صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

حماسه و جهاد >>  حماسه وجهاد >> یادداشت حماسه وجهاد
تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۳  ، 
شناسه خبر : ۲۹۴۰۳۵
در تمام هشت سال جنگ نه عراقی‌ها از آن دست اروند از ترس صدها اسلحه «برنو» و «ام یک» قراضه نیروهای مردمی و نیز تنها تک اسلحه کمری آقامصطفی، این ور رودخانه آمدند و نه ما از ترس هیبت این مرد.
پایگاه بصیرت / حبیب احمدزاده
حماسه و جهاد / به گزارش پایگاه بصیرت حبیب احمدزاده نویسنده و فیلم‌نامه نویس نام آشنای این روزگار ما نوشته است:«مصطفی سراندیب» معروف به مصطفی ریش. مردی همچون چه کسی؟مردی که بزن بهادر و لوطی‌منش بود و آوازه قدرتش قبل از انقلاب پشت مدعیان را در آبادان و خوزستان به لرزه در می‌آورد. در زمان انقلاب با طینت پاکش در گمرک کویت مشغول بکار بود که آوازه انقلاب را شنید و دستور اعتصاب سراسری را داد.

مردانه فکر کرده بود که باید طبق فتوای علما،در این کشور غریب هم اعتصاب به راه بیاندازد. پس تمام حمال‌های ایرانی در گمرک کویت را جمع کرد و پس از یک سخنرانی هیجانی،یا کمک آنها یک اعتصاب کاری چند روزه در اسکله‌های گمرک بندر شهر کویت به راه انداخت و به همین دلیل نیروهای امنیتی  کویت با زدن یک کتک جانانه بجای دادن حق و حقوق چندماهه‌اش،از این کشور بیرونش انداختند.

پس اجبارا  به ایران و شهرش آبادان آمد و بیکار بود که جنگ شد.همه ما بچه‌های کم سن بسیجی باقی‌مانده در شهر محاصره شده،حضور او را با این کلاه و لباس‌های عجیب و متفاوت در خیابان منتهی به مرز و در کنار اداره برق بیاد می‌آوریم و اسلحه کمری «رولوری» که همیشه به کمر داشت.به او می‌گفتیم:بده با این اسلحه کابویی‌ات یک تیر بندازیم و برای تحریکش می‌گفتیم:نکنه اسلحه‌ات فشنگ نداره ؟ و همیشه در جواب  می‌گفت: نه، شما با توپ و تانک نمی‌گذارید دشمن بیاد اینور،منم با همین اسلحه کوچول موچولو، حالا ببینید، فشنگهاش هم  کامل کامله، ببینید ،فقط می‌ترسم بعدش فشنگش گیرم نیاد... .

او بعد از جنگ ازدواج کرد و دارای بچه معلولی شد که تا لحظه مرگ تر و خشکش می‌کرد. چنان چون جان به این بچه دلبسته بود که همه این از این مرد به ظاهر خشن تعجب می‌کردند که چگونه ویلچر این پسر را از خود جدا نمی‌کند. فقط دریغا که زن و فرزند زودتر از او از این جهان رخت بربستند و او را شکسته دل رها کردند.

وقتی مرگش در اندوه همگان فرا رسید رازی را قاسم ضرغامی هم محله‌ای‌اش و فرمانده بسیجی ما در جنگ  برایمان آشکار کرد؛اینکه  چرا هیچ وقت در مقابل اصرار ما بچه‌های کم سن آن موقع جنگ،آقا مصطفی اسلحه‌اش را به ما نداده بود تا شلیک کنیم.قاسم گفت که آقا مصطفی نتوانسته بود اسلحه جنگی از جایی بگیرد و دلش به همین اسلحه خوش بود، اسلحه  کمری مصطفای ما اصلا سوزنش شکسته و هرگز قادر به شلیک نبوده  و بدین سبب  قاسم را  قسم داده بود تا هرگز این موضوع را به کسی نگوید.

به هرحال در تمام  هشت سال جنگ نه عراقی‌ها از آن دست اروند از ترس صدها اسلحه «برنو» و «ام یک» قراضه نیروهای مردمی  و نیز تنها تک اسلحه کمری آقامصطفی،اینور رودخانه آمدند و نه ما از ترس هیبت این مرد  با آن یگانه اسلحه،جرأت نگاهی غیر از یک مرد جنگی تمام عیار به مصطفی ریش  مردی همانند دریاقلی،که داستان‌هایشان هرگز گفته نمی‌شوند،داشتیم.

خدایش بیامرزد.
انتهای پیام/
نام:
ایمیل:
نظر: