صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۹ تير ۱۴۰۱ - ۱۲:۰۷  ، 
شناسه خبر : ۳۳۸۳۱۸
به گوشی همراهش خیره شد. نمی‌دانست چه کند. دلش می‌خواست برگردد به روزهای گذشته، به روزهایی که هنوز حواسش به درس و کلاس بود[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی
به گوشی همراهش خیره شد. نمی‌دانست چه کند. دلش می‌خواست برگردد به روزهای گذشته، به روزهایی که هنوز حواسش به درس و کلاس بود و فارغ از همه جا بهترین اوقات زندگی‌اش را می‌گذراند. به یاد امیر افتاد. گوشی را برداشت تا شماره را بگیرد، بلکه او کمی دلداری‌اش بدهد، اما کمی تعلل کرد. می‌ترسید! اصلاً چه می‌خواست بگوید؟ چه داشت که بگوید؟ چه کسی باور می‌کرد فریب خورده و خامی کرده؟ چه کسی باور داشت همان وسط راه پشیمان شده، اما با موج همراه شده؟
چند ماه پیش اجاره خانه‌اش بالا رفته بود و نتوانسته بود خانه دانشجویی جدیدی پیدا کند. همینطور که داشت آگهی‌ها رو زیر و رو می‌کرد، چشمش به یک پیام خورد. اعتراض به انتخابات، گرانی و شرایط اقتصادی و...! بزرگ‌نمایی کرده بود، اما حرف دل بهروز را زده بود. چند جمله‌ای زیر پیام تایپ کرد و حرصش را سر کسانی که حتی اسم‌شان را هم نمی‌دانست، خالی کرد. دو سه دقیقه نشد که چندین تأیید و پیام مثبت دریافت کرد. حس خوبی داشت، فکر نمی‌کرد کسی به پیام‌هایش و دردهایش توجه کند. باز هم ادامه داد، انگار اینطور آتش درونش آرام‌تر می‌شد. چند نفری هم از در دوستی وارد شده بودند و حسابی درد و دل کردند. فکر خوبی بود، از تنهایی در می‌آمد و درآمد آسانی به دست می‌آورد و چه بسا صدای مردم می‌شد. باید با این راه حق مردم را می‌گرفت.
همان روزهای اول چقدر مخاطب پیدا کرد و دغدغه‌اش از درس و کار رسید به اخبار منفی. به هر کجا خبر بد، فیلم، عکس یا هر چیزی که تعداد مخاطبان را بالا ببرد و بازخوردها را زیاد کند، سرک می‌کشید. کم‌کم خبرها و اطلاعات از طریق چند نفری که از همان اول هم مسیر شده بودند، می‌رسید. تبلیغ می‌گرفت و چند نفر برای کمک به اطلاع‌رسانی، هزینه‌هایش را تقبل کرده بودند. چقدر خوش‌خیال بود. یک بار امیر را جلوی دانشگاه دید. کلی خوش و بش کردند؛ اما امیر خوش‌بین نبود. توی دلش را خالی کرد و گفت این حباب است که می‌ترکد و عاقبت خوبی ندارد. کسی که از نمایش مشکلات مردم کشورش به نان و نوایی برسد، تکلیفش روشن است.
اما این حرف‌ها را گذاشته بود پای حسادت، پای ترس کسانی که جسارت بیان حقیقت را نداشتند. کدام حقیقت؟ بزرگ‌نمایی و هوچی‌گری شده بود حقیقت‌نمایی! خودش هم می‌دانست بیشتر خبرهایش دروغ و بی‌پایه است، اما از این بازی خوشش آمده بود. از این حبابی که هرروز بزرگ‌تر می‌شد و خطرناک‌تر!
حالا حباب ترکیده بود. بهروز و خیلی‌های دیگر از اوج به زمین افتاده بودند، از چشم افتاده بودند و مسبب کارهایی شده بودند که هرگز گمانش را نداشتند. حالا خوب فهمیده بود جسور نیست و از همه کسانی که ترسو خطاب‌شان کرده بود، ترسوتر است. گوشی را خاموش کرده بود و توی اتاقی که بیشتر شبیه یک مخروبه بود، پنهان شده بود. نفس عمیقی کشید و از خستگی خوابش برد؛ اما چیزی نگذشت که با صدای آشنایی بیدار شد. از ترس نزدیک بود بیهوش شود. امیر بود.
ـ آخرین جایی که به ذهنم رسید اینجا بود، پاشو داداش پاشو! ما همه می‌دونیم کاره‌ای نبودی و می‌دونیم پشیمونی، کمکت می‌کنیم، شاگرداول دانشگاه‌مون بودی مثلاً، پاشو...
بهروز با اکراه بلند شد. ‌ترسیده بود، اما اطمینان داشت کمک امیر و دوستانش حباب نیست... .
نام:
ایمیل:
نظر: