صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۵ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۷  ، 
شناسه خبر : ۳۵۰۳۵۰
پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی

قلم، اذن ورود می‌خواهد برای ورود به حریم «ما رأیت إلّا جمیلا»ی حضرت زینب(س)؛ بانویی که نایب‌الزهرا(س) و نایب‌الحسین(‌ع )بود و هنوز که هنوز است انگار شاعران نتوانسته‌اند تمام و کمال صبوری‌اش را در غزل‌ها بگنجانند و از عشقش به حسین(ع) بسُرایند. به عشق این بانوی صبور، برخی زنان پا به کاروانی گذاشتند که قرار بود یا شهید باشند یا اسیر. زنان عاشورایی که غزل غزل شعر وفاداری سرودند و قافیه‌های این قافله عشق شدند.

عروس‌ وهب

در گوشش نجوایی شنید: «حیف تو نیست! تو تازه‌ عروسی! زیبایی و دلربا.» خم به ابروی کمانی‌اش افتاد. سنگی برداشت و به طرف چپش پرت کرد و زیر لب هم شیطان را لعن. هنوز خیمه‌اش بوی وهب را می‌داد. قطره‌ای اشک از چشم راستش به پایین غلتید و چشمان سیاهش را بست. تمام جانش باید گوش می‌شد تا زمزمه‌ای را که وهب شنیده بود، او هم بشنود. زمزمه «لبیک یا حسین‌» را از تک‌تک سنگریزه‌ها و خاک صحرای کربلا شنید. باد تفتیده صحرا خودش را به داخل خیمه رساند. در آن هفده‌ روز از ازدواجش با وهب شانه ‌به ‌شانه‌اش آمده بود. حالا هم می‌خواست به رسم عاشقی و دلدادگی، عشقش را گره بزند به عشق والای وهب که حسین(ع) بود و شهادت. گونه‌هایش سرخ شد مانند اولین اناری که وهب برایش چیده بود. قلبش به تپش افتاد؛ مثل وقتی که اولین بار به وهب لبخند زده بود. صدای چکاچک شمشیرها دلش را نلرزاند که هیچ، مصمم‌ترش هم کرد و راهی میدان رزم شد. چادر سفیدش از ضربت عمود آهنین غلام شمر ارغوانی شد. لبخندی بر لبان سرخش نشست. شمشیرها بر او سایه سیاهی انداختند؛ ولی او خودش را سفیدبخت‌ترین عروس دنیا دید و صدای خوش‌آمدگویی وهب را شنید.

حضرت رباب(س)
ستاره‌ها آنقدر دوستت داشتند که دل‌شان می‌خواست به جای ستاره آسمان، گل‌های روی چادرت باشند. هنوز باورت نمی‌شد تو در دعاهای شبانه‌ات، کنیزی‌ خانه این خاندان را طلب کرده بودی؛ ولی حالا عروس حسین(ع) بودی. با به ‌دنیا آمدن علی‌اصغر، خودت را روی بال‌های فرشته‌ها در آسمان دیده بودی؛ اما پایت که به صحرای کربلا رسید، انگار غم تمام عالم در دلت چنبره زد. عاشق حسین(ع) بودی و دلت می‌خواست تو هم فدایی‌اش باشی. به گوشه سوخته چادرت نگاه می‌کنی. صورتت از اشک چشمانت تَر می‌شوند. گونه‌های سفید و نرم علی‌اصغرت لحظات آخر به رنگ حنا درآمده بود. پسر شش‌ماهه‌ات بی‌تاب آب نبود. بی‌تاب پدرش بود. تیر حرمله وقتی سفیدی گلویش را نشانه رفت، تو دیدی که آسمان غبارآلود شد و تاریک و بی‌فانوس. وقتی هم که علی‌اصغر به آغوش خاک رفت، تو مرثیه زمین را شنیدی. آن شب، ماه هم‌نشین زمین شده بود. حالا اشک‌هایت چشمه آبی شده و چهره مهتاب‌گونه علی‌اصغرت به تو لبخند می‌زند. زلف پریشان کرده‌ای. دستانت دور زانوهایت حلقه زده است و اشک‌هایت هم دور مردمک سیاه چشمانت. حالا بعد از حسین(ع) مثل بوته‌ای سرگردان در بیابان هستی. بعد از شهادت حسین(ع)، با خودت عهد بستی لحظه‌ای در سایه نمانی. برای نماز شب آماده می‌شوی و قامت عشق می‌بندی. ستاره‌ها هنوز هم دل‌شان می‌خواهد گل‌های چادر نمازت باشند.

عاتکه بنت مسلم
به سفارش بانویش زینب(س) گوشواره‌ها را از گوش‌های‌شان درآورده بودند. فرزندان برادرش عقیل را به آغوش کشید. حالا نگاهش به امام زمانش حضرت زین‌العابدین(ع) بود و بانویش زینب(س). آتش هم انگار به جبهه دشمن پیوسته بود و بی‌رحمانه‌تر از همیشه زبانه می‌کشید. با جیغ دختربچه‌ای به طرف یکی از خیمه‌ها دوید. خیمه ‌آتش گرفته بود. انگار آتش، نمرود بود و عاتکه، ابراهیم. باید به آتش می‌زد یا در حسرت نجات دختر می‌سوخت.‌ عاتکه چادرش را سفت چسبید و به آتش زد. دختر نُه‌سال بیشتر نداشت و صورتش از دوده سیاه شده بود. ترس به جان نحیفش لرزه انداخته بود. جلباب دختر سوخته بود و گوشه گونه‌اش تاول زده بود. او را در آغوش گرفت و بوسید. وقتی از خیمه بیرون رفتند، عمود خیمه واژگون شد و پَر چادرش آتش گرفت. حالا در میان زبانه‌های آتش بود، ولی در گلستان هوای پدرش مسلم بن عقیل، نَفَسی تازه می‌کرد.

ماریه
بی‌قرار بود و در حیاط قدم می‌زد و نگاهش به در بود. دلش می‌خواست زودتر از بصره برود. با خودش می‌گفت: «ای‌ کاش در مدینه بودیم و با مولایم همراه می‌شدیم. ای‌کاش کنیز خانه بانویم زینب(س) بودم.» ای‌ کاش‌ها مثل ماهی‌های حوض می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. مثل زمان که می‌چرخید و می‌چرخید و مردمش را می‌آزمود. آزمون عشق بود و وفاداری. با خودش زمزمه می‌کرد: «نباید در بصره بمانم. باید به مولایم برسم. اگر بمانم مثل غزلی ناتمامم که شاعرش مُرده باشد.» ماریه می‌خواست در هوای عشقش نَفَس بکشد. دلش می‌خواست یکی از قافیه‌های این قافله عشق باشد. اصلاً به ‌خاطر همین عشقش به عبدالله فقیر جواب آری داده بود. کم از بزرگان بصره خواستگار نداشت؛ ولی او به عبدالله دل بست. بساط عروسی‌شان هم در حیاط همان خانه برگزار شد؛ ولی حالا نمی‌توانست در هوای بصره نفس بکشد. بصره برایش قفس شده بود. مثل پرنده‌ای گوشه حیاط کِز کرده بود. عبدالله که آمد بی‌مقدمه از بی‌قراری‌اش گفت و از رفتن. از عشق گفت و قافیه را نباختن.

شهبانوی گیتی
هلهله و هیاهوی سپاه ابن‌سعد، نمک می‌شود بر زخم تازه‌ات، نمی‌دانی این مصیبتی که آسمانیان را تاب تحمل نبود چطور زمین تاب آورد؟ ولی تو زینب(س)، تو باید صبر کنی و صبر. خیمه را می‌سوزانند تا کاروانیان را دل‌ سوخته‌تر کنند؛ ولی تو صبر می‌کنی و صبر. تو را قرینه‌النوائب خوانده‌اند؛ همدم و همراه ناگواری‌ها، پس آغوش باز می‌کنی برای زنان و دخترانی که در غل و زنجیرند. ای نور چشم امام علی (ع) که شب‌ها همچون پدرت دست نوازش می‌کشی بر سر یتیمان کاروان و یتیمان برادرت. صدایت لرزه انداخته بر قلب ابن‌زیاد؛ چون تو ولیدالفصاحه بودی ای زاده شیواسخن!
شهبانوی گیتی قلب مهربانت از نوای «انکسر ظهری» حسین(ع) لرزید و تو چه آرام گریستی برای نبودن ماه بنی‌هاشم و چه بلند گریستند آسمانیان بر حال زمین. برای قرار شبانه‌ات بر سر سجاده نمی‌توانی بایستی و صدای نماز نیمه‌شب حسین(ع) برادر و مولایت در گوشت می‌پیچد و تو دلت می‌خواهد مژه بر هم نزنی و باز هم برادر را ببینی. صدای ناله فرات را می‌شنوی و صدایت به گریه بلند نمی‌شود؛ چون کاروانیان دخیل بسته‌اند به ضریح صبوری‌ات. صدای شیهه ذوالجناح فرشته‌ها را به ضجه درآورد و تو صبوری کردی و شنیدی که آسمانیان نوا سر دادند: «سلام بر قلب صبورت زینب(س).»

نام:
ایمیل:
نظر: