فرمانده قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء، میهمان دانشگاه شهید باهنر کرمان است. با کت و شلوار آمده، اما من دلم میخواست با همان لباس سبز خاطرهانگیز میآمد. دانشجویان سن و سال شان به آن روزها قد نمیدهد؛ اما من از این لباس چه خاطرههای قشنگی دارم در آن سالهای دور. سبز پوشهای سپاه برای ما خاکی پوشهای بسیج چقدر دوست داشتنی و الگو بودند. همان روزها که جنگی ناخواسته و نابرابر در گرفت و بخشی از خاک وطن رفته بود زیر پوتین سیه چردههای بعثی.
جنگی به معنای دقیق کلمه نابرابر که آن طرف ژنرالهای آموزش دیده در معتبرترین دانشگاههای نظامی جهان، این طرف جوانانی بیست و شش، هفت ساله.
آن طرف لشکری تکیه داده بر اسلحه خانههای دنیای استکبار، این طرف کشوری تازه انقلاب کرده و تحریم شده! گاه حتی نیازمند چند گلوله آرپی جی.
آن طرف سرلشکر عدنان خیرالله 56 ساله، ارتشبد ماهر عبد الرشید 50 ساله، ارتشبد نزار الخزرجی 54 ساله و ژنرال برزان تکریتی 52 اما این طرف قاسم سلیمانی 25 ساله از رابُر، محمدابراهیم همت 24 ساله از شهرضا، محسن رضایی 28 ساله از مسجد سلیمان، مهدی باکری 27 ساله از میاندوآب و ...
لشکرهای زرهی عراق پیش میآمدند و شهرهای وطن یکی یکی زیر زنجیر تانکهایشان له میشد. خرمشهر، سوسنگرد، هویزه، مهران، قصر شیرین، .... اما زیاد طول نکشید که سبز پوشهای سپاه در کنار ارتشیهای قهرمان پنجه در پنجه غول متجاوز انداختند. نبرد بالاگرفت. پیشتر امام ره گفته بود « ای کاش من هم یک پاسدار بودم» و گفته بود « اگر سپاه نبود کشور هم نبود». همین دو کلام کافی بود تا موی غیرت بر تن سپاهی جماعت بایستد و برای نجات وطن و شکستن شاخ غول همقسم بشوند.
عملیاتهای پیروزی بخش انجام شد. کرخه نور، فتح المبین، بستان، بیت المقدس.
ژنرالهای کهنه کار بعثی مانده بودند چطور در مصاف پاسداران جوان نوخواسته که یکساله شده بودند فرمانده تیپ و لشکر، دوام بیاورند. هر روز خبر آزادی قسمتی از خاک میهن به دنیا مخابره میشد. سوسنگرد آزاد شد، هویزه آزاد شد! و یک روز هم رادیو بعد از همان مارشِ آشنا، گفت: شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر شهر خون آزاد شد!
جنگ کشید به سالهای بعد، رفته رفته سبز پوشها معادله را در میدان نبرد بر هم زدند و عملیاتهای برون مرزی آغاز شد. هجوم به بصره و فاو، روزهای سخت و نفسگیر برای هر دو کشور و سر انجام، آن روز تاریخی فرارسید.
بعد از ماهها مذاکرات بی نتیجه، یک روز صدام نامه نوشت به هاشمی رفسنجانی فرمانده ارشد جنگ: «الیوم حقق کل ما اردتموه» امروز هرچه شما می خواستید محقق شد! و بدین سان آخرین شعلههای جنگ فرو نشست. من و «آن بیست و سه نفر» و همه بیست و سه نفرهای اسیر، آزاد شدیم و بر خاک وطن در مرز خسروی بوسه زدیم.
از مرداب افتادیم به اقیانوس وطن رسیدیم؛ اما دریغ که دیگر امام نبود. خیلی از آن نوخاستههای سبز و خاکی پوش نبودند. حاج همت نبود، باکری نبود، خرازی نبود، تاجیک و زنگیآبادی نبودند. موسای بالا بلندِ انگشت کشیدهِ خوش قریحهِ من هم نبود. اما ایران بود با همه مرزهایش، با همه کوههای بلندش و دشتهای وسیع و با همه شهرهای زخمی اما آزادش.
سپاهیها میخواستند بر گردند به پادگانهایشان، دستی به سر بچههایشان بکشند، احوالی از همسر و پدر و مادرشان بپرسند. اما نه! مبارزه هنوز تمام نشده بود. هشت سال جنگ و موشک و بمباران، زیر ساختهای کشور را نابود کرده بود. وطن زخمی بود. باید مداوا میشد. سد میخواستیم، نیروگاه میخواستیم، پل میخواستیم، بزرگراه میخواستیم، استراحت بی استراحت!
سبز پوشها دوباره به میدان آمدند. چرا نیایند؟ آن 5 هزار دستگاه بلدوزر و لودر که در جنگ به کار گرفته بودند بخوابند تا مستهلک بشوند؟ آن روحیه جهاد و ایثار در کوچههای روزمرگی رنگ ببازد؟ حرف امام که گفته بود« سازندگی هم یک جهاد بزرگ است» بر زمین بماند؟
راستی اگر قرار بود کشوری آباد از دل خاکسترهای جنگ ساخته بشود؛ برای انجام این کار چه کسی تواناتر از مردانی که زیر پرواز بمب افکنهای دشمن، بر اروندِ مست وخروشان پل بعثت را سوار کردند؟ لابد ارادهای که اروند را زیر آتش، مهار میکند هم میتواند بر سر شاخههای کارون بیدغدغهی میگ و موشک، سد عظیم کرخه را بسازد که ساخت و اینچنین شد که از میان ارادههای پولادین و تجربه هایی که با خون به دست آمده بود« قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء» سرافرازانه سر بر آورد.
حالا دهها سال از آن رجعت مومنانه به عرصه سازندگی وطن میگذرد. دانشجویان جوان و پرسشگر نشستهاند پای صحبت سردار عبداللهی فرمانده قرارگاه خاتمالانبیاء که میهمان دانشگاه شهید باهنر کرمان است تا برای نسل جوان علمی کشور از عزت بگوید و از اقتدار، درست در زمانهی تحریمهای ظالمانه.
سردار دیگر، آن پاسدار 25 ساله بیتالمقدس و رمضان و والفجرها نیست، آسیاب عمر، شقیقههایش را هاشوری سفید زده.
انتهای پیام/