یک دوستی داشتیم به نام آقای «آشیخ محمود غفاری» که شهید شد. حالا اینش هم خیلی مقدمه و مؤخره دارد که عرض نمیکنم. میگویند گفته بودند دیدهبان باید شش ماه دوره ببیند تا بتواند دقیق نشانی بدهد. ایشان آن شش ماه را یک ماهه دید. عرضم به حضورتان، در مدت یک سالی که در جبهه بود هم کار دیدهبانی کرد که نزدیکترین فرد به دشمن است. خطرش از همه بیشتر است. بعد هم که آمد خدمت حاج آقای «حقشناس» و از ایشان دستور گرفت و یک چله زیارت عاشورا با مقدمات و مؤخرات خواند. باید نوافل خوانده شود. قضا نشود و... آن چله برای شهادت بود. خیلی داستان دارد. بیشتر از اینهاست. بعد هم ایشان شهید شد. خواسته بود که جنازهاش نیاید. همان جاها بماند و بپوسد و خاک شود. بعد هم دیده بود که مادرش خیلی اذیت خواهد شد، اجازه داده بود که یک چیزی برگردد که ما برای تشییع و نماز و این حرفهایش رفتیم. یک دوستی داریم به نام قاسم آقای نوری که آدم برگزیدهای ست. او زیاد سر قبر ایشان میرفت. با ایشان رفیق بود. بعد گفته بود آخر لوتی، من این همه آمدم سر قبر شما. شما نباید یک بار بیایی به دیدن من؟ مثلاً بازدید من. شب خواب دیده بود. نکته اصلیام فقط در همین است. ایشان آمد، یک خورشید آمد. این صورت یک خورشید بود. نمیدانم چه بینشان گذشت. این را نمیدانم. فقط همین خورشید را میدانم. میخواهم عرض کنم که ما یک وقتی با ایشان همراه و رفیق بودیم؛ یعنی با ایشان همسفر سیر الیالله بودیم. بعد من دارم فکر میکنم اگر من از دنیا بروم، در مقابل کسی که با هم همراه بودیم چقدر آنجا خجالت خواهم کشید. چه سرمایهای آنجا بردم؟ سرمایههای همراه آدم همان نوری ست که همراهش هست. آدم هرچه آنجا دارد از همین نوری است که به همراه برده. زحمتهای شما به آن نور تبدیل شده و آن نور هم به بهشت شما تبدیل میشود. هر کدام به حساب خودش. هر کدام سر جای خودش. خب من فکر میکردم که با دست خالی، خجالت میکشم. اگر من در آن عالم ایشان را ببینم، خجالت خواهم کشید.
فکر کردم که در وضو بگویم: «اللّهُمَّ بَیضْ وَجْهی...» بعد این را هم فراموش کردم و دیگر نمیگویم. شما با «اللّهُمَّ بَیضْ وَجْهی» چقدر میتوانی نور تهیه کنی؟ در مقابل کسی که از سر و جانش و آبرویش و همه چیزش در راه خدا گذشته!