صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۸ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۶:۰۱  ، 
شناسه خبر : ۳۳۹۹۷۶
چند پیمانه برنج را توی ظرف ریخت و شست. امروز باید هر طور بود نذر چند ساله‌اش را ادا می‌کرد. سراغ ظرف شکر رفت، کم بود. باید دو کیلو شکر می‌خرید[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی

چند پیمانه برنج را توی ظرف ریخت و شست. امروز باید هر طور بود نذر چند ساله‌اش را ادا می‌کرد. سراغ ظرف شکر رفت، کم بود. باید دو کیلو شکر می‌خرید. زعفران هم که نداشت. پیامک بانک را دوباره مرور کرد. فقط صد و هفتاد تومن مانده بود. باید داروهای کاوه را می‌گرفت. این ماه هم حقوقش دیر شده بود و چاره‌ای جز صبر نداشت. نمی‌شد بی‌گدار به آب زد. اگر امروز پول را خرج می‌کرد و تا هفته دیگر حقوقش را نمی‌دادند، دوره درمان کاوه ناقص می‌ماند. دلش می‌خواست شله‌زرد بپزد و پخش کند. مثل هر سال؛ اما امسال همه‌چیز به هم ریخته بود. دوباره مریضی کاوه شروع شده بود و دکتر داروها را زیاد کرده بود. دست زیر برنج‌های خیس شده برد. دل‌گرفته، به صدای نوحه تلویزیون گوش سپرد و قطره اشکش را پاک کرد. انگار باید از خیر نذری دادن می‌گذشت. کاوه بیدار شد. زن به بهانه آماده کردن صبحانه رویش را برگرداند و خودش را مشغول نشان داد. در یخچال را باز کرد و پنیر را برداشت. نگاهش به ماست ترش گوشه یخچال افتاد. چیزی در ذهنش روشن شد. آش دوغ هم بد نبود. همه موادش را هم داشت. لبخندی از سر شوق زد و دست به کار شد. چه حس خوبی! کاوه به زور روی صندلی نشست، داروها رمقش را بدجور گرفته بودند. چند لقمه به دهان گذاشت و گفت: «مگه شله‌زرد نمی‌پزی؟ چرا نخود می‌ریزی؟» راضیه همانطور که محتویات قابلمه را به هم می‌زد، با لبخند جواب داد: «نه آش دوغ می‌پزم...» کاوه میان سرفه‌ها باتعجب پرسید: «آش دوغ؟ کی واسه ۲۸صفر آش دوغ می‌پزه؟ پس شله‌زرد چی شد؟ من هوس شله‌زرد کرده بودم.» راضیه بغضش را خورد. نمی‌خواست کاوه از بی‌پولی‌اش باخبر شود.
ـ آخه امروز همه شله‌زرد می‌پزن؛ گفتم یه چیز متفاوت درست کنم... تو صبحانه‌ تو بخور، یه کم بخواب، آش که آماده شد می‌برم امامزاده و زود میام...
کاوه راست می‌گفت. روز شله‌زرد بود نه آش! با خودش فکر کرد اگر کسی نذری‌اش را نگیرد، یا دوست نداشته باشد، تمام زحماتش به باد می‌رفت. فکرش را معطوف آش کرد. کمی پیاز داغ و نعنا، قابلمه آش و ظرف یک بار مصرف برداشت و به هر سختی بود خودش را به حیاط شلوغ امامزاده رساند. به چند رهگذر تعارف کرد. چند نفر با بی‌میلی رد شدند. یکی دو پسر بچه چند ظرف آش گرفتند و رفتند. ظرف‌های زیبای شله‌زرد دست زائران امامزاده خودنمایی می‌کرد. راضیه، رو به امامزاده چرخاند و زیرلب زمزمه کرد: «آقا شما شاهدی من با دار و ندارم نذری پختم، ازم قبول کن...!»
چند لحظه‌ای نگذشت. قامت یک مرد روی سر راضیه و بند و بساطش سایه انداخت.
ـ خواهر ببخشید، شما آش دوغ داشتید؟
راضیه با تعجب سرش را تکان داد. مرد ادامه داد: «خدا خیرتون بده، خانمم مریضه از صبح هوس آش کرده بود، یه ظرف دادی به پسرم، خیلی خوشمزه بود، می‌شه یه ظرف دیگه ازتون بگیرم؟» راضیه با ذوق ظرف دیگری پر کرد و به مرد سپرد. زنی که از آن حوالی می‌گذشت با لبخند ظرف بزرگ شله‌زرد به راضیه تعارف کرد و یک ظرف آش گرفت. بعد با لبخندی از روی قدردانی گفت: «میون این همه شیرینی، آش دوغ خیلی می‌چسبه...» راضیه خندید. حالا دیگر دست پر به خانه برمی‌گشت.

نام:
ایمیل:
نظر: