تاریخ انتشار : ۱۰ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۱:۰۱  ، 
کد خبر : ۳۸۰۷۴۹

نعمت‌هایی که دیده نمی‌شوند!

پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

صبح یک روز پاییزی، در کوچه‌های خلوت محله قیام، مردی میانسال با کتی خاکستری و چهره‌ای خسته قدم می‌زد. اسمش بهرام بود، مردی که سال‌ها در خانه‌ای بزرگ، اما غم‌انگیز زندگی کرده بود. خانه‌ای که برایش فقط دیوار‌هایی سرد و سقفی سنگین بود. بهرام از این خانه دلزده شده بود؛ از پنجره‌های غبارگرفته، از صدای جیرجیر کف‌پوش‌ها، از باغچه‌ای که دیگر گلی در آن نمی‌رویید. تصمیمش را گرفته بود تا خانه را بفروشد و برود جایی دیگر، شاید آپارتمانی کوچک و بی‌دردسر را بخرد و زندگی جدیدی را شروع کند.
بهرام به سمت بنگاه املاک دوست قدیمی‌اش، کاظم رفت. کاظم پشت میزش نشسته بود؛ بازار خرید و فروش ملک که داغ بود لبخند از روی لب کاظم پاک نمی‌شد. بنگاه سرحالی بود، دیوارهایش پر از کاغذ‌های آگهی و چند عکس از خانه‌های فروشی.
بهرام تا روبه‌روی کاظم نشست گفت: «کاظم، حال و روزم خوب نیست. این خونه داره خفه‌ام می‌کنه. باید بفروشمش.» کاظم ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «بهرام جان، تو که عاشق اون خونه بودی! یادته چطور تعریف می‌کردی از باغش، از اون تراس بزرگش که غروب‌ها می‌نشستی چای می‌خوردی؟»
بهرام سرش را تکان داد. «اون موقع‌ها فرق داشت. حالا فقط یه بار سنگین رو دوشمه. می‌تونی برام بفروشیش؟ یه آگهی درست‌حسابی بنویس که یکی بیاد بخردش.»
کاظم لبخند زد و گفت: «باشه، اما اول باید خودم بیام یه نگاهی به خونه بندازم. شاید یه چیزی توش پیدا کردم که دل خریدار رو ببره.»
چند روز بعد، کاظم با دفترچه یادداشتش به خانه بهرام آمد. بهرام در را باز کرد و کاظم را به داخل دعوت کرد. خانه بوی نم و کهنگی می‌داد، اما کاظم با دقت به همه‌چیز نگاه کرد؛ به پنجره‌های بلند که نور کم‌جانی از آنها به داخل می‌تابید، به باغچه‌ای که هنوز چند درخت تنومند در آن ایستاده بودند، به تراسی که رو به کوه‌های دوردست باز می‌شد. کاظم زیر لب چیز‌هایی یادداشت می‌کرد و گاهی سرش را تکان می‌داد.
دو روز بعد، کاظم با یک برگ کاغذ به خانه بهرام برگشت. «بیا، این آگهی رو برات نوشتم. گوش کن ببین چطوره.» کاظم شروع به خواندن کرد، صدایش آرام و پرشور بود: «خانه‌ای زیبا در باغی بزرگ و آرام، با بامی سه‌گوش که انگار از قصه‌ها بیرون آمده. تراس بزرگ مشرف به کوهستان، جایی که غروب‌ها آسمان را نقاشی می‌کند. اتاق‌های دلباز، پذیرایی و ناهارخوری وسیع، انگار ساخته شده برای خنده‌های بچه‌ها و دورهمی‌های خانوادگی. یه خونه دلخواه برای هر خانواده‌ای که دنبال آرامشه.»
بهرام ماتش برده بود. لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان گفت: «کاظم، دوباره بخونش.»
کاظم با تعجب نگاهی به او انداخت، اما دوباره متن را با همان شور خواند. بهرام روی مبل کهنه گوشه پذیرایی نشسته بود، چشم‌هایش را بسته بود و انگار داشت چیزی را برای اولین بار می‌دید. وقتی کاظم تمام کرد، بهرام سرش را بلند کرد و گفت: «این خونه... این خونه فروشی نیست.»
کاظم جا خورد. «چی؟ مگه خودت نگفتی بفروشمش؟»
بهرام لبخندی زد، لبخندی که سال‌ها روی صورتش ننشسته بود. «آره، خودم گفتم. ولی تا حالا که تو اینو نخوندی، نمی‌دونستم چی تو دستمه. این خونه... همونیه که همیشه آرزوشو داشتم. فقط خودم نمی‌دیدمش.»
کاظم چیزی نگفت. فقط کاغذ را تا کرد و گذاشت توی جیبش. بهرام بلند شد و به سمت تراس رفت. باد خنکی از سمت کوه می‌وزید. برای اولین بار بعد از سال‌ها، بهرام به باغچه خالی نگاه کرد و به جای خاک و علف‌های هرز، گل‌هایی را تصور کرد که می‌توانست بکارد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات