صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۳ تير ۱۴۰۱ - ۱۳:۴۶  ، 
شناسه خبر : ۳۳۸۴۱۹
پایگاه بصیرت / خانم محمدی
پرسیدم: «حاجی مطمئنی ۲۲۰ تا بود؟ این کمه‌ها!» همانطور که چرتکه می‌انداخت، جواب داد: «بله پسر مطمئنم! چقدر می‌پرسی!» گفتم: «آخه من هرچی می‌شمرم سه تاش کمه!» با بی‌توجهی نگاهم کرد و با لبخندی گفت: «از توی انبار بردار بذار روش تکمیل شه، بچین تو قفسه!»
اینطور که حاجی پیش می‌رفت، به زودی باید مغازه را به خاطر اشتباهاتش رها می‌کرد و می‌رفت. شاید به خاطر اینکه پیر شده بود، خطاهایش زیاد بود، اما مگر می‌شد چنین چیزی را به زبان آورد. از پله‌های تاریک و نمور انبار پایین رفتم و محمود را صدا زدم. محمود با لباسی که از جابه‌جایی اجناس هر گوشه‌اش به رنگی در آمده بود، در را باز کرد. از حالتم فهمید که حسابی ذهنم درگیر شده، لیست اجناسی که باید در قفسه‌ها می‌چیدم، به طرفش گرفتم و گفتم: «این سه قلم آخر لیست ورود و خروجش نمی‌خونه، مث اینکه حاجی اشتباه کرده بازم...!» و آهی کشیدم. محمود لبخندی زد و لیست را بالا و پایین کرد. زیر لب چیزی گفت و به سمت کارتون‌ها رفت. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: «جلوی اینا که موجودیش نمی‌خونه بنویس س! خودم می‌فهمم چیه لیستشو آخر ماه می‌بندم که پولش از صندوق پرداخت بشه!» گیج و گنگ نگاهش کردم؛ یعنی این اشتباهات تکراری بودند؟ برای حاجی که پدربزرگم بود نگران شدم، اما معنی «س» را نمی‌فهمیدم. تا خواستم سؤالی بپرسم، خودش توضیح داد: «مگه این دو روزه که به جای دلیر اومدی سرکار، بچه‌های سلام رو ندیدی؟ همینا که میان دم در یه سلام می‌دن و می‌رن...!»
تمام وجودم علامت سؤال شده بود. گفتم: «دیدم‌شون، چه ربطی داره؟» همینطور که هن‌وهن کنان اجناس را تحویلم می‌داد، گفت: «اینا دستفروشن، بچه‌های کار، یه روز یکیشون یه دزدی کرد از در مغازه، بچه‌ها گرفتنش و دو سه تا مغازه هم ازشون شاکی شدن، پسره خیلی ترسیده بود و گریه می‌کرد، می‌خواستن تحویل ۱۱۰بدنش، حاجی نذاشت، دروغ یا راست پسره می‌گفت مادر مریض دارم و دو سه تا خواهر و برادر انگار! حاجی بقیه رو راضی کرد زنگ نزنن، اما به پسره گفت تو و دوستات هر وقت چیزی خواستین فقط بیایین در مغازه سلام کنید بردارید و برید، اما دزدی نکنید! سلام که می‌کنی می‌فهمم یه چیزی خواسی و برداشتی، هم دیگه دزدی نیست، هم من راضی‌ام... بچه‌های سلام زیاد شدن، ولی پدربزرگت می‌گه برکت میاره، کمبود جنسای توی مغازه مال همونه... خداییشم بچه‌های سربه‌راهی شدن، گاهی میان با حاجی نماز می‌خونن!»
بچه‌های سلام!
همه درس‌ها و کتاب‌هایی که درباره بازرگانی و تجارت خوانده بودم در مقابل این درس زیبا، رنگ باخت. دلم می‌خواست از این معلم بزرگ سال‌های سال بیاموزم و بهره ببرم! حاجی چه آدم‌هایی را اهلی خودش کرده بود.
نام:
ایمیل:
نظر: