صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

تاریخ انتشار : ۱۰ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۴  ، 
شناسه خبر : ۲۷۸۶۹۱
تخاصم ايران و غرب در مناظره صادق ‌زيباكلام و ابراهيم فياض
علي وراميني - مقدمه: فرهنگسراي انديشه دوشنبه عصر ميزبان صادق زيبا كلام و ابراهيم فياض بود تا اين دو استاد دانشگاه تهران در مورد كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» جلال آل‌احمد سخن بگويند. جلسه قرار بود ساعت پنج و نيم بعداز ظهر شروع شود. زيبا كلام ٢٠دقيقه‌اي زودتر از شروع جلسه آمد و در رديف اول نشست. تلفن همراهش مدام زنگ مي‌خورد. من كه نزديكش نشسته بودم ناخواسته مكالمه‌هايش را مي‌شنيدم. زنگ‌هايش از روزنامه‌ها يا خبرگزاري‌ها بود. در پاسخ به آن طرف خط، از بي‌طرف نبودن صدا‌و سيما در مذاكرات هسته‌اي مي‌گفت. از اينكه صدا‌و سيما جانب دلواپسان را گرفته است. به نزديك شدن ايران و اتحاديه اروپا اشاره مي‌كرد. هنوز ابراهيم فياض نيامده بود كه جلسه شروع شد. در ابتدا زيبا‌كلام گفت ترجيح مي‌دهد در باب مذاكرات صحبت كند و صحبت كردن در اين باره خيلي راحت‌تر از سخن گفتن درباب موضوع جلسه است. حتي به جد يا طنز گفت اگر مخاطبان راضي باشند مي‌توانم از اسرار مذاكرات سخن بگويم. بعد از اين اظهارات بود كه بحث راجع به كتاب جلال را آغاز كرد. ١٠دقيقه‌اي از صحبت‌هايش نگذشته بود كه فياض از ترافيك و پيدا كردن جاي پارك خلاص شده و به جلسه آمد. زيبا كلام با آمدن فياض سخنراني خود را قطع كرد و با فياض مصاحفه كرد. (مصاحفه‌اي كه به گفته خودش براي تبرك بود) قبل از ادامه صحبت‌هايش، توافق هسته‌اي را به سخنران تازه رسيده تبريك گفت (كه فياض هم آن را بي‌جواب نگذاشت و در خلال سخنراني‌اش خطاب به زيبا كلام گفت كه سر كار هستي!!) زيبا كلام در بخش اول سخنراني‌اش از كتاب گفت و اينكه در هر فصل كتاب به چه چيزي مي‌پردازد. در بخش دوم صحبتش هم به جامعه‌شناسي جلال آل‌احمد پرداخت. ابراهيم فياض اما بيش از آنكه از جلال سخن بگويد از سرگشتگي ايرانيان مي‌گفت و دليل عمده آن را ندانستن تاريخ و نداشتن مبناي فلسفي و همچنين تئوري هنجاري مي‌دانست. اين استاد جامعه‌شناسي در جاي جاي سخنانش از توافق هسته‌اي مي‌گفت و آن را مانند ملي شدن صنعت نفت «سركاري» مي‌دانست. در ادامه مي‌توانيد گزارشي از اين نشست را بخوانيد.

مساله جلال آل‌احمد و خدمت و خيانت به روشنفكران موضوع دشواري است. بحث ما و غرب موضوع بسيار اساسي و بنيادي جمهوري اسلامي ايران است. هر چند به بهانه كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» آل‌احمد دور همديگر جمع شده‌ايم. اين موضوع به هيچ‌وجه مختص گذشته نيست.

«در خدمت و خيانت روشنفكران»؛ مانيفست غرب‌ستيزي

اگر كسي از من بپرسد اصلي‌ترين، مهم‌ترين، اساسي‌ترين و بنيادي‌ترين مساله جمهوري اسلامي چيست، خواهم گفت: «جمهوري اسلامي و غرب». ما بالاخره با غرب چه كار خواهيم كرد و نكته جالب اين است كه اتفاقا كتابي كه امروز در اينجا قرار است در مورد آن بحث شود، در حقيقت زيربناي بحث «ما و غرب» است. براي اينكه من فكر مي‌كنم كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» مرحوم آل‌احمد كه بيش از ٥٠ سال از عمر آن مي‌گذرد كم و بيش مانيفست يا قانون اساسي يا آيين‌نامه ضديت ايران با غرب است. درست است كه اين كتاب نيم قرن پيش تدوين شده است اما به نوعي آيين‌نامه و نظام‌نامه ج. ا. ايران در ٣٦ سال گذشته بوده است. بعيد مي‌دانم كتاب ديگري وجود داشته باشد كه ٥٠ سال پيش نوشته شده باشد و اينقدر به زمانه ما متصل شده باشد و بحث‌هايش اينقدر با زمانه ما موضوعيت پيدا كند.

اساس صحبت‌هاي من در جلسه امروز شامل دو گونه فرعي و اصلي است. آنكه فرعي است در حقيقت عبارت است از معرفي كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» آل‌احمد و اينكه اين كتاب در رابطه با چيست. عنوان اصلي صحبت‌هايم و آنچه امروز مي‌خواهم در مورد آن بحث كنم، پيام و دستورالعمل اين كتاب و پارادايمي است كه اين كتاب ذيل عنوان غرب‌ستيزي براي جمهوري اسلامي ايران خلق مي‌كند. يعني اگر جمهوري اسلامي ايران در پي يك مانيفست يا آيين‌نامه در مورد چرايي ضديت با غرب باشد، اين كتاب ٥٠ ساله بهترين اثري است كه به درد اين كار و هر كسي كه در پي غرب‌ستيزي است مي‌خورد. به همين دليل شايد كمتر اثري از نويسندگان و نخبگان فكري ما موجود باشد كه اينقدر مستقيم با شرايط امروز ما موضوعيت پيدا كند.

اين كتاب بعد از فوت جلال آل‌احمد به صورت مدون و امروزي منتشر شد. به عنوان مقدمه در ابتدا به معرفي كتاب مي‌پردازم. مرحوم آل‌احمد در مقدمه كتابش نوشته است كار تدوين كتاب را دي‌ماه سال ٤٢ بعد از حوادث ١٥ خرداد شروع كرده است. در آنجا نوشته است «به انگيزه‌ خوني كه در ١٥ خرداد سال ٤٢ از مردم تهران ريخته شد و روشنفكران در مقابلش فقط دست‌هاي خود را با بي‌اعتنايي شستند، اين كتاب را در باب جريان روشنفكري مملكت كه اينقدر در مقابل اين جريان بي‌ا‌هميت بود، نوشته‌ام. » آل‌احمد ادامه مقدمه خود نوشته است كه كار اين كتاب را در اواخر سال ٤٣ تمام كرد. بعد نوشته است كه در ١٥ نسخه از كتاب عكس گرفته و در بين دوستان اهل فكر خود توزيع كرده تا نظرات‌شان را بدهند.

آل‌احمد گفته است كه دو فصل از كتاب خود را در مجله «جهان‌نو» متعلق به دكتر رضا براهني در دهه ٤٠ چاپ شد. مابقي اين كتاب ظاهرا بعد از فوت آل‌احمد چاپ شد. اين كتاب در دوران رژيم شاه منتشر نشد. نخستين نسخه اين كتاب در سال ٥٧ قبل از انقلاب و در زماني كه رژيم در مقابل انقلاب كم‌كم عقب‌نشيني كرده بود و فضاي كشور باز مي‌شد، توسط انتشارات خوارزمي منتشر شد. نسخه‌اي كه در اختيار من است زيرنظر مرحوم شمس آل‌احمد و توسط اتشارات فردوس منتشر شد و نسخه معتبري است. اين نسخه ٥٠٠ صفحه است و در سال ٧٤ به بازار آمده است. من طي اين چند روز اخير همه اين كتاب را خواندم و خلاصه‌اي از مباحث آن را نوشته‌ام. اين كتاب شامل شش فصل است.

به اعتقاد جلال روشنفكري ما كاريكاتوري از روشنفكران غربي ‌است

در فصل اول به مفهوم روشنفكر پرداخته است. يكي از محاسن جلال آل‌احمد اين است كه با كلمات بازي نمي‌كند و مستقيما سراغ اصل موضوع رفته است. وي در همان ابتدا نوشته است كه با كلمه اطلاق و به‌كارگيري اصطلاح روشنفكر مشكل دارد و اين لغت را قابل انطباق با موجوداتي كه آنها را در ايران روشنفكر مي‌نامند، نمي‌بيند. در ادامه فصل اول كه ٥٥ فصل است، مي‌گويد كه منورالفكري هم همين‌طور است و اين اصطلاح هم ترجمه درستي نيست و ما در ايران منورالفكر هم به آن معنايي كه در غرب وجود دارد، نداريم. مشكل جلال با روشنفكر و روشنفكران در جاهاي مختلف كتاب توضيح داده شده است. تقريبا در تمام شش فصل و مقدمه گفته است كه مشكلش چيست. خلاصه‌اش اين است كه روشنفكري در غرب معنا و مفهوم دارد.

شأن نزول و جايگاه آدم‌هايي مثل لاك، روسو و دكارت و مشخص است و جايگاه و كارهايي هم كه براي جامعه‌ خودشان انجام داده‌اند روشن است. جلال مي‌گويد كساني كه در ايران هستند، چه در دوران مشروطيت به عنوان منورالفكر و چه بعدها به عنوان روشنفكر، تقليدي مسخره و كاريكاتور از منورالفكرها و روشنفكران غربي هستند. يعني اگر روشنفكران ما و منورالفكرهاي ما در دوران مشروطيت با مذهب درافتادند، به واسطه اين نيست كه از نظر جامعه‌شناسي مجبورند دربيفتند. اينها با مذهب درمي‌افتند، چون روشنفكران غربي اين كار را انجام دادند. اينها چون از روشنفكران غربي تقليد كرده‌اند و از خودشان مايه‌اي ندارند، با مذهب و روحانيت درمي‌افتند. در فصل‌هاي ديگر كتاب اشاره كرده است كه اين مساله چه پيامدهاي هولناكي براي جامعه ما داشته است.

مي‌گويد مواقعي كه روشنفكران و روحانيان با يكديگر متحد بوده‌اند، جنبش و مبارزات ضداستعماري به نتيجه رسيده است اما در مواقعي كه روشنفكر خط خودش را بنا به دلايلي از روحانيت جدا مي‌كند، نهضت ضربه مي‌خورد. بارزترين مثالي كه آل‌احمد به آن اشاره كرده مبارزات در مشروطه است و نهضت‌ ملي شدن نفت است. جلال علت اينكه روشنفكران خود را از گفتمان مذهبي و روحانيت به عنوان متولي دين در جامعه ما جدا مي‌كنند، به اين خاطر نيست كه بر‌حسب مطالعه و جمع‌بندي تاريخي به اين نتيجه رسيده باشند كه مسير خود را از روحانيت جدا كنند. اين اتفاق در جامعه اروپا افتاده اما در ايران اين‌طور نيست. در عصر روشنگري، جريان روشنفكري به صورت اجتناب‌ناپذير به اين نتيجه رسيد كه ديگر اميدي به كليسا نيست.

بنابراين اينها شالوده و بنيان دين‌هاي جديدشان را بيرون از كليسا و مذهب مي‌گذارند. آل‌احمد نوشته است كه جريان روشنفكري ما به چنين جمع‌بندي نرسيده است به اين دليل كه مختصات جامعه ما اين‌گونه نيست. اما به خاطر ذات تقليدي روشنفكري ما، اينها هم همان رفتار روشنفكران غربي را در پيش مي‌گيرند. در ادامه اين فصل به مشخصات روشنفكري در ايران مي‌پردازد و چهار ويژگي براي آن در نظر مي‌گيرد. نخستين و مهم‌ترين ويژگي، فرنگي مآبي است كه به خاطر ذات تقليدي روشنفكري ايران به وجود آمده است. دومين ويژگي در نظر جلال، بي‌ديني يا تظاهر به بي‌ديني است. جلال مي‌گويد كه صرف‌نظر از اينكه شريعت‌مدار هستند يا خير اما چون جريان روشنفكري در غرب اين‌گونه بوده اينها هم اين‌گونه ظاهر شده‌اند.

وجه اشتراك روشنفكران ايراني و غربي درس‌خواندگي است. ويژگي چهارم كه جلال به روشنفكران نسبت مي‌دهد و آن را در تناقض با روشنفكران غربي دانسته اين است كه روشنفكران ايراني نسبت به محيط بومي و ملي و وطني‌ خودشان بيگانه هستند. فصل دوم كتاب كمي از ايران فاصله گرفته و به سمت غرب رفته است. در اين فصل تعريف روشنفكران و منورالفكران را از ديد نويسندگان غربي مورد بحث قرار داده است. سوالي اساس در جريان روشنفكري مطرح است كه روشنفكر يك گروه اجتماعي مستقل براي خودش است يا هر گروه اجتماعي داراي افرادي هستند كه نخبه‌اند؟ آيا ما پزشك روشنفكر، روحاني روشنفكر، مهندس روشنفكر و... داشته باشيم؟ بعضي‌ها پاسخ مثبت مي‌دهند و گروهي هم آن را رد كرده‌اند و گفته‌اند كه روشنفكر به ماهو روشنفكر يك موجود مخصوص به خودش است. در اين فصل به صورت مفصل اين بحث از ديد غربي‌ها آمده است.

در اين فصل دو ضميمه وجود دارد؛ يكي از اينها نگاه‌گرامشي به روشنفكر است و ديگري هم آماري است از كساني كه در ايران دهه‌هاي ٢٠ تا ٤٠ به كار فكري مشغول بوده‌اند يعني تعداد اساتيد دانشگاه، دانشجويان، روزنامه‌نگاران و... در اين ضميه آورده شده است. فصل سوم زادگاه روشنفكري است؛ جلال در اين فصل مجددا مباحث مربوط به ايران را به صورت مفصل پي گرفته است و از گئومادها و زرتشت‌ها ماني و... شروع شده و به اخوان‌الصفا و جريانات فكري منورالفكري شيعه و... رسيده است يعني تاريخ افراد و آراي انديشدگاني را قبل از اسلام و بعد از اسلام مطرح كرده است. آخر اين فصل به دوران معاصر اختصاص دارد و در آن به زمان عباس ميرزا كه نخستين ايرانيان مثل طالبوف و... به فرنگ فرستاده شدند تا به امروز اشاره شده است. فصل چهارم ٣٠ تا ٤٠ صفحه است و به‌طور خلاصه از اين قرار است كه آيا مي‌توان نظاميان تحصيلكرده يا روحانيان تحصيلكرده را نخبه و اهل فكر و روشنفكر ناميد؟

در اين فصل اين بحث مطرح شده است و به برخي آثار روشنفكران معاصر مانند ميرزا آقاخان كرماني و اينكه آيا مي‌توانند با جريان مذهبي سنخيتي پيدا ‌كنند يا خير پرداخته شده است. فصل پنجم تحت اين عنوان كه در جهان امروز روشنفكر ما كجاست» بخشي از اين فصل ٥٠ صفحه‌اي در خصوص روشنفكران غربي و نوع پارادايم و جهاني كه در آن زندگي مي‌كنند و بخش ديگر آن در باب روشنفكران در جوامع مسلمان است. اين بحث فقط به ايران محدود نشده و كشورهاي مالزي، هند و جهان عرب را هم شامل شده است. در مجموع تصويري كه مرحوم آل‌احمد از وضعيت روشنفكران در جهان اسلام به دست مي‌دهد، تصوير چندان جالبي نيست و به‌طور خلاصه از اين قرار است كه موفق‌ترين اينها اتفاقا به جاي اينكه از خودشان فكر و انديشه‌اي داشته باشند، مقلد هستند. فصل ششم كتاب ارتباط و انطباق زيادي با مابقي كتاب ندارد و داستان حزب توده است.

مرحوم آل‌احمد در حزب توده فعاليت مي‌كرد ولي در سال ١٣٢٦ به همراه خليل ملكي از حزب توده جدا شدند. اين فصل شرح مفصلي است از نحوه محاكمه خليل ملكي و رهبران سوسياليستي. عنوان فصل هفتم به عنوان آخرين فصل كتاب، «روشنفكر امروز روز» است كه به نظر من الگويي است كه مورد استفاده نظام كشور ما قرار گرفته و جمله معروف كتاب «غرب‌زدگي» يعني «من نعش آن بزرگوار را بر سر‌دار همچون پرچمي مي‌دانم كه به علامت استيلاي غرب زدگي پس از دويست سال بر بام مملكت ما افراخته شد و اكنون در لواي اين پرچم ما شبيه به قومي از خود بيگانه‌ايم» نيز در اين كتاب انعكاس يافته است. بخش‌هايي از كتاب را انتخاب كرده‌ام كه در بخش‌هاي بعدي براي‌تان مي‌خوانم. اين كتاب انگار نه انگار متعلق به ٥٠ سال پيش است. درست مانند اين است كه كسي همين الان در حال خواندن متني از تلويزيون بعد از اخبار باشد.

داستان ما و غرب

در اين بخش قبل از هرچيز به زمينه‌هاي تاريخي اشاره خواهم كرد. داستان ما و غرب در حقيقت ماجرايي است ٢٠٠ ساله كه قبض و بسط‌هايي در خود دارد. آشنايي ما با غرب به دوران صفويه و قرن شانزدهم و هفدهم برمي‌گردد. البته آشنايي هيچ تاثيري در جامعه ما نداشت. دليل اين مساله واضح است. جدا از اينكه ابعاد اين مساله گسترده نبود، غرب قرن شانزدهم با غرب ٢٠٠ يا ٣٠٠ سال بعد كه در ايران عصر قاجار مجددا با غرب آشنا شديم، خيلي فرق كرده بود. اگر كسي در سال‌هاي ١٥٠٠ و ١٦٠٠ به خواب اصحاب كهف فرو مي‌رفت و در سال‌هاي ١٨٠٠ از خواب بيدار مي‌شد، باور نمي‌كرد كه مثلا اين لندن همان لندن يا پاريس ٢٠٠ سال قبل است. اينقدر كه تفاوت در غرب به وجود آمده بود در فاصله ١٧ و ١٨ به وجود آمده بود.

بنابراين وقتي ما در ابتداي قرن نوزدهم و ابتداي قاجارها به همديگر رسيديم، غرب از عصر روشنگري و خردگرايي عبور كرده بود، وارد مدرنيته شده بود و نيم‌قرن انقلاب صنعتي را پشت سر گذاشته بود و كاملا دچار تغيير شده بود و تقريبا همان غربي شده بود كه ما امروزه مي‌شناسيم. بنابراين ايرانياني كه برخلاف عصر صفويه با غرب آشنا شدند، با غربي آشنا شدند كه هيچ جنبه و وجهي نداشت كه بتوان آن را با ايران مقايسه كرد. در حكومت و دانشگاه و پارلمان و روزنامه، احزاب، شهرها و... هيچ سنخيتي با يكديگر نداشتيم يعني اگر در سال ١٨٠٠ از تهران وارد لندن يا پاريس مي‌شديد، انگار وارد دنياي ديگري شده‌ايد و هيچ چيز قابل مقايسه بين اين دو شهر نبود. به عنوان يك قاعده كلي تمامي ايرانياني كه در قرن نوزدهم غرب را ديدند، غرب را پسنديدند. به عبارت ديگر متوجه شدند كه جامعه ما چقدر عقب‌مانده و درمانده است.

بنابراين فكر تغيير از اويل قرن نوزدهم و نخستين دور آشنايي و مراودات ما با اروپايي‌ها اتفاق افتاد. به تعبيري دور اول جنگ‌هاي ايران و روس كه در نخستين دهه قرن نوزدهم اتفاق افتاد نخبگان ايران را از خواب‌گران بلند كرد و متوجه شدند كه غرب به كجا رسيده و ما در كجا مانده‌ايم. اينها شكاف و فاصله را ديدند. البته همه نتوانستند اين تفاوت را ببينند و تنها عده‌اي مانند قائم‌مقام‌ها، شاهزاده اصلاح‌طلب (عباس‌ميرزا)، ميرزا ملكم‌خان ناظم‌الدوله، تقي‌خان اميركبير، ميرزا حسين‌خان سپهسالار، امين‌الدوله، شاهزاده ملك‌آرا و در مقطعي هم كه شخص ناصرالدين‌شاه در پي تغيير و تحول و اصلاحات بود، توانستند آنجا را ببينند و به اين مساله پي ببرند. اوج اين مشاهده تبديل به نهضت و انقلاب مشروطه شد. انقلاب مشروطه كه در سال‌هاي پاياني قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم اتفاق افتاد، در حقيقت مسير يكصد‌ساله آرزو و اميد و انتظار و تلاش براي تغيير و اصلاحات و مدرنيزه كردن ايران آن روزگار بود.

كسي مشروطه را به انحراف نكشاند

بنا به دلايلي انقلاب مشروطه موفق نشد. البته روايت رسمي در كشور ما اين است كه به دليل خيانت روشنفكران، ليبرال‌ها، فراماسون‌ها، ايادي استعمار و گماشتگان انگليس و...، نهضت مشروطه كه مشروعه بود، از مسير اصلي‌اش منحرف شد. در اين روايت گفته مي‌شود كه مرحوم شيخ‌فضل‌الله نوري جلوي اين افراد ايستادگي كرد و اعدام شد و در نهايت هم مشروطه به انحراف كشيده شد. جلال آل‌احمد هم در كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» اعتقاد دارد مشروطه به انحراف كشيده شد. من شخصا اعتقاد دارم كه كسي مطلقا مشروطه را به انحراف نكشاند و مشروطه اساسا در بستر اميال و آرزوهاي شرعي شكل نگرفته بود و خواست آن حكومت اسلامي و برپايي نظام اسلامي نبود كه ما بگوييم منحرف شد. به هرحال مشروطه نتوانست به اميال، آرزوها و انتظارات خود برسد. با شروع جنگ داخلي، منحني ثبات و امنيت به مدت ١٥ سال رو به افول رفت.

مقارن با كودتاي سوم اسفند ١٢٩٩ شمسي، بخش‌هايي از ايران شامل كردستان، آذربايجان، گيلان و مازندران و سيستان از كشور جدا شده بودند. صرف‌نظر از اينكه انگليس كودتا را راه انداخت يا طبق اعتقاد من، رضاخان و عده‌اي ديگر به كمك تعدادي از افسران انگليسي كودتا را به راه انداختند، مهم اين بود كه نظام جديد موفق شد ثبات و امنيت و وحدت و يكپارچگي را به كشور برگرداند. بعد از آن هم كه سلسله پهلوي شكل و اقداماتي در جهت نوسازي كشور صورت گرفت. ارتش مدرن، صنايع پايه و مدرن، دادگستري و دانشگاه و... در همين دوران شكل گرفتند. در اين دوران الگوي نخبگان ما براي ساخت ايران مدرن همچنان از غرب گرفته شده است.

داور، تيمورتاش، تقي‌زاده، فروغي و... يا در غرب تحصيل كرده‌اند يا به شكلي ديگر با تمدن غرب آشنا بودند. در شهريور ١٣٢٠ ايران به اشغال متفقين درآمد و رضاشاه سقوط كرد. انگليسي‌ها اصرار داشتند رضاشاه بايد كشور را ترك كند و به يكباره شرايط ايران شبيه عراق بعد از صدام‌حسين شد. با سقوط ديكتاتور اصلي، جامعه زير بار فنر و حالتي كه روي خود داشت كنار رفت و فضاي كاملا آزادي در جامعه ايران به وجود آمد و تا ١٢ سال پابرجا بود كه كودتاي ٢٨ مرداد ١٣٣٢ پاياني بر آن بود. در اين ١٢ سال، فضاي كشور آزاد بود، مطبوعات تقريبا آزاد بود، انتخابات هم همين‌طور. هيات دولت واقعا هيات دولت بودند و... در اين سال‌ها همه قواي مملكت در يك نقطه خلاصه نشده بودند و در اختيار دربار و شاه نبودند. در اين فضاي تقريبا آزاد، افكار و عقايد و ادبيات جديدي در ايران متولد شدند كه از جمله آنها ماركسيسم بود.

البته در دوران مشروطه رگه‌هايي از چپ در قالب سوسيال‌دموكرات‌ها در كشور وجود داشت. ميرزا‌سليمان‌خان اسكندري و مرحوم مساوات حضور داشتند و با ادبيات سوسيال‌دموكرات‌ها آشنا بودند. اما ماركسيسمي كه بعد از شهريور ١٣٢٠ در ايران شكل گرفت، مدرن، علمي و سازمان‌يافته بود. ضمن اينكه فقط در ايران نبود كه ماركسيسم مورد استقبال قرار گرفته بود. فضاي بعد از جنگ دوم جهاني بنا به دلايل پيچيده و مفصل در همه دنيا اين‌گونه بود. نمي‌توان در بازه زماني بعد از جنگ دوم جهاني كشوري را نام برد كه در آن احزاب و انديشه‌هاي چپ در آن كشورها نفوذ نداشته باشند. در قلب امريكا چپ‌ها اينقدر نفوذ پيدا كرده بودند كه در اواخر دهه ١٩٥٠ به حوادث مك‌كارتيسم منتهي شد. نفوذ چپ‌ها براي همه در امريكا ايجاد نگراني كرده بود.

در فرانسه و ايتاليا احزاب كمونيست تا مرز در دست گرفتن قدرت از طريق صندوق‌هاي راي پيش رفته بودند. من در دهه ١٩٦٠ كه در لندن دانشجو بودم، يكي از معتبرترين روزنامه‌ها Morning Star بود كه متعلق به كمونيست‌ها بود و عده زيادي از دانشجويان هم آن را مطالعه مي‌كردند. منظور من اين است كه چپ فقط محدود به ايران نبود. در جهان عرب و آفريقا و هند و امريكاي لاتين و... هم چپ‌ها فعاليت زيادي داشتند. تا اينجاي داستان جاي نگراني نيست. چون ماركسيسم در همه كشورها بعد از جنگ دوم جهاني رشد و پرو بال گرفته بود. در دهه ١٩٥٠ و ١٩٦٠ ماركسيسم به اوج مي‌رسد و در فرانسه سال‌هاي ١٩٦٨-١٩٦٧ انقلاب مي‌شود. اما مي‌توان گفت كه از اوايل دهه ١٩٧٠ اين نقطه جوش رد مي‌شود و به تدريج رو به افول مي‌رود و در نهايت منجر به فروپاشي ديوار برلين مي‌شود.

زماني چپ‌ها در ايتاليا، فرانسه، آلمان، اسپانيا و بقيه كشورهايي كه بزرگ‌ترين حزب سياسي بودند، اما الان احزاب سوم يا چهارم هستند. يعني در تمام دنيا بعد از ٦٠ - ٧٠ سال از پايان جنگ دوم جهاني، شاهد افول چپ و ماركسيسم هستيم. در ايران اما اين‌گونه نيست. ادبيات و جهان‌بيني‌اي كه حزب توده در دهه ١٣٢٠ توليد كرد، همچنان موج مي‌زند و كشور سرشار از آن مفاهيم است. چرا در حالي كه منحني ماركسيسم در تمام كشورهاي جهان بعد از ٧٠ سال رو به افول رفته اما در ايران منحني نگاه ماركسيستي رو به صعود گرفته است؟

اين سوال مهم است و ما بايد پاسخ مناسبي براي آن به دست دهيم. اگر ايران اسلامي نبود و ماركسيسم در ايران توانسته بود اينقدر ريشه‌دار شود و ادامه‌دار باشد، در اين صورت مي‌توانستيم بگوييم مذهب در آنجا مساله نيست. اما نكته اينجاست كه ماركسيسم ٦٠-٧٠ سال در كشوري دوام پيدا كرده و گفتمان مسلط شده كه از قضاي روزگار، به‌شدت مذهبي است. اين هم سوال است كه چرا چنين اتفاقي افتاده است. اگر ما اين دو پرسش را پاسخ دهيم، در اين صورت هم مي‌توان جلال آل‌احمد را فهميد و هم شريعتي و هم حسين شريعتمداري و بسياري از مسائل ديگر را درك كرد.

كالبدشكافي از غرب‌ستيزي ما نياز جامعه است

در آخر بنا دارم در مورد اهميت ريشه‌يابي تاريخي غرب‌ستيزي در ايران صحبت كنم. ما نبايد اين‌طور به مساله نگاه كنيم كه اين مساله مربوط به ٧٠ سال پيش است و ما چرا بايد چنين فكري داشته باشيم. علت اين است كه از سال ١٣٢٠ تا امروز اين مساله تداوم پيدا كرده است. امريكا و غرب‌ستيزي و مبارزه با نظام سلطه و استكبار ستيزي هويت نظام رسمي كشور من است كه در هيچ تحليلي نمي‌توان آن را ناديده گرفت. بنابراين كالبدشكافي امريكاستيزي و غرب‌ستيزي مورد نياز ما است. اينكه جلال آل‌احمد جاودانه شده است، به اين معنا است كه غرب‌ستيزي‌ وي جاودانه شده است. يعني اگر اين ٥٠٠ صفحه كتاب كه در سال ٤٣ چاپ شده و بعد از ٥٠ سال مجددا باعث شده است كه ما در اين فرهنگسرا در يك روز گرم مرداد ماه دور هم جمع شويم، چه نكته‌ و رمز و رازي در آن نهفته است؟

به خاطر اشعار و نوع ادبيات بوده كه ما را به اينجا كشانده است؟ پاسخ جز غرب‌ستيزي، چيز ديگري نيست. كتاب در حقيقت ادعانامه‌اي است عليه غرب و جريان روشنفكري كشور ما كه ادعا مي‌شود متمايل به غرب است و بايد غرب‌ستيز باشد. لذا روي اين نكته تاكيد مي‌كنم كه تا زماني كه كالبدشكافي جدي و اساسي در مورد چرايي غرب‌ستيزي جامعه‌مان نداشته باشيم، به جايي نخواهيم رسيد. زماني كسي مي‌گويد كه مثلا آقاي زيباكلام شما يادتان نمي‌آيد يا متوجه نيستيد كه انقلاب اسلامي اساسا امريكاستيز و غرب‌ستيز بوده و طبيعي است كه ما بعد از انقلاب در پي امريكا‌ستيزي برويم. مساله همين‌جاست. كتابي در سال ١٣٦٣- ١٣٦٢ توسط شوراي عالي انقلاب اسلامي از طريق مركز نشر دانشگاهي منتشر شد كه حدود ٣٠٠ صفحه است و شامل ١٢٠ مصاحبه امام خميني (ره) با خبرگزاري‌ها و روزنامه‌هاي مختلف خارجي در مدت چهار ماه اقامت ايشان در نوفل لوشاتو است.

تنها چيزي كه در اين تعداد مصاحبه از آن صحبت نمي‌شود، امريكاستيزي و غرب‌ستيزي است. قاعدتا وجه مشترك تمام مصاحبه‌ها، سوال در مورد اساس مشكل با رژيم پهلوي، ماهيت حكومت اسلامي، وضعيت برخورد با زنان، برخورد با منتقدان و... است. تنها چيزي كه در پاسخ‌هاي امام به هيچ‌وجه مطرح نمي‌شود، مبارزه با امريكا و غرب است. بنابراين انقلاب سال ١٣٥٧ براي مبارزه با امريكا نبود و اين در تمام مصاحبه‌هاي امام خميني (ره) هم انعكاس يافته است. من معتقدم كه بايد به مساله غرب‌ستيزي بپردازيم تا بتوانيم زمان كنوني را سامان دهيم و بفهميم «مرگ بر امريكا» كه هم‌اكنون سر مي‌دهيم، چه جايگاه تاريخي داشته، چگونه به اينجا رسيده و چرا كماكان هم تداوم دارد.

ما اصلا روشنفكر نداريم

اگرچه جلال آل‌احمد و شريعتي نقطه شروع هستند اما ما هنوز اين دو را نشناخته‌ايم. هر چه هم مي‌گذرد رجوع به اين دو زيادتر مي‌شود. براي نمونه دكتر اباذري كه به لحاظ فكري از شريعتي دور بود، در هشتادمين سالگرد مردم‌شناسي از بازگشت به شريعتي سخن گفت. اين بسيار قابل توجه است كه اباذري آخرش به اين نقطه برسد. نشان‌دهنده بازتوليد شدن جلال و شريعتي است. در نمايشگاه قرآن كه ماه رمضان و در موزه دفاع مقدس برگزار شده بود، من ديدم يكي از انتشاراتي‌ها كه كتاب‌هاي دكتر شريعتي را عرضه مي‌كند بسيار شلوغ است و افراد بسياري خريدار كتاب‌هاي شريعتي هستند. اين در حالي است كه انتشاراتي‌ رقيب و ضد شريعتي به هيچ‌وجه چنين وضعيتي را نداشت. به اين نكته هم توجه كنيد كه گمان نمي‌رفت در نمايشگاهي كه مخاطبان آن عمدتا مذهبي هستند، كتاب‌هاي كسي مانند شريعتي به قولي بسته بسته فروش برود. اين نشان‌دهنده بازتوليد شدن اين تفكرات است.

اگر بخواهم وارد بحث روشنفكري شوم با اين نكته آغاز مي‌كنم كه هر جامعه‌اي يك نقد اجتماعي دارد و يك تئوري هنجاري. نقد اجتماعي‌اش به عهده فلسفه است و تئوري هنجاري كه جواب آن نقد اجتماعي است از علوم اجتماعي بيرون ‌مي‌آيد. به عبارت ديگر فلسفه و جامعه‌شناسي در هر جامعه‌اي مكمل يكديگر هستند كه از گذشته به آينده مي‌روند. نقد اجتماعي بحث بسيار مهمي است كه ما هنوز فاقد آن هستيم. بيشتر دعواهاي سياسي داريم تا نقد جدي. نقد اجتماعي عيار مي‌خواهد و عيار آن هم از فلسفه مي‌آيد.

ما هم هنوز هيچ فلسفه‌اي نداريم. نقطه‌هاي شروع ما معلوم نيست. هايدگري وارد شويم يا پوپري يا مثلا صدرايي. هر كسي هم مي‌آيد يك نمايندگي را به عهده مي‌گيرد و معمولا انديشمندي جديد در غرب پيدا مي‌كند كه نمايندگي‌اش را بر عهده بگيرد. من حتي ديده‌ام در دانشگاه تهران يكي از اساتيد مي‌گويد كه نمايندگي انحصاري بورديو من هستم. مانند نمايندگي انحصاري فلان شركت سازنده تلويزيون و لوازم خانگي. اين هم يك مشكل جدي است.

هنگامي كه جلال در سال ١٣٤٨ فوت مي‌كند، شريعتي كار خود را شروع مي‌كند. هرچند اين كار سه سال بيشتر طول نمي‌كشد، اما من خودم خاطرم هست كه چقدر جريان اجتماعي در ايران توليد شد. اگر جلال نبود شريعتي هم نبود و خود شريعتي هم اين را بارها گفته است. بايد ببينيم ساختار اين دو چيست. هر دو ضد روشنفكر بودند، هر دو نقد مشروطه يا از دوره بعد از نوسازي ناصرالدين شاه به بعد داشتند. ما هنوز دوره ناصري را هم متاسفانه نشناخته‌ايم. چون پهلوي‌ها كه آمدند فقط به قاجاري‌ها فحش دادند و قاجاري در محاق بدبيني فرو رفت. در نتيجه قاجار را كه نفهميديم پهلوي را نفهميديم و پهلوي را كه نفهميديم جمهوري اسلامي را هم نفهميديم. به همين دليل كساني كه نقد اجتماعي نداشته‌اند تئوري هنجاري هم نخواهند داشت كه به سوي آينده بروند. مثل جريان ملي شدن نفت و امروزه هم توافق هستي كه همه سركاري هست.

ما نفهميديم كه چگونه بود و چگونه شد. آينده را هم نخواهيم فهميد. كسي كه تاريخ ندارد و گذشته نمي‌داند آينده هم نخواهد داشت. ما از گذشته به آينده مي‌رويم. در نتيجه ما نفهميدم كه نفت چه شد و انرژي‌اي هسته چه خواهد شد. مايي كه هنوز آنقدر عقب مانده و وامانده هستيم كه نفت را هنوز خام صادر مي‌كنيم. هنوز هم نمي‌توانيم نفت را بازتوليد كنيم و حتي بايد با كشورهاي خارجي براي استخراج آن قرارداد ببنديم. خيلي با كشورهاي عربي فرق نمي‌كنيم و تنها شعار مي‌دهيم. انرژي هسته‌اي هم فردا بيايد نمي‌دانيم چه سودي براي ما خواهد داشت و چه استفاده‌اي خواهيم كرد. همه اين جريان هسته‌اي هم سركاري است. بعضي مانند آقاي زيباكلام شعار پيروزي مي‌دهند و بعضي ديگر هم مانند دلواپسان يا هرچيزي كه اسم‌شان را مي‌گذاريد شعار شكست چون ما گذشته را نديديم و آينده را هم نخواهيم ديد.

پس هنوز نمي‌دانيم كه بايد چه كنيم؟ يك روز خوشحال هستيم يك روز بد حال. مشكلي كه داريم اين است كه خود روشنفكري هم در همين قصه است. به خيلي از اين شخصيت‌ها كه نگاه مي‌كنم اين سوال به ذهنم مي‌آيد كه آيا اينها روشنفكر هستند يا خير؟ آيا ما به روشنفكر نياز داريم؟ من كه احساس مي‌كنم ما اصلا روشنفكر نداريم. چون روشنفكر يعني كسي كه بتواند نقد اجتماعي كند و عيارش هم معلوم باشد. بعد مقدمه‌اي ايجاد كند براي اينكه ما به تئوري‌هاي هنجاري جامعه برسيم براي آينده‌ جامعه. ماركسيست‌ها هم روشنفكر نبودند.

من تا به حال يك ماركسيست روشنفكر خوب در ايران نديدم. خيلي كم، شايد يك نفر. ماركسيست‌هاي ايران كه ادعاي روشنفكري مي‌كردند، سانسور را در ايران شروع كردند. هيچ‌وقت تمام كتاب‌هاي ماركس در ايران ترجمه نشد. در كتابخانه تربيت مدرس ٢٠ جلد كتاب ماركس است كه بالغ بر ٤٠ هزار صفحه است. كدام ماركسيست در ايران اين را خوانده است كه بداند چه‌كار كند؟ با قيافه كه نمي‌شود ماركسيست بود.

گمشدگي ما وحشتناك است و هنوز ادامه دارد

گمشدگي يكي از مهم‌ترين بحث‌هاي روشنفكري نقد ديني است. عيار نقد ديني چيست؟ در ايران با چه نقدي مي‌خواهيم بحث كنيم؟ مرحوم شريعتي معجوني از پديدارشناسي، اگزيستانسياليسم و ماركسيسم را قاطي كرده و يك سيستم درآورده و گفته اين را نقد ديني كنيد. و در عرض اين سه سال (٥١-٤٨) چه جرياناتي در ايران راه انداخت و از كجا به كجا رسيد. جلال آل‌احمد در ساختار ديگري اين كار را كرد. من مي‌خواهم بگويم كه در جامعه ما عيار ما هنوز روشن نيست. عيار روشنفكري كه عيار فلسفي جامع و گسترده است. روشنفكر بر عكس آكادميسين بسيار گسترده است و تخصصي بحث نمي‌كند. روشنفكر كارش اين است كه گسترده مطالعه كند. همه فلسفه‌ها و تاريخ رابشناسد. روشنفكر به‌شدت پركار است. همين ماركس ٤٠ صفحه نوشته است. تمام تاريخ از يونان قديم را خوانده است و بعد آن را بازتوليد كرده است. يا آدورنو ٣٦ جلد كتاب دارد.

ماكس و‌بر ٢٧ جلد كتاب دارد كه ما در ايران اصلا از اينها خبر نداريم يا برادرش آلفرد وبر كه ١٦ جلد كتاب دارد كه در رابطه با فرهنگ و تمدن صحبت مي‌كند و در ايران هنوز يك كتاب هم از او ترجمه نشده است. همه‌چيز صوري است و مانند صنعت نفت يا صنعت خودرو. پيكان را مي‌آوريم تا بالاخره تمام شود. از سال ٧٢ پژو وارد مي‌كنيم، مادام لامپ آن را عوض مي‌كنيم. اتاق آن خودرو را بر روي فلان خودرو مي‌گذاريم و با اسم جديد وارد بازار مي‌كنيم. صنعت خودرو‌سازي ما فرماليست است. يعني فقط صورت و در واقع شبيه به جوك است. روشنفكري ما هم همين وضعيت را دارد. من سال‌هاي سال است كه افسردگي در اساتيد علوم اجتماعي و فلسفه مي‌بينم. بعضي هم مي‌خواهند كم نياورند پشت سر هم يكديگر را تجليل مي‌كنند.

در نتيجه من مي‌خواهم اين را بگويم كه ما اصلا روشنفكر نداريم، چون عيار نداريم. جلال هم يك مقلد از هايدگر بود كه در ساختار مردم‌شناسي خودش متجلي مي‌كند. اين روشنفكري‌اي هم كه مطرح مي‌كند بحث مردم‌نگاري روشنفكري است نه بيشتر. روشنفكري را پيش خودش با يك ساختار ماركسيستي تحليل كرده است. همان‌طور كه شريعتي مي‌گويد فيلسوفان پفيوزان تاريخ هستند، جلال به گونه‌اي ديگر بيان كرده است. فرق‌شان در اين است كه شريعتي چون بچه خراسان است نقد روشنفكري را با شعر و شاعري عنوان مي‌كند. بحثي كه جلال و شريعتي شروع كردند بيشتر بحث را پيچيده كرد. يعني ما راهي پيدا نكرديم. بيشتر گم شديم. ما اين گمشدگي را ديديم. شريعتي و جلال بعد از انقلاب تبديل به خشونت شدند. گمشدگي ما وحشتناك است و هنوز هم ادامه دارد. نمي‌دانيم با چه آينده كنيم. همش يا وحشت داريم يا خوشحاليم.

روشنفكري مال كشورهاي سوسياليستي است. در كشورهاي ليبراليستي بيشتر كارشناسي است و نه روشنفكري. روشنفكري براي كشوري مثل فرانسه است كه سوسياليسم است. سوسياليسم در كشورهايي به وجود آمد كه كاتالاسيسم بودند. در نتيجه اگر بخواهيم از بعد مردم‌شناسي نگاه كنيم، سوسياليسم و ماركسيسم، كاتالاسيسم الحادي است. به تعبيري نوعي عرفان الحادي است. من اخيرا ديدم به ماركس مي‌گويند پديدار شناس اقتصادي. يعني معنا شناس اقتصادي. ماركس در نقش پيغمبر هم ظاهر شد و آينده را پيش‌بيني كرد. اتفاقا شريعتي بحثي دارد كه مي‌گويد چرا ايرانيان زود ماركسيسم مي‌شوند؟ مي‌گويد چون در انديشه شيعه ما جامعه عاري از ظلم و سراسر عدالت امام زمان داريم و در كمونيسم ماركس هم صحبت از جامعه بي‌طبقه مي‌شود استعداد پذيرا شدن آن توسط مردم ايران زياد بود. شريعتي در بحث‌هايش تبار‌شناسي هم مي‌كند.

نام:
ایمیل:
نظر: