صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  حماسه وجهاد >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۸ آذر ۱۴۰۱ - ۲۳:۱۲  ، 
شناسه خبر : ۳۴۲۵۰۱

معراج‌ شهدا مهمان تازه‌ای دارد. پاهایم مرا به شوق دیدن این مهمان راهی خیابان بهشت می‌کند. سرما می‌خورد روی گونه‌هایم و زیرپاهایم برگ‌ها خش‌خش صدا می‌کنند. فکرم اما نه سردی هوا را حس می‌کند نه خش‌خش برگ‌ها را. زودتر از من خودش را رسانده کنار این مهمان! شاید جایی کنار پیکرش. به خودم که می‌آیم روبه روی حسینیه معراج ایستاده‌ام. تا چشم در آن تاریکی کار می‌کند کفش به چشم می‌خورد و کفش که پشت در حسینیه جفت شده‌اند. چه مهمانی باشکوهی! پس کفش‌های مهمان کو؟! سوالم را بی‌جواب می‌گذارم و کفش‌های جفت‌شده‌ام را جایی همان حوالی می‌گذارم! 

چشمم که به آن جمعیت می‌خورد جمله‌ام را تغییر می‌دهم و زیرلب می‌گویم:« معراج‌الشهدا میزبان دارد.» مگر نه اینکه این همه انسان عاشق به شوق او به این مهمانی دعوت شده‌اند پس معراج میزبان دارد نه مهمان. اینکه می‌دانم این میزبان یک جوان دهه هشتادی‌است گرمای دلم می‌شود. قدم‌های بعدی‌ام را استوارتر برمی‌دارم تا خودم را برسانم به پیکرش! 
 

*رفاقت به سبک دهه هشتادی‌ها! 
 دورش را گرفته‌اند. یک سیل آدم عاشق که به شوق دیدنش آمده‌اند. جوان و پیر فرقی نمی‌کند. ردیف اول انگار سهم دهه‌هشتادی‌ها است؛ دهه‌هشتادی‌هایی از جنس خودش که آرام پیغام‌شان را در گوش حسن نجوا می‌کنند:«سلام ما رو به ارباب برسون رفیق، حالا که میری به بی‌بی زهرا(س) بگو توفیق سربازی امام زمان(عج) رو نصیب ما هم بکنه، یادت نره بگی اسم ما هم تو لیست شهدا بزارند، تو لیست فدایی‌های حضرت مهدی(عج)!» و بعد صدای هق‌هق گریه است که امان می‌برد از کلمات!  او اما آرام خوابیده و گوش می‌سپارد به این همه دل گویه، روی صورتش رد چند زخم است. تاب دیدن ندارم سربرمی‌گردانم! 

* زخم‌‍ های صورتش برگی از تاریخ است

سوال از زخم‌ها می‌پرسید؟! می‌گویم. تاب شنیدن دارید؟! نامش«حسن‌مختارزاده» است. متولد 1380 و طلبه. از همان روزهای اول اغتشاشات دلش غم دار جان و مال مردم بود. به همین خاطر اعلام آمادگی کرد تا در بسیج به عنوان یک مدافع امنیت، ماموریت آرام‌سازی اغتشاشات تهران را برعهده بگیرد. ۲۶ آبان همراه با برادرش در حال بازگشت از مأموریت آرام سازی بود که بر اثر روغن و گازوییل ریخته شده توسط اغتشاش‌گران در مسیر حرکت، دچار سانحه می‌شود و یکی از اغتشاش گران با خودرو از روی بدن وی گذر می‌کند. پس از ۲۲ روز بستری در حالت کما عصر جمعه ۱۸ آذرماه به فیض شهادت نائل می‌شود. زخم‌‍ های صورتش برگی از تاریخ است؛ برگی برای رسوایی اغتشاشگران.
چشم‌ها سرخ، صورت‌ها نمدار، شانه‌ها لرزان. هر که را که می‌بینم حال و روزش همین است. صدای یا زهرا(س) می‌آِید و حسن از میان آن شلوغی برای وداع اختصاصی با مادرش دعوت می‌شود. مداح زمزمه می‌کند:« جوانان بنی‌هاشم بیایید. علی را بر در خیمه رسانید. خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم!» لرزش‌های شانه پدرش شدت می‌گیرد، گویی حرف دلش را به زبان آورده باشند. یک عمر روضه برایش مجسم می‌شود. یک عمر روضه علی‌اکبر که شنیده. دهه‌هشتادی‌ها می‌آیند و حسن را بدرقه می‌کنند.

*زینب‌ها باید بمانند علمداری کنند!

حالا حسن می‌ماند و مادر، البته این مادر و این دل بزرگ اجازه می‌دهد تعدادی از دختران هم‌سن و سال حسنش هم در این وداع بمانند. صحبت‌ها دارد برایشان. اگر علی‌اکبرش رفته. زینب‌ها باید بمانند و علمداری کنند. زینب‌ها باید بمانند و تبین کنند. آرام صورت پسرش را نوازش می‌کند و می‌گوید:«خواسته من از شما این است که حجاب‌تان را محکم بگیرید. زینب وار و زهراگونه باشید چرا که تربیت نسل‌های بعد با شماست. شماها می‌توانید یک نسل را تغییر دهید. بدانید مسئولیت سنگین‌تری روی شانه ما زنان است. مخصوصا شما جوان‌ها. پس حجاب‌تان را محکم بگیرید و زینب‌وار زندگی کنید.»

نگاهش که به صورت حسن می‌افتد رشته کلامش مثل دلش آشفته می‌شود. مکث می‌کند. می‌گویم داشتید از وظیفه‌ما زنان و دختران می‌گفتید. سر تکان می‌دهد به نشانه تایید و دست‌هایش دوباره مشغول نوازش صورت شهیدش می‌شود:« خیمه ولایت را حفظ کنید. جان و مال و بچه‌هایمان فدای این ولایت باشد. همانطور که می‌دانید جمهوری اسلامی حرم است و هر که  بخواهد به انقلاب و جمهوری اسلامی آسیب برساند دشمن ماست. فرقی نمی‌کند چه آمریکا باشد چه اغتشاشگر. از این خیمه مراقبت کنید.» 

*می‌شود برای‌مان دعای شهادت کنید؟!

یکی از دختران دهه‌هشتادی طاقت نمی‌آورد و می‌گوید:« حاج‌خانم میشه برامون دعای شهادت کنید؟ شهادت در رکاب امام زمان؟!» مادر شهید سرش را به آغوش می‌گیرد گویی همه این دختران فرزند خودش باشند؛ می‌گوید:« ما فکر می‌کنیم همه راه را ما باید برویم. ما باید همانی را که گفتند رعایت کنند مابقی را خود اهل‌بیت هدایت‌مان می‌کنند. خودشان نظر می‌کنند و آن وقت می‌شوی شهید!» 

*ماجرای انشای شهادت! 

مهمان‌های تازه‌ای از راه می‌رسند. گوشه‌ای می‌نشیند و به مهمان‎‌های پسرش خوش‌آمد می‌گوید. فرصت خوبی است برای هم کلامی با او و دانستن از شهید حسن! نامش «فاطمه محمددادخواه» است و از اعضای کادر درمان. حسن فرزند دومش است و نور دیده‌اش. لب می‌گشاید و برایم می‌گوید:«پسر مهربان و خوش دلی بود. بلند پرواز بود. شاید بلندپروازی را  هم از من به ارث برده. همیشه وقتی کاری را شروع می‌کرد بهترین درجه را برای آن متصور می‌شد و به اصطلاح دست بالا می‌گرفت. شهادتش هم از همین اخلاقش است که بهترین عاقبت را برای خودش در نظر گرفت.» 
دلم می‌خواهد بدانم شهید حسن قبل از این، گوش مادر را آشنا کرده به واژه مادر شهید یا نه؟! که اگر روزی کسی در خانه را زد و خبر شهادتش را آورد، دلش هری نریزد و پاهایش سست نشود از شنیدن این واژه ؟! از شنیدن ترکیب اسم  حسن و با واژه خونین شهید؟ سوالم افکارش را می‌برد به سال‌های دور به روزهایی که حسنش 9 ساله بود. می‌گوید:« 9 سالش که بود یک روز پدرش سری به اتاق حسن زد تا کتاب‌هایش را مرتب کند. حسن خانه نبود. چند دقیقه که گذشت دیدم صدای گریه حاج‌آقا بلند شد. خودم را رساندم به اتاق و پرسیدم برای چه گریه می‌کنید؟! یک کاغذ نشانم داد. حسن انشایی نوشته بود و آرزوی شهادت کرده بود. من این را می‌دانستم که حسن یک روز به این آرزو می‌رسد!» 

 

*می‌دانست رفتنی است!

کلمه‌ها محکم ادا می‌شوند. صورتش نشانی از اشک ندارد. عجیب است. اوست که دل ناآرام مهمان‌های حسن را تسلی می‌دهد. شاید هم دارد علمداری می‌کند. اما گاهی وقتی صحبت از حسن سمت و سویی پیدا می‌کند، صدایش می‌لرزد. برایم می‌گوید:« باهوش و مستعد بود.گفتم مثل من پزشکی بخوان و از این راه به مردم خدمت کن اما دلش می‌خواست در حوزه به مردم خدمت کند. می‌گفت حوزه را که به درجات عالی برساند پزشکی هم می‌خواند. من هم همین کار را کرده بودم هم پزشکی خواندم و هم حوزه. در شبانه روز بیشتر از 3 ساعت نمی‌خوابید. درس می‌خواند. غریق‌نجات بود و بعد از درس سرکار می‌رفت. شب‌ها هم داوطلبانه برای نگهبانی به حرم حضرت معصومه(س) می‌رفت. مخصوصا این اواخر که حادثه شاهچراغ پیش آمد مصمم‌تر بود برای نگهبانی از حرم. دلش می‌خواست خادم حرم بشود.گاهی می‌گفتم مادر مگر عجله داری که همه کارهایت را باهم انجام می‌دهی؟! انگار عجله داشت. انگار می‌دانست که زود قرار است پر بکشد.» این واژه ها همان واژه هایی هستند که صدایش را می‌لرزانند. دلش را هم همینطور. باید گذر کرد و نپرسید. باید فقط گوش بود و هرچه که دل می‌گوید را شنید. 

*حسن شهادتش را همان روز اربعین گرفته بود!

دلش آشفته است. کلماتش هم همین طور چیزی نمی‌پرسم پا به پایش دنبال خاطرات حسن می‌روم. می‌گوید:« اربعین با هم کربلا بودیم. از کربلا که آمدیم جریان اغتشاشات هم در ایران شروع شد. از همان روز داوطلبانه با برادرش راهی شد تا در تامین امنیت کشور سهیم باشد. از اربعین خدمت کرد و فاطمیه اجرش را با شهادت گرفت. حسن هیئتی بود. فاطمیه برایش فرق داشت. لباس سیاه را از تنش در نمی‌آورد. گاهی که می‌گفتم مادر پیرهن مشکی‌ات را دربیاور. می‌گفت من پیرهن عزای حضرت فاطمه(س)  را پوشیدم.» 
به تو فکر می‌کنم حسن!  به این که اربعین خودت را به کربلا رساندی و به کاروان امام حسین علیه السلام. چه گفتی و چه شنیدی را نمی‌دانم. اما خوشا به سعادتت که اینطور حضرت مادر نگاهت کرد. خوشا به سعادتت که در راه حفظ دین و وطنت در رکاب امام زمان عجه الله تعالی فرجه الشریف شهید شدی! 

*حسنم را به تو سپرده بودم چه شد مادر؟!

برایم آرام خاطرات حسن را نجوا می‌کند و با چشم، مهمان‌های پسرش را نظاره می‌کند. چشمش که به پسر بزرگ‌ترش می‌افتد می‌گوید:«حسن ورزشکار بود مدال داشت. چهارشانه بود و تند و تیز. دو برادر با هم برای حفظ امنیت می‌رفتند. همیشه پسرم محمد را با اینکه بزرگ‌تر بود به حسن می‌سپردم. می‌گفتم حسن، مراقب محمد باش اما این‌بار حسن را به محمد سپردم. وقتی خبر شهادت را آوردند، فقط می‌گفتم محمد، حسنم را به تو سپرده بودم چه شد مادر؟!» 

لحظه‌های آخر وداع است. دلش می‌خواهد برود و یک بار دیگر حسن را به آغوش بگیرد. خوب نگاهش کند. یکی یکی اعضای صورتش را بخاطر بسپارد برای روزهای دلتنگی. به جای یک عمر، حسن را ببیند و مشتش را پر کند از عطر تن او. همانطور که به سمت پیکر می‌رود می‌گوید:« این دوماه حسن بیشتر اوقات ماموریت بود. گاهی می‌گفتم مادر دیگر کافی است استراحت کن می‌گفت نه مادر من برای ولایت می‌روم برای دفاع از دین و ولایت‌مان می‌روم که رهبرم تنها نماند.»

 

منبع: فارس 

نام:
ایمیل:
نظر: