش برای چنین روزهایی تعهد کرده بود. یک کاسب معمولی در دل بازار بود که نان حلال زن و بچه اش را از مغازه اجاره‌ای اش به دست می‌آورد. یک روز درمغازه را بست و به منزل آمد و به همسر گفت: «بی‌زحمت ساک من را حاضر کن.»
پایگاه بصیرت / گروه حماسه و جهاد/فاطمه شعبانی
یک روز احساس کردند که باید بروند، تعارف که نداریم همگی دلبستگی‌هایی به دنیا داشتند و همگی نگران بچه هایی بودند که بعد از آنها بهانه شان را می‌گرفتند، نگران همسران جوانی که بعداز آنها باید بارسنگینی را بردوش نحیفشان می‌کشیدند باری که گاه کشیدنش از توان یک مرد هم خارج است. با این وجود همه چیز را به خدا سپردند و دل به دریا زدند و رفتند؛ چون باور داشتند وطن در خطر است و اگر نروند دشمن به پشت درخانه هایشان خواهد آمد و برای ورود به منزلشان نه از آنها و نه از هیچ کس دیگر اجازه نخواهد گرفت. رفتند و سالها جواب بهانه دلتنگی بچه ها، تنها نشان دادن قاب عکس پدر بر دیوار شد پدری که لحظه ای هم چشمانش را برآنها نمی‌بست. یکی از این بزرگ مردان و شیردلان «شهید سید عباس خانیان» است‌که درغیاب او، همسرش این روزها با بیماری آلزایمر دست و پنجه نرم می‌کند. با فرزندان شهید گفتگویی کردیم و از روزهای سختی شنیدیم که در غیاب مرد خانواده برآنها گذشته است و بیش ازپیش خودمان را مدیون این خانواده ها دیدیم.
نام: سید عباس خانیان
تاریخ شهادت: 6 شهریور1360
محل شهادت: کرخه نور
سال تولد: 1314


دل تنگی‌های زلیخا
هیچ‌کس اجبارش نکرده بود لباس نظامی هم تنش نبود که بگوییم از اول خودش برای چنین روزهایی تعهد کرده بود. یک کاسب معمولی در دل بازار بود که نان حلال زن و بچه اش را از مغازه اجاره‌ای اش به دست می‌آورد. یک روز درمغازه را بست و به منزل آمد و به همسر گفت: «بی‌زحمت ساک من را حاضر کن.» زحمتی نبود اما زن با چشمانی نگران و اشکبار نشست و تک تک لباسهای مرد را تا کرد و به همراه تمام عشق و علاقه‌اش در ساک مرد گذاشت و وقت رفتن کاسه آب را با دلش به پشت سر مرد ریخت. دلش روی زمین بالا و پایین پرید و دیگر در سینه تنگش به سختی جا گرفت. مرد برای همیشه در پیچ کوچه گم شد و 37 سال است سید عباس به همان شکلی که رفت در قاب عکس روی دیوار نشسته است. گویی حبیب ابن مظاهر دیگری است که رفته  و «سیده زلیخا خانیان»  را با  7 فرزند- که 2 نفرشان معلول مادرزاد بوده اند- تنها گذاشته است. 37 سال گذشته و زن به جز داغ شوهر داغ 2 پسر معلول را هم دیده و دم نیاورده است و و همه را در دلی نگه داشته است که هرروز ترک خورده است. این روزها بچه‌ها هرکدام به سرزندگی شان رفته اند و درگیر مشکلات خودشان هستند فقط منصوره و محمدرضا بیشتر از باقی فرزندان حواسشان به مادر است.

کوه صبر مادر
در خانه که باز می‌شود سیده زلیخا لاغر و استخوانی به پیشوازمان می‌آید، صورتش معصومیتی خاص دارد صورتی که هر چروکش از دوری مرد زندگی‌اش حکایتها دارد. چندین بار به ما خوش آمد می‌گوید. طوطی‌وار تکرار می‌کند: همگی خیلی خوش آمدید، صفا آوردید!. لبخندی دائمی برلب دارد که گاه شیرین و گاهی کمی تلخ است. کنارش می‌نشینیم، حال و احوالش را می پرسیم در جوابمان فقط این جمله را ترجیح بند تکرار می‌کند: «خیلی خوش آمدید، صفا آوردید!» منصوره دهانش را نزدیک گوش مادر می‌برد و برایش توضیح می‌دهد که ما حال و احوالش را پرسیدیم. سیده زلیخا رو به ما می‌کند و می‌گوید: «الحمدالله بد نیستم. خیلی خوش‌آمدید، صفا آوردید.» منصوره اینبار برای‌ ما توضیح می‌دهد: «گوشهای مادر سنگین است سمعک هم برایش گرفتیم اما چند روزی است سمعکش گم شده هرچند زمانی هم که سمعک داشت زیاد راضی نبود و مدام اعتراض می‌کرد که صدای وزوزش گوشم را  اذیت می‌کند. هربار سمعکش را می‌بردیم تنظیم می‌کردیم تا مدتی خوب بود و کمی که می‌گذشت روز از نو و روزی از نو بود.»



بارهای سنگین و شانه مادر!
  مجبور می‌شویم هرسوال که داریم را با صدای خیلی بلند از سیده زلیخا  بپرسیم و گاهی سوالی را که ما از مادر پرسیده‌ایم منصوره پاسخ می‌دهد، منصوره زبان گویای مادر است. منصوره با بغضی نهفته در گلو خاطرات شهادت پدر اینطور برایمان تعریف می‌کند: «زمان شهادت پدر تنها برادر بزرگم ازدواج کرده و مادر با 6 فرزند قد و نیم قد مجرد در خانه تنها مانده بود. داغ شهادت پدر بر همه سنگین بود اما برای مادرم خیلی سنگین‎تر. پدر قبل از اینکه داوطلبانه راهی جبهه شود و به شهادت برسد مغازه داشت و زندگی ما به خوبی تامین می‌شد اما بعد از شهادتش هم مسائل اقتصادی و هم بار سنگین بچه ها خیلی بر مادر فشار می‌آورد با اینحال مادر خیلی صبوری می‌کرد. شاید باورکردنی نباشد در این همه سال هیچ وقت ندیدیم که مادر به موضوعی اعتراض کند یا گلایه بکند. بعداز شهادت پدر به جز مسئولیت خانه و زندگی سختی نگه‌داری از برادر معلولمان که 17 ساله بود و دشواری های خاص خودش را داشت و از همه بدتر با وجود تمام مراقبتها این برادر معلول فوت کرد. فوت این برادر و یک برادر دیگرمان، مادر را کاملا از پای درآورد.»

ازپا درآمد
 منصوره آه بلندی می‌کشد و نگاه مهربانی به مادرمی‌کند، اشکهایش را با گوشه دست پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: «به خاطر دارم به دلیل  جابه جا کردن برادر معلولمان مادر آرتروز گردن و کمر گرفته بود؛ این مشکل مصادف شده بود با زمانی که من و خواهرم ازدواج کرده و هردو باردار بودیم و نمی‌توانستیم به مادر کمک زیادی بکنیم. از بنیاد شهید درخواست کردیم که مساعدت کنند تا برادرمان را برای مدتی‌در یک آسایشگاه خصوصی بستری کنیم تا شرایط ما بهتر شود اما متاسفانه هیچ اقدامی نکردند و مجبور شدیم که برادرم را برای مدتی در آسایشگاه دولتی بستری کنیم. پذیرش دوری از مادر و خانه برای برادرم سخت بود و بعداز یک ماه بستری شدن به نوعی دق کرد!!. برادر دیگرمان هم علاوه برمعلولیت، ناراحتی کلیه داشت و بعد از اینکه در بیمارستان فوت کرد بیمارستان برای تحویل جنازه اش درخواست20 میلیون تومان پول از ما کرد که برای ما جور کردن این پول خیلی سخت بود. بالاخره اقوام کمک کردند و توانستیم جنازه اش را تحویل بگیریم. همه اینها برای از پا درآوردن مادر کافی بود. مگر یک زن چقدر تحمل دارد؟»

 مهمان ناخوانده: آلزایمر
سیده زلیخا مجددا تکرار می کند:خیلی خوش آمدید، صفا آوردید !! مدتی است که آلزایمر مهمان ناخوانده این خانه شده و مشکلات سیده زلیخا را دو چندان کرده است. منصوره خانم و محمدرضا از ما پذیرایی می‌کنند. محمدرضا نمکدانها را پراز نمک می‌کند و می‌گوید: «از دست حاج خانم نمکها را قایم می‌کنیم علاقه شدیدی به نمک دارد. مرتب فشارش بالا می‌رود و داروی فشار خون می‌خورد. تمام مسئولیتهای مادر با من و منصوره است بقیه فقط سرمی‌زنند. درخواست پرستار دادیم اما باید 2 شیفت باشد چون لحظه ای نمی‌شود مادر را تنها گذاشت خدای نکرده یکبار بیرون می‌رود و گم می‌شود.» پزشک بنیاد شهید ماهانه به سیده زلیخا سرمی زند وچکاپش می‌کند اما این چکاپها دردی از زلیخا دوا نمی‌کند فقط دلخوشی کوچکی است که هرچند زلیخا همه را از یاد برده اما خودش هنوز از یاد نرفته است!!.

 مدیون شماییم!
منصوره با خنده ای تلخ می‌گوید:«ما با شهرداری و بنیاد شهید قهر هستیم.!!» و توضیح می‌دهد که 4 سال پیش به هر دلیل خانه مادر به طبقات دیگر نم داده بوده و آنها معترض شدند و ما مجبور شدیم خانه را تعمیرات اساسی کنیم. به خیلی جاها رو انداختیم تا یک وام بی‌بهره یا بلاعوض بگیریم اما نشد که نشد بالاخره مجبور شدیم 30 میلیون تومان از یک بانک خصوصی وام بگیریم و 45 میلیون تومان پس بدهیم یعنی 15 میلیون تومان سود پول داده ایم. مادر درآمد دیگری جز حقوق پدر ندارد و مجبور است قسمت اعظم حقوقش را بابت قسط بانک بدهد.» منصوره با غمی سنگین می‌گوید: «بعد از فوت همسرم مادر خرج زندگی من را می‌دهد!! زمانی که پدرم زنده بود در بین قوم و خویش ها هرکس مشکلی مالی داشت قبل از هرکسی به سراغ پدرمن می‌آمد و پدرم هرطور شده بود مشکلش را حل می‌کرد بدون اینکه یک ریال سود بگیرد. گاهی باخودم فکر می‌کنم پدرم اگر می‌دانست که شهید می‌شود و این بلاها سر خانواده اش می‌آید اصلا این راه را می‌رفت یانه؟!! جواب قطعی نمی‌توانم پیدا کنم!..» خداحافظی می‌کنیم همسر شهید همانطور مظلوم ما را بدرقه می‌کند. واقعا کسی نمی‌داند در این سالها چه بردل او گذشته است؟ اینبار ما طوطی وار تکرارمی‌کنیم: «همگی چقدرمدیون شماییم، همگی چقدر مدیون شماییم!!»
 


نام:
ایمیل:
نظر: