توی اتاق نشسته و سرش را بین دو دستش گرفته بود. میخواست فکرش را جمع و جور کند، اما مدام به عقب برمیگشت و حرفهایی را که زده بود، مرور میکرد. از خودش عصبانی بود. همان ابتدا که میخواست مجوز شروع به کار بگیرد، استاد چند جملهای گفته بود تا در حین کار آویزه گوشش کند؛ اما نمیدانست چقدر به توصیههای استاد گوش داده، قرار بود قضاوت نکند، دروغ نگوید، دلسوزی نکند و صرفاً شنونده خوبی باشد و فقط راهکار ارائه بدهد، اما حالا پس از ۲۰ سال کار مشاوره، یک نفر پیداشده بود و با چند جمله ساده، انگار نامه اعمالی را پیش چشمانش گشوده بود که خطاهای زیادی داشت. هفته پیش مردی پا به دفتر گذاشته بود و با ناراحتی وصفناپذیری از دزدیده شدن پساندازش در دو سال پیش گفته بود، هرچند با کار جدیدش چند برابر پول به دست آورده بود، اما فکر و حسرت پولهای از دست رفته آزارش میداد و بیمارش کرده بود و حالا برای بهتر شدن حالش راهکار میخواست.
امیر با طمأنینه روبهروی مرد مالباخته نشست و اولین جمله معروفش را گفت.
ـ ببینید آقای راستگو حال شما رو کاملاً درک میکنم، حق دارید، اما... .
و این جمله کار را خراب کرده بود. حرفها که تمام شد، مرد هنگام خروج به مشاور با سابقه نگاهی انداخت و گفت: «ممنون که حال منو درک میکنین... همش میترسیدم قضاوتم کنید، آقای دکتر!» و همین که رفته بود، امیر نفس عمیقی کشیده بود و با حرصی نامحسوس گفته بود: «چقدر پول دوست...!»
اما ماجرا به اینجا ختم نشد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا خود را خوب بشناسد.
ساعت کاری تمام شده بود و امیر کیف به دست از ساختمان خارج شد، اما درست جلوی در ماشین خشکش زد. دزد در ماشین را باز کرده بود و چند وسیله سر جایش نبود، از جمله ادکلن خوشبویی که فرزانه هدیه خریده بود و برایش ارزش و اهمیت فراوانی داشت. خشمگین و عصبانی به پلیس تلفن زد و داد و بیداد کرد، اما وقتی لیست اموال سرقتی را اعلام کرد، خودش از خجالت آب شد.
ـ یه جفت کفش، کیف چرم مدارک، البته خداروشکر مدارکم توش نبود، خودنویس و یه ادکلن خیلی ارزشمنده و زاپاس ماشین... .
حالا در خلوت، آقای مشاور بررسی میکرد به چه کسانی چه چیزهایی گفته که از اساس دروغ و بیپایه بوده است: «من شما رو درک میکنم، اساس کار مشاور اینه که کسی رو قضاوت نکنه، مطمئن باشید امین رازهای شما هستم، خیالتون راحت بهترین راهکارا پیش منه...»
تا شب پیش گمان میکرد همه را خوب میفهمد، اما دزد، کار خودش را کرده بود.
خانمی وارد اتاق شد، امیر خوشآمد گفت و خوب به حرفهایش گوش داد و سپس جمله جدیدی به ذهنش رسید: «شاید من شما رو درک نکنم چون در شرایط شما نیستم، اما...»
بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد...