زهرا عبدی/ بیبی بهار راه میرفت و زیر لب گله و شکوه میکرد. سنجاقی را زیر روسری آبیاش زد، چادرش را دور کمرش بست. ردّ نگاهش کشیده شد به دیگ بزرگ روحی که روی اجاق حیاط بود. خدیجه گفت: «بیبی اینقدر حرص نخور. هر سال نذر کردی درست شد.»
ـ اما این بار خیلی دیر شده.
خدیجه گندمها را توی سینی پاک کرد و آشغالهایش را گرفت. دوتا چایی توی استکان کمر باریکی ریخت، به بیبی بهار تعارف کرد. بیبی بهار، دست خدیجه را پس زد، نگرانی توی چشمهایش موج میزد....