صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۹ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۴:۴۱  ، 
شناسه خبر : ۳۳۷۷۶۸
گفتم: «خسته‌ای هنوز؟ می‌خوای بخوابی تا غروب، بعد بیدارت کنم؟» خمیازه‌ای کشید و گفت: «نه بابا خواب چه موقع؟ باید پاشم برم[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی

گفتم: «خسته‌ای هنوز؟ می‌خوای بخوابی تا غروب، بعد بیدارت کنم؟» خمیازه‌ای کشید و گفت: «نه بابا خواب چه موقع؟ باید پاشم برم، کلی کار سرم ریخته...» چایی را خورده نخورده گذاشت و رفت. هر بار که می‌خواست اعزام شود، یک طور عجیبی می‌شد. انگار آخرین بار است که توی خانه حضور دارد. هر چیزی را که فکر می‌کرد نیاز داریم، خرید می‌کرد و می‌رفت. اصلاً هر وقت کم‌خواب می‌شد یا بی‌تابی می‌کرد، می‌فهمیدم که قرار است اعزام شود. این طور وقت‌ها دلم می‌لرزید. می‌ترسیدم، اما چون قرار گذاشته بودیم که مانع رسیدن به آرزوهایش نباشم، سکوت می‌کردم. در همین فکرها بودم که زینب با سرو صدا وارد حیاط شد و از همان‌جا ورقه به دست، پدرش را صدا کرد. هر چیز را بعد از رفتن عباس می‌توانستم تحمل کنم، اما بی‌تابی زینب را نمی‌توانستم. خیلی وابسته بود و فقط خدا می‌دانست با چه سختی در نبود عباس کنترلش می‌کردم. صدای بابا گفتن زینب قطع نمی‌شد. پنجره را باز کردم و گفتم: «اینقدر سروصدا نکن زینب جان! بابا نیست بیا تو خونه...» برگه امتحانش را نشانم داد و با خنده‌ای که تمام صورتش را پوشانده بود، گفت: «امتحان ریاضیموخیلی خوب شدم، بابا گفت اگه خیلی خوب بشی می‌برمت روز دختر قم، برامم کادو می‌خره...!»
هوا تاریک شده بود و زینب توی حیاط منتظر نشسته بود و با ورقه ریاضی‌اش بازی می‌کرد. بالاخره عباس آمد و زینب را در بغل گرفت و آمدند داخل خانه. دلم بدجور گرفته بود. همین که زینب خوابید، چشم‌هایم پر از اشک شد. گفتم: «عباس می‌دونم می‌خوای بری، اما من با زینب چکار کنم؟ تا تو نیومدی پا توی اتاق نذاشت، تو رو خدا فکر منم باش...! زینب خیلی بهت وابسته‌اس» و بغضم ترکید. با مهربانی نگاهم کرد و با شیطنت پرسید: «تو چی؟» بعد همانطور که کتاب‌هایش را جمع وجور می‌کرد، گفت: «راضیه جان! ناراحتی نکن دیگه، قراره بریم قم، روز ولادت بی‌بی؛ ازشون خواستم اگه منو قابل می‌دونن برای دفاع از حرم اهل‌بیت، خودشون صبر زینبی به تو و دخترم بدن، دلمو دم رفتن آشوب نکن راضیه‌مرضیه!» وقتی می‌خواست بخندم اینطور صدایم می‌کرد.
توی راه برگشت از قم، زینب کیف و سجاده و عروسک به بغل خوابیده بود. در هیچ سفری اینقدر خوشحال و سرحال ندیده بودمش. صبح که عباس برای اعزام آماده می‌شد، زینب خواب آلود از اتاقش بیرون آمد. بند دلم پاره شد. با خودم فکر کردم تا چند ساعت باید بهانه‌گیری و گریه‌هایش را تحمل کنم؛ اما در کمال تعجب به آغوش عباس پناه برد و با یک بوسه و خداحافظی ساده به اتاقش برگشت تا بخوابد. همانجا فهمیدم دعایش مستجاب شده و این سفر آخرین سفر عباس است.

نام:
ایمیل:
نظر: