صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۴۰۰ - ۱۶:۲۹  ، 
شناسه خبر : ۳۳۳۸۸۳
در روشنای زندگی شهید روحانی مدافع حرم علی تمام زاده/جلد شومیز/کاغذ معمولی به همراه آلبوم تصاویر رنگی این کارش انگار آب سردی بود برپیکر داغ و جوشان من که هنوز دست رفاقت به ابو هادی نداده بودم؛ یعنی این عادت دیرینه دیر دوست شدن، هنوز دست از سرم برنداشته بود. گفتم:زمانه هم بازی خودش را دارد؛ باید من سال ها آن گونه باشم، و یکی مثل شیخ ابوهادی هم یک روزه به من بفهماند جور دیگر زندگی کردن را. با هنرنمایی 35 نفر در هشت ساعت و چهل و سه دقیقه

دیدم انگار این آدم ، نمک دیگری دارد و کاملا هوایم را عوض کرده است.شده بودم شبیه آدمی که از یک حادثه ی بزرگ جان سالم به در برده و حالا زندگی برایش معنی دیگری دارد. این بود که وقتی شب آمد،ناخواسته بلند شدم و در بغل اش گرفتم. هیچ غروری هم در من نبود و خجالت نکشیدم بگویم:از امروز انگار یه برادر پیدا کرده ام.

سرانجام مرخصی یک‌ماهه‌اش تمام شد تا در چشم به هم زدنی ببینیم ساکش را بسته و می‌خواهد برود. از وقتی آمده بودیم کرج و در سه‌راه عظیمیه خانه‌ای کرایه کرده بودیم فاصلهٔ ما با خانهٔ مادرم، نزدیک شده بود؛ طوری که پیاده رفت‌وآمد می‌کردیم. خانهٔ مادر علی آقا هم زیاد دور نبود تا راحت بیایند برای بدرقه. روز قبلش البته به همه سر زده بود؛ اما چرا آمده بودند، معلوم شد نه فقط من که همه نگران‌اند. این را آن موقع نمی‌فهمیدم که اگر می‌دانستم روزی به همهٔ آن لحظه‌ها نیاز پیدا می‌کنم، حتماً فیلم می‌گرفتم.

اگر می‌دانستم باید همهٔ خاطرات زندگی‌ام، روزی به ذهنم فشار بیاورند تا همه‌چیز را انگار از پشت پرده‌ای سفید و نازک ببینم، می‌نشستم همه را می‌نوشتم تا حالا مجبور نباشم به‌سختی به یاد آورم که وقتی سوار ماشین‌های عبوری می‌شدیم و حرفی پیش می‌آمد، جزء جزء واکنش‌هایش چه بود؛ وقتی راننده، پایش را روی گاز می‌گذاشت و سرعت می‌داد به ماشین چرا عمامه‌اش را برمی‌داشت و حرفی هم نمی‌زد؛ چگونه آن چند جوانی را که وقتی ما را گوشهٔ پارکی دیدند و خواستند سر به سرش بگذارند، قانع کرد بروند؛ چرا نپرسیدم علی آقا، همیشه به همه قرض داده‌ای؛ ولی هیچ‌گاه در بدترین اوضاع که کم هم پیش نیامد، نکردی یک بار از کسی قرض بگیری؟

به خودم می‌گویم: وقتی می‌نشست و تلویزیون نگاه می‌کرد و بعد یک‌باره بلند می‌شد و می‌رفت سراغ کتاب‌هایش و زیر لب می‌گفت «خدایا، مرا ببخش که وقتم را حرام کردم!»، کاش ما هم تلویزیون را خاموش می‌کردیم و می‌رفتیم رو به رویش می‌نشستیم و سیر نگاهش می‌کردیم برای این روزها. خیلی چیزها می‌توانستیم از او ذخیره کنیم؛ که نکردیم. همیشه میگویم باز خدا را شکر که وقت رفتن، شادمان بود از حرفی که زدم؛ وقتی نفس عمیقی کشید و با آه برآمده از سینه گفت «حلالم کن برای همهٔ کوتاهی‌های گذشته و عذاب‌های آینده!». با اینکه قلبم داشت از جا کنده می‌شد و نفس در سینه‌ام مثل کوهی سخت شده بود، بغضم را قورت دادم و گفتم: «هیچ‌وقت، هیچ‌چیز زندگی با تو برایم بی‌معنی و پوچ نبوده؛ بعد هم نیست. نگران ما نباش! ما هم خدا داریم. صبر می‌کنیم. برو به سلامت. به خدا سپردمت.»


بریده‌ای از کتاب «سه‌گاه ابوهادی»؛ در روشنای زندگی شهید روحانی مدافع حرم «علی تمام زاده» (صفحهٔ 281 و 282)

نویسنده: سید حمید سجادی منش

انتشارات: خط مقدم

 

بخش ها دریافت بخش ها دریافت
بخش اول بخش سی و دوم
بخش دوم
بخش سی و سوم
بخش سوم بخش سی و چهارم
بخش چهارم بخش سی و پنجم
بخش  پنجم بخش سی و ششم
بخش ششم بخش سی و هفتم
بخش  هفتم بخش سی و هشتم
بخش  هشتم بخش سی و نهم
بخش  نهم بخش چهلم
بخش  دهم بخش چهل و یکم
بخش یازدهم بخش چهل و دوم

بخش دوازدهم

بخش چهل و سوم
بخش سیزدهم بخش چهل و چهارم
بخش چهاردهم بخش چهل و پنجم
بخش پانزدهم بخش چهل و ششم
بخش شانزدهم بخش چهل و هفتم
بخش هفدهم بخش چهل هشتم
بخش هجدهم بخش چهل و نهم
بخش نوزدهم بخش پنجاهم
بخش بیستم بخش پنجاه و یکم
بخش بیست و یکم بخش پنجاه و دوم
بخش بیست و دوم بخش  پنجاه و سوم
بخش بیست و سوم بخش پنجاه و چهارم
بخش بیست و چهارم

بخش پنجاه و پنجم
بخش بیست و پنجم بخش پنجاه و ششم
بخش بیست و ششم  پنجاه و هفتم
بخش بیست و هفتم  پنجاه و هشتم
بخش بیست و هشتم پنجاه و نهم
بخش بیست و نهم شصتم
بخش سی ام  شصت و یکم
بخش سی و یکم    

 

مختصری توضیحات

نام:
ایمیل:
نظر: