صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صدای انقلاب >>  عمومی >> خبر ویژه
تاریخ انتشار : ۰۸ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۵۳  ، 
شناسه خبر : ۳۴۷۳۳۴
م. موسوی / دور هم جمع شده بودند و خوش و بش می‌کردند. فرمانده به همراه چند نفر دیگر که اسم‌شان را خوب نمی‌دانستند، آمده بودند وضعیت بچه‌ها را ببینند. کم‌کم صحبت‌ها خودمانی شد و هر کسی از خاطراتش گفت. خاطرات خداحافظی، خاطرات خانه و لحظات جدایی و... مصطفی در عین سادگی برای همه چای ریخت و نشست. عباس با خنده گفت: «من که می‌گم رفت و آمد مصطفی رو ببینید، از همه خنده‌دارتره... انگار اومده سر کوچه نون بگیره، برگرده، بعد گفته حالا که از خونه اومدم بیرون، برم یه سر سوریه ببینم چه خبره... یه تیشرت و شلوار ساده و دمپایی...» همه خندیدند. مصطفی خودش بیشتر خندید. عباس ادامه داد: «همیشه بهش می‌گم مگه آداب سفر رفتن بلد نیستی؟ مگه لباس درست و حسابی نداری؟ چرا با این سر و وضع میای؟ نمی‌گی فرمانده ای، کسی میاد اینجا تو رو می‌بینه آدم خجالت می‌کشه؟ باید یه پولی جمع کنیم، رفتیم ایران یه چند دست لباس مرتب برات بخریم... اوه اوه کفش از همه مهم‌تره...
پایگاه بصیرت / رادیو صدای انقلاب 708
برچسب اخبار
نام:
ایمیل:
نظر: