صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۸ مرداد ۱۳۸۷ - ۰۹:۰۳  ، 
شناسه خبر : ۳۷۱۷۲

در قسمت قبل بهزاد از مصیبت های تسجیل شدن گفت و اینکه هیچ جوانی که در خانواده بهایی رشد کرده، جرأت ندارد بگوید من نمی خواهم بهائی شوم. روایتگر ما اینگونه ادامه می دهد:

مدتی با پدر و مادرم کلنجار رفتم که اجازه بدهید برای آمادگی بیشتر باز هم مطالعه کنم، اما برای اولین بار سخن پدر و مادرم یکی بود: می خواهی آبروی ما برود؟! می خواهی مغضوب جمال مبارک شویم؟! می خواهی نتوانیم سرمان را در جامعه بهایی بالا بگیریم؟! می خواهی. . . و مجموعه این فشارها باعث شد تا در یک روز جمعه جهت امتحان به منزل خانم نعیمی ]اختر کوثری[ واقع در خیابان مهدیه بروم. خاله و دایی ام سعی می کردند در همین فرصت درس های مناجات مخصوص، الواح، تاریخ بهائیت و احکام را با من مرور کنند، اما همانگونه که خودم پیش بینی کرده بودم، در این امتحان مردود شدم، مثل امتحانات مدرسه، در حالی که انتخاب دین امری است که به دل باز می گردد و آگاهی.

وقتی خانم نعیمی به من گفت: آقای جهاندیده شما مردود شده اید، خیلی خوشحال شدم؛ چون به قول معروف برای من از این ستون به اون ستون فرج بود و من در جواب خانم نعیمی گفتم: «خوب پس اگر این طور است، رفع زحمت می کنم. . . » در این هنگام او با لحنی تند و عصبانی حرفم را برید:

«ببین آقا فرهاد، ما اینجا مردودی نداریم، شما برو مطالعه کن و مطالب را از حفظ کن و حداکثر جمعأ هفتأ آینده اینجا باش. »

یک هفته گذشت و دوباره به جمعه رسیدیم. در این مدت از محفل، مدام با منزل تماس می گرفتند و یادآوری می کردند که جمعه باید فرهاد امتحان مجدد بدهد.

پدر و مادرم مدام به من سرکوفت می زدند تا اینکه به اجبار جمعه هفته بعد به اتفاق خسرو ترکان، حمید معینی و چنگیز بشیری پیش خانم نعیمی رفتیم.

داشتیم خودمان را برای امتحان آماده می کردیم که خانم نعیمی وارد شد و با نوعی شادی تصنعی گفت:

«خب بچه ها من با توجه به اختیاراتی که از طرف محفل دارم، شما را بدون امتحان تسجیل می کنم. »

همگی با قیافه ای شگفت زده به هم نگاه کردیم و خانم نعیمی که متوجه نگاههای ما شده بود، ادامه داد:

«تعجب ندارد، من احساس کردم دل شما برای جمال مبارک می طپد و این عشق از چشم های شما هویداست. به همین خاطر شما را تسجیل کردم. » و بعد خانواده های ما در جریان قرار گرفتند و نامه محرمانه تسجیل شدن من نیز به پدر و مادرم داده شد. بدون آنکه بدانم در این نامه چه نوشته شده است!!!

وقتی از محفل بیرون آمدیم من با نارضایتی گفتم: بچه ها اگر ما نخواهیم بهایی بشویم باید چه کسی را ببینیم؟! اما از آنجا که در فرقه بهائیت خبرچینی برای محفل امری مذموم نیست و حتی مستحق پاداش است، احدی زاده یکی از بچه ها، این حرف را به گوش اعضای محفل رساند و این باعث شد تا از پدر و مادرم در سن 61 سالگی کتک سختی بخورم، آنچنان که بدنم آش و لاش شد و از سوی دیگر نیز از سوی اعضای محفل احضار و بشدت تحقیر شدم در آن روز خانم نعیمی به همراه دیگر اعضای محفل در حالی که چشم هایشان از حدقه درآمده بود، من 61 ساله را در زیر الفاظ خود له کردند:

جوجه تو هم آدم شدی؟! فکر کردی دین جمال مبارک به تسجیل تو محتاج است؟! بیچاره، پادشاهان، ملکه ها و رئیس جمهورها برای دیدن جمال مبارک لحظه شماری می کردند آن وقت تو یک الف بچه می گویی ما اگر نخواهیم بهایی شویم چه کسی را باید ببینیم؟! بچه جان! این دین جهانی است و از جنگل های آفریقا تا استرالیا بگیر و برو آمریکا، اروپا پیرو دارد. و این در حالی است که اینها ادعا می کنند فرد برای تسجیل شدن و ورود به جرگه بهائیان باید بدون اکراه و از سر آگاهی تصمیم بگیرد، اما در مورد من و نمونه هایی مثل «من» دیگر به ضرب کتک و پس گردنی و بایکوت خانوادگی، ما را مجبور به پذیرش می کردند و امروز نیز چنین می کنند.

حالا من یک بهایی بودم که اسمم به اسرائیل فرستاده شده بود، بدون آنکه کوچکترین نقشی در این انتخاب داشته باشم و همین موضوع باعث شد تا احساس کنم باید تا آخر عمر به ضرب کتک و زور یک زندگی تحمیلی را سپری کنم تا در ایستگاه آخر بشوم مثل سرایدار حظیره القدس.

در این ایام ما به خانه ای واقع در محله شیرسنگی اسباب کشی کردیم. در این محله عموم همبازی های من مسلمان و حتی از خانواده های شهدا بودند، به همین دلیل بارها و بارها از سوی محفل احضار شدم و به من تکلیف شد تا از این پس، با معاشران بهایی حشر و نشر داشته باشم، اما از آنجا که در کنار دوستان مسلمانم راحت تر بودم، هیچ گاه نتوانستم در چارچوب فرامین محفل زندگی کنم.

فراموش کردم بگویم که در سال دوم راهنمایی به دلیل شکستن پایم در حادثه تصادف، یک سال مردود شدم و سال بعد با برادر کوچکم بهرام روی یک نیمکت و در یک کلاس نشستم و دوباره مجبور شدم یک سال دیگر در کلاس دوم راهنمایی درس بخوانم و یک سال بعد به خانه ای دیگر نقل مکان کردیم و من سال سوم راهنمایی را در مدرسه علامه، سپری کردم. در سال سوم راهنمایی، معاشرت من با مسلمانان گسترده تر شد، آنچنان که در دل آرزو می کردم، ای کاش من هم مسلمان بودم، در ایام ماه محرم، مراسم سوگواری حضرت اباعبدا لله الحسین (علیه السلام) برایم جذبه و شکوهی خاص داشت، حتی در مراسم مداحی شرکت می کردم. البته دوستانی هم داشتم که سرگرمی شان شرب خمر بود، آنها هر وقت مرا می دیدند، می خواستند مرا به سوی خودشان جلب کنند، که گه گاه هم موفق می شدند، اما یک روز بعد ندامت سراپای وجودم را فرا می گرفت و به دلیل این همه ضعف نفس از خودم بدم می آمد؛ زیرا عذاب وجدان رهایم نمی کرد. معاشرت با مسلمانان باعث شد تا خانواده ام به دستور محفل، چند بار به من تذکر بدهند، اما زمانی که احساس کردند این توپ و تشرها در من بی اثر است، به نوعی مرا بایکوت کردند. احساس می کردم تک تک آنها به فرمان محفل با من چپ افتاده اند.

نام:
ایمیل:
نظر: