اولین بار که شروع به سوگواری کردیم، احتمالاً بعد از جدا شدن از رحم گرم مادر بوده است و همه ما آدمها با سوگواری در دنیایمان پا میگذاریم. دفعههای بعد شاید برای شکسته شدن اسباببازی محبوب یا خوراکی خوشمزهای که از دستمان قاپیدند، ساعتها سوگواری کردهایم و درد فقدان را به آغوش کشیدهایم. چیزی که با ما و با همه انسانها در هر ملیت و فرهنگی مشترک به نظر میرسد. بزرگتر که شدیم یادمان رفت این سازوکار طبیعی بدنمان را نشان دهیم. هی ریختیم توی خودمان... نمره بد، رفتارهای تلخ و طعنهآمیز، جدایی از همسن و سالان و... . معلم مورد علاقهمان که بازنشست شد و ادای آدمهای خونسرد را درآوردیم، پدربزرگ فوت شد و باز هم به اندازه کافی درد فقدان را جار نزدیم، همه و همه جمع شد در دل و شد حناق!(اصطلاحی معادل با افسردگی) چه میگویند روانشناسها؟ بله، دقیقاً همین! اسمش شد افسردگی! دردی که شبیه بچگیهایمان ننشینیم برایش اشک بریزیم و زانوی غمش را به بغل بگیریم، که دلمان خالی شود.
در واقع، اگر بلد نباشیم سوگواری کنیم، میشود افسردگی و ریشه تمام احساساتمان را میپوساند و میخشکاند؛ طوری که هیچ اثری از هیچ احساسی در ما نمیماند. در میان زنان این بلای دامنگیر بیشتر دیده میشود، حتی حالات موقتی مانند سندروم پیش از قاعدگی نیز از تیر و طایفه این بیماری روانی ریشهدار تاریخی است و افسردگی پس از زایمان که دنیای مادرانه قشنگ زنها را در عرض چند روز شبیه تاریکخانههای سرد عکاسی میکند، اما عاقبت دردناک آن که مربوط به حالات بسیار حاد آن است، در بین مردان بیشتر داغ بر دل عزیزانشان گذاشته است. سوگواری اصلاً چیز بدی نیست، چون تمام میشود، آخرش کنار میآیی با هرچیزی که بوده؛ مثل خداحافظی از رحم گرم مادر... . جلوی سوگواریها را نگیریم ... سوگهای تلنبار میشود افسردگی، یک بیماری مزمن که البته درمان هم دارد.