از همسرتان برایمان تعریف کنید و بفرمایید چه سالی ازدواج کردید؟
همسرم متولد سال ۱۳۵۴ و زمان شهادت ۴۵ ساله بود. کارشناسی ارشد مدیریت عملیات داشت. ما مردادماه سال ۱۳۷۹ ازدواج کردیم.
شما شرایط زندگی با یک نظامی را میدانستید و از سختیهای آن باخبر بودید؟
از نزدیک زندگی افراد نظامی را ندیده بودم، اما دورادور اطلاع داشتم. زندگی ما با مردم عادی خیلی فرق میکند و گاهی اطرافیان به بنده میگفتند چطور این شرایط را تحمل میکنی که میگفتم وقتی قبول کردم، باید همه چیز را قبول کنم؛ با تمام وجود همه سختیها را به جان پذیرفته بودم.
آیا همسرتان مشتاق شهادت بود و در صحبتهایی که با شما داشت، این موضوع را در میان میگذاشت؟
ابتدا که به من نمیگفت؛ اما باتوجه به نوع کاری که داشت، من همیشه احتمال به شهادت رسیدنش را میدادم. آرزوی ایشان شهادت بود و همیشه از من و بچه ها درخواست دعای شهادت میکرد و موضوعی که باعث میشود الآن من و بچه ها به آرامش برسیم، این است که میدانیم ایشان به آرزو و هدف والایی که داشت، رسیده و در راه اسلام و وطن شهید شده است. به همه گفتهام اگر همسرم به مرگ عادی از این دنیا میرفت، به هیچ وجه نمیتوانستم دوریاش را تحمل کنم.
تا به حال شده بود برای ایشان دعای شهادت کنید؟
من ۲۰ سال با همسرم زندگی کردم و میدیدم که چقدر تلاش میکند، وجدان کاری دارد و مسئولیتپذیر است. همیشه به من میگفت هر چقدر تلاش کنم، اما تا شما راضی نباشی، شهید نمیشوم. اوایل که میگفت برایم دعا کن شهید شوم، به شوخی میگرفتم. همسرم به دلیل مأموریتهایی که میرفت، خیلی دیربه دیر به منزل می آمد؛ میگفتم ما که شما را دیربهدیر میبینیم، شهید هم بشوید که دیگر شما را نمیبینیم، چطور من راضی به شهادتتان شوم؟ میگفت فکر میکنی شهدا خانوادههایشان را تنها میگذارند؟ نه، اینطور نیست، روح آنها همیشه در کنار خانوادههایشان است. با نگاه و رفتار التماس میکرد برای شهادتش دعا کنم، من هم که میدیدم چقدر لیاقت شهادت را دارد و اگر به شهادتش راضی نشوم، در حق ایشان خودخواهی و بیانصافی کردهام، راضی شدم و گفتم امیدوارم شهید شوی، اما دیرتر که بچهها به سروسامان برسند. بعد از شهادتش متوجه شدم خدا بیشتر از من طالب دیدارش بود و آسمانیاش کرد؛ چون مدت کمی بعد از رضایت من ایشان به شهادت رسید.
شهید سلیمی چقدر ولایتمدار بود؟
بسیار زیاد، کارهایش همه از روی اخلاص، رضایت خدا و ولایتپذیری بود. بعد از شهادت حاجقاسم بسیار بیتابی میکرد چهار ماه بعد، خودش هم آسمانی شد.
خانم فاروقی، بعد از شهادت همسرتان، با چه صحبتهایی بچه ها را آرام میکنید؟
خدا را شکر بچه ها به سنی رسیدهاند که این موضوع را کاملاً درک میکنند و البته شرایط زندگی ما همیشه طوری بوده است که بچهها و من آماده شهادت ایشان بودهایم؛ چون همیشه از شهادت صحبت میکرد و علاوه بر من، به بچهها هم میگفت برایش دعای شهادت کنند.
از آنجا که همسرم دیربهدیر به منزل میآمد، به حضور کم ایشان عادت داشتیم و الآن متوجه میشوم که انگار زندگی ما برای این لحظات آماده میشده است.
چقدر حضور همسرتان را در زندگی بعد از شهادت ایشان درک میکنید؟
من و بچه ها حس میکنیم ایشان به مأموریت رفته است و برمیگردد و همیشه حضورش را در قلبمان و کنارمان احساس میکنیم. دلتنگی داریم، اما سعی میکنیم خودمان را وفق بدهیم؛ ما همیشه برای این شرایط آماده بودیم. همین که حضورش را احساس میکنیم، آرامشبخش است.
از دیدار آخرتان برایمان بگویید.
همسرم به دلیل مأموریتها و کارهای زیادی که داشت، همیشه خستگی از چشمانش مشخص بود، اما هیچگاه خستگی را به خانه نمی آورد. شب قبل از شهادت، ایشان را برای خوردن سحری بیدار کردم که با خوابآلودگی سحری خورد و کنار سفره خوابید و نیمساعت بعد از نماز صبح رفت. هنگام رفتن طبق معمول بدرقهاش کردم که موقع رفتن با اینکه عجله داشت، برگشت و چند ثانیهای من را در سکوت نگاه کرد. پرسیدم چی شده، اما حرفی نزد و خداحافظی کرد.
لحظه خداحافظی با پیکر همسرتان چه احساسی داشتید؟
وقتی پیکر همسرم را در غسالخانه دیدم، همانجا روی پیکر سجده شکر به جا آوردم که همسرم به آرزویش رسید و خداوند هم دعای من را در حق ایشان مستجاب کرد. یک مرتبه دیگر هم بعد از به خاک سپرده شدن پیکرشان، روی مزار سجده شکر کردم و اولین بار که بهتنهایی بعد از شهادت همسرم به منزل برگشتم، برای مرتبه سوم سجده شکر کردم که خدا این پیشکش را از ما و ایشان قبول کند و خدا را شکر کردم که این سعادت را به همسرم، خودم و فرزندانم عطا کرد.