صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  نگاه >> پرده نگار
تاریخ انتشار : ۱۱ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۷:۵۲  ، 
شناسه خبر : ۳۲۰۸۹۵
به بهانه روز پدر
پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی

چشم چپ پدرم نابینا بود و از وقتی یادم می‌آید همان‌طور دیده بودمش. هیچ وقت درباره معیوب بودن چشمش سؤالی نپرسیده بودم، یعنی دلم نمی‌آمد بپرسم، فکر می‌کردم پدرم دلشکسته و خجالت‌زده می‌شود.

آقا جان آسم هم داشت. خیلی وقت‌ها با صدای سرفه‌اش از خواب می‌پریدم و من که به او وابسته‌تر از بقیه بودم، از همان کودکی دست‌ودلم می‌لرزید که نکند بلایی سر بهترین پدر دنیا بیاید و شب تا صبح خواب‌های وحشتناک می‌دیدم. بالاخره دم صبح به آغوشش پناه می‌بردم و اگر چه خس خس سینه‌اش زیاد بود؛ اما با همان موسیقی حضور او را کنارم حس می‌کردم و به خواب عمیق و دلچسبی فرو می‌رفتم.

قضیه چشم آقاجان برای‌مان مثل یک راز مگو بود که بالاخره یک شب برملا شد.

با صدای سرفه‌اش از خواب پریدم. صدای مادر را می‌شنیدم که دستپاچه دنبال آب و دارو و دستگاه اکسیژن می‌گشت. در میان گریه‌هایش همه چیز را فهمیدم. چشمی را که با ترکش رفته بود و تنگی نفسی را که یادگار جنگ بود. پدرم به خاطر برادر بزرگم که واهمه‌ شب‌های بمباران را داشت و اثرات منفی چند سال جنگ، هنوز در وجودش بود، ‌حرف زدن درباره جنگ و بمب و جراحت را ممنوع کرده بود.

تا وقتی بچه بودیم، به تنها چیزی که فکر می‌کردیم خورجین دوچرخه‌ آقاجان بود که وقتی وارد خانه می‌شد، پر از میوه و خوراکی و تنقلات بود. هر بار دست پر به خانه می‌آمد و همه‌ ما هیجان‌زده بودیم تا ببینیم این ‌بار با چه چیزی غافلگیر می‌شویم؛ اما بزرگ‌تر که شدیم، همه‌چیز تغییر کرد. خواهر و برادرم هر کدام دنبال زندگی‌شان رفتند و من ماندم و پدرم که دیگر جوان نبود و گرد پیری سر و صورتش را پوشانده بود و مادری که همیشه نگران بود.

روزهای کودکی تمام شده بود و من سرگرم زندگی‌ام بودم و همزمان با تحصیل کار هم می‌کردم. دلخوشی‌های روزگار تغییر کرده بود و وقتی شب‌ها به خانه می‌رسیدم، در حال خوردن شام به اخبار گوش می‌دادیم و با آقاجان وقایع روز را بررسی و تحلیل می‌کردیم. گاهی هم با مادرم درباره نوه‌ها و اقوام حرف می‌زدیم. تنها دلخوشی پدرو مادرم همین چند دقیقه رد وبدل اطلاعات بود.

سال پیش با خواهر و برادرم هماهنگ کردیم و دو تا تلفن همراه برای‌شان خریدیم تا هم سرگرم باشند و هم قابل دسترس... .

فناوری هیچ‌گاه جای خودش را در میان آقاجان و مادرم باز نکرد. آنها از تلفن همراه فقط جواب دادن را یاد گرفته بودند و دنبال فضای مجازی و... نبودند. تلفن آقاجان همیشه پر از پیامک‌های نخوانده و تبلیغاتی بود که هر وقت فرصت می‌شد خودم همه را پاک می‌کردم.

یکی دو ‌ماه پیش بود که از دانشگاه خسته و کوفته به خانه رسیدم. شام را که خوردیم، آقاجان، از خبرها برایم گفت و بی‌حوصله دراز کشید. من هم به سمت اتاقم رفتم، اما شنیدم که مادرم آرام از آقاجان پرسید: «حاجی قطره‌ چشمتو بیارم؟»

چند لحظه سرجایم ایستادم. قطره‌ چشم؟ آقاجان یک چشم بیشتر نداشت. چه شده بود که برای همان، قطره تجویز شده بود؟ برگشتم و کنارش نشستم. نگاهش کردم و پرسیدم: «آقاجون قطره‌ چشم واسه چی گرفتی؟»

من‌ومن کرد و طفره رفت. دوباره پرسیدم و با کلی اکراه گفت که چشمش آب مروارید دارد و دکتر گفته باید عمل کند، اما نمی‌خواهد زیربار عمل برود؛ چون می‌ترسد همین یک ‌چشم را هم از دست بدهد و آخر پیری وبال گردن ما بشود.

با بغض نگاهش کردم. آرام کنارش دراز کشیدم، درست مثل کودکی‌هایم. مادر اخم کرد و گفت: «بزرگ شدی، بلندشو دختر...»

بی‌توجه، به آقاجان خیره شدم. دستش را گرفتم و گفتم : «مگه من مُردم، اگه باید عمل کنی پس معطل چی هستی؟»

اینکه با چه ترفند و اصراری آقاجان را راضی کردم، بماند. روزهای سخت بعد از عمل و مراقبت‌های ویژه و دلهره‌هایی که داشتیم به کنار، قلبم به درد می‌آمد از دیدن دست‌هایی که آقاجان روی زمین می‌کشید تا وسایل مورد نیازش را پیدا کند. یا از گوشه‌ دیوار آرام آرام راه برود و بترسد که پایش به چیزی گیر کند و...

روزی که دکتر چشمش را باز کرد، خوشحالی توم چهره آقاجان موج می‌زد. خوب نگاهم کرد و گفت: «بهتر می‌بینم باباجان!»

از ذوق کردنش لذت بردم و به خانه برگشتیم. مراقبت می‌خواست و من انگار تازه متوجه شده بودم باید بیشتر حواسم را بدهم به پدر و مادری که عمرشان را برای ما گذاشته بودند و حالا به مراقبت بیشتری نیاز داشتند.

خداروشکر حال پدرم خوب بود و فقط باید قطره‌ای استفاده می‌کرد تا چشمش همیشه مرطوب بماند.

آقاجان روحیه‌ شادی داشت و بعد از عمل شادی‌اش بیشتر شده بود، شوخی می‌کرد، می‌خندید و بحث‌ها و تحلیل‌های شبانه ما درباره مسائل روز ادامه داشت. اما به وضوح می‌فهمیدم که هنوز دلهره دارد. می‌ترسد چشمش را زیاد باز نگه دارد، می‌ترسد تلویزیون ببیند، می‌ترسد کتاب بخواند. یک روز از کوره در رفتم و گفتم : «تو جدی رفتی جبهه؟ نترس بابا، چشمت خوب شده، الآن باید کلی خبر بخونی، فیلم ببینی، موبایلتو زیرو رو کنی، نترس دیگه خوب شدی، چیه فقط خوابیدی...»

نگاهم کرد، لبخندی زد و سکوت کرد؛ اما در میان سکوتش متوجه دلهره‌هایش می‌شدم.

چند روز پیش در کتابخانه‌ دانشگاه نشسته بودم، داشتم طراحی جذابی را برای آپارتمانی نوساز آماده می‌کردم که زنگ پیام کوتاه تلفنم به صدا در آمد.

با فکر اینکه پیام تبلیغاتی باشد، گوشی را باز کردم؛ اما شماره‌ آقاجان بود.

باورم نمی‌شد. فقط یک کلمه نوشته بود: «قطره...!» فهمیدم قطره‌ چشمش تمام شده؛ این کلمه برای من کلی معنا داشت؛ کوتاه‌ترین پیام عاشقانه‌ دنیا بود! گریه‌ام گرفت. این یعنی من خوبم. یعنی وقتی تو هستی نگرانی ندارم، یعنی من هنوز همان مرد محکم و شجاع سال‌های جنگم، یعنی من را که پدر پیر توام دست‌کم نگیر و صدها معنی دیگر که فقط و فقط خودم می‌توانم آنها را درک کنم.

آقاجان با یک کلمه‌ کوتاه غافلگیرم کرده بود. مثل کودکی‌هایم، اما این‌بار انگار از توی خورجین دوچرخه‌اش یک سبد گل سرخ آورده بود و روی دامنم ریخته بود... .

برچسب اخبار
نام:
ایمیل:
نظر: