خودشان گفتند که یک وقت بود که این لباس شما خلاف مروت بود، و حالا بحمدالله وضع به اینجا رسیده است.
من یکی از دفعاتی که سال ۵۹ از اهواز به تهران میآمدم، چون لباس نظامی
تنم بود، رویش قبا میپوشیدم. رسم ما هم این بود که از راه که میرسیدیم،
مستقیم خدمت امام میرفتیم. عصر یک روز پنجشنبه که برای نماز جمعه به تهران
آمده بودم، مستقیم خدمت ایشان رفتم و چیزی راجع به جبهه گفتم و آمدم. شاید
بار اولی بود که از جبهه خدمت ایشان میرسیدم. تا این چکمههایم را دم در
در بیاورم، ایشان از پشت شیشه همینطور به آن هیأت بنده که لباس نظامی زیر
قبا تنم بود، نگاه میکردند. وقتی رسیدم، دستشان را بوسیدم. خودشان گفتند
که یک وقت بود که این لباس شما خلاف مروت بود، و حالا بحمدالله وضع به
اینجا رسیده است. من احساس کردم که ایشان خوشحالند. در ابتدا قدری هم در
دلم تردید بود. اول بار که در اهواز قبا را کندم و لباس نظامی پوشیدم، در
ذهنم بود که آیا این کار درست است یا نه. بعد که دیدم ایشان لبخند زدند و
لطفی کردند، فهمیدم که خوشحالند.