م. موسوی / دور هم جمع شده بودند و خوش و بش میکردند. فرمانده به همراه چند نفر دیگر که اسمشان را خوب نمیدانستند، آمده بودند وضعیت بچهها را ببینند. کمکم صحبتها خودمانی شد و هر کسی از خاطراتش گفت. خاطرات خداحافظی، خاطرات خانه و لحظات جدایی و...
مصطفی در عین سادگی برای همه چای ریخت و نشست. عباس با خنده گفت: «من که میگم رفت و آمد مصطفی رو ببینید، از همه خندهدارتره... انگار اومده سر کوچه نون بگیره، برگرده، بعد گفته حالا که از خونه اومدم بیرون، برم یه سر سوریه ببینم چه خبره... یه تیشرت و شلوار ساده و دمپایی...» همه خندیدند. مصطفی خودش بیشتر خندید. عباس ادامه داد: «همیشه بهش میگم مگه آداب سفر رفتن بلد نیستی؟ مگه لباس درست و حسابی نداری؟ چرا با این سر و وضع میای؟ نمیگی فرمانده ای، کسی میاد اینجا تو رو میبینه آدم خجالت میکشه؟ باید یه پولی جمع کنیم، رفتیم ایران یه چند دست لباس مرتب برات بخریم... اوه اوه کفش از همه مهمتره...