اهل تبریز بود و نام اصلیاش ستار قره داغی سومین پسر حاج حسن قره داغی بود. او از اهالی ارسباران تبریز بود؛ در جوانی به عضویت لوطیهای محله امیرخیز این شهر درآمد و از این طریق به دفاع از حقوق طبقات زحمتکش پرداخت؛ برای مثال انبارهای محتكران را به روی مردم باز کرد كه طی آن كالسكه اهدايي تزار روس به محمدعلي ميرزا ـ وليعهد ـ را نيز بردند.
پس از حمله اعوان و انصار محمدعلی شاه به مجلس شورای ملی برای دستگیر کردن مشروطه خواهان در برابرشان مقاومت کرد، مردم تبریز را به مقاومت بر ضد اردوی دولتی فراخواند و رهبری این قیام را هم خود برعهده گرفت؛ او به همراه باقرخان یک سال بر ضد قوای دولتی ایستادگی کرد و اجازه نداد شهر تبریز به دست طرفداران محمد علی شاه بیفتد؛ البته ناگفته نماند که کینه او از پادشاهان دوران قاجار به دوران کودکیاش بازمیگشت.
ماجرا از این قرار بود که ستارخان و دو برادر بزرگترش اسماعیل و غفار از کودکی علاقه وافری به تیراندازی و اسب سواری داشتند، اما اسماعیل فرزند ارشد خانواده در این امر پیشی گرفته بود و شب و روزش به اسب تازی، تیراندازی و نشست و برخاست با خوانین و بزرگان سپری میشد، سرانجام او در پی اعتراض به حاکم وقت دستگیر و محکوم به اعدام شد. این امر کینهای در دل ستار ایجاد کرد و نسبت به ظلم درباریان و حکام قاجاری خشمگین شد.
من زیر بیرق بیگانه نمیروموقتی با موافقت انگلیس و محمدعلیشاه، قوای روس به سمت تبریز حرکت کردند، ستارخان و دیگر مجاهدان در تلگرافی خطاب به محمدعلیشاه نوشتند: « شاه بهجای پدر و توده بهجای فرزندان است، اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد، نباید همسایگان پا به میان گذارند. ما هر چه میخواستیم از آن درمیگذریم و شهر را به اعلیحضرت میسپاریم. هر رفتاری که با ما میخواهند بکنند و اعلیحضرت بیدرنگ دستور دهند که راه خواربار باز شود و جایی برای گذشتن سپاهیان روس به ایران باز نماند».
بعد از اینکه قوای روس به رهبری ستارخان در برابر حاکم تبریز قد علم کرده و او را وادار به خروج از شهر کردند ستارخان هم زیر فشار شدید دولت روس، دعوت تلگرافی آخوند ملا محمدکاظم خراسانی و جمعی از مردم را پذیرفت و با لقب سردار ملی به سوی تهران حرکت کرد، در این سفر باقرخان، سالار ملی هم همراه او بود.
همزمان با فشارهای روسیه به ستارخان، از او برای تجلیل به تهران دعوت میشود وروز شنبه ۷ ربیع الاول سال ۱۳۲۸ قمری یعنی در شب عید نوروز در مسیر تبریز به تهران بسیاری به استقبال او میآیند؛ یکی از این بدرقهکنندگان یپرمخان ارمنی رئيس نظميه و از قاتلین شیخ فضل الله نوری بود.
ستارخان مدت یک ماه مهمان دولت بود، اما سرانجام به دلیل کمبود جا و تعداد بسیار سربازان دولت (محل فعلی سفارت روسیه) را به اسکان ستارخان و یارانش و محل عشرت آباد را به باقرخان و یارانش اختصاص داد؛ اما در نهایت هم مجلس طرحی را تصویب کرد که ذیل آن تمامی مبارزین غیرنظامی از جمله ستارخان و سربازانش باید سلاحهای خود را تحویل میدادند؛ اما یاران ستارخان از پذیرفتن آن سرباز زدند.
پس از تصویب دستور خلع سلاح و امتناع سردار ملی، دستور حمله به پارک اتابکی از سوی یپرمخان همان فردی که به استقبال او آمد صادر میشود؛ واقعهای که منجر به زخمی شدن ستارخان و از بین رفتن بسیاری از ملازمان او میشود. این اتفاق باعث شد بین نیروهای دولتی و یاران ستارخان در باغ اتابک درگیری روی دهد که در نتیجه تیری به پای ستارخان اصابت کرد. در این جنگ، قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده کردند و به فاصله ۴ ساعت ۳۰۰ نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند. ستارخان خواست از راه پشتبام فرار کند، اما در مسیر پلهها در یکی از راهروهای عمارت تیری به پایش اصابت کرد. پس از بهبودی، انتظار میرفت اجازه بازگشت ستارخان به تبریز داده نشود و بعد از این واقعه او خانه نشین شد و سرانجام در ٢٥ آبان ١٢٩٣ درحالیکه ۵۳ ساله بود، درگذشت.
صمد سردارینیا، مورخ و پژوهشگر تاریخ معاصر آذربایجان، گفته است که از آنجا که دولت استعماری روسیه از مبارزات ستارخان و باقرخان ضد نیروهای آنان خاطره خوبی نداشت، سه روز پس از عاشورای سال١٣٣٠ هجریقمری (دیماه ١٢٩٠ شمسی) با گلولههای توپ، خانه این دو سردار بزرگ مشروطه را با خاک یکسان کرد. امروز از ستارخان در تبریز فقط چند سلاح و یک خانه به یادگار مانده است که در خانه مشروطه نگهداری میشود.
خاک میخوریم اما خاک نمیدهیمدرکتاب گلچین خاطرات ستارخان آمده است که ستارخان، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت نوشته است که من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگر اشک می ریختم، آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، ایران زمین می خورد… اما در مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.
حدود ۹ ماه بود که تحت فشار بودیم… بدون غذا. بدون لباس… از قرارگاه اومدم بیرون … چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف و بوته علف… علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن… با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش می ده و میگه لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته… اما مادر کودک اومد طرفش و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم… خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم… اونجا بود که اشکم دراومد.»