صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۱ مهر ۱۴۰۱ - ۱۴:۳۳  ، 
شناسه خبر : ۳۴۰۲۰۴
از کوچه تاریک رد شد و به سرعت خودش را به خیابان رساند. نگاهش به شلوغی‌ها بود و حواسش به اطراف. می‌خواست همه چیز را خوب ببیند[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی

از کوچه تاریک رد شد و به سرعت خودش را به خیابان رساند. نگاهش به شلوغی‌ها بود و حواسش به اطراف. می‌خواست همه چیز را خوب ببیند. روی پله جلوی مغازه ایستاد. خیابان در حال شلوغ شدن بود. هیجانی خاص در دلش ریشه دواند. چند پسربچه، از همان‌هایی که کنار خیابان دستفروشی می‌کردند، سطل زباله‌ای را وسط خیابان کشیدند و به چشم برهم‌زدنی آتش زدند. بوی زننده‌ای فضا را پر کرد. چند نفر تشویق‌شان کردند و بچه‌ها که سرخوش شده بودند، دنبال یک کار خارق‌العاده و جذاب‌تر به هر طرف نگاه می‌کردند. یکی‌ از بچه‌ها را شناخت. همانی بود که سر چهارراه شیشه ماشین‌ها را دستمال می‌کشید و پول می‌گرفت. تکه سنگی دستش بود، بی هیچ ترس و واهمه‌ای شیشه ماشین پارک شده‌ای را شکست و از ته دل فریاد کشید. انگار از همه شیشه‌هایی که تمیز کرده بود، خشمگین بود. امیر از این همه جسارت ترسیده بود، اما جذابیت این صحنه‌ها مانع می‌شد تا برگردد. چند دختر و پسر از سمت چپ خیابان وارد میدان شدند و شعارهای نامفهوم و نامنظمی زمزمه می‌کردند. انگار هنوز بر سر فریاد زدن به توافق نرسیده بودند. کم‌کم تعداد سطل‌های زباله، بوی نامطبوع، صدای فریاد و جیغ و گاهی خنده فضا را پر کرد. امیر هنوز در تاریکی به جمعیت خیره شده بود. از اول هم قرار گذاشته بود مثل یک عابر نگاه کند و برود پیش بی‌بی که تنها بود و این شب‌ها می‌ترسید. به ساعت تلفن همراهش نگاه کرد. هنوز کمی فرصت داشت. چند نفر با هرچه که در دست داشتند شیشه‌ها، نرده‌های کنار خیابان و حتی یک آمبولانس را هدف قرار دادند. امیر یاد بازی‌های کامپیوتری‌اش افتاد و خندید. با خودش گفت: «عجب باحاله...» از طرف راست میدان، پلیسی با یک موتورسیکلت وارد مهلکه شد. سعی داشت جمعیت را متفرق کند. چند نفر به سمتش هجوم بردند و یک آن موتور را به آتش کشیدند. امیر سرک کشید و بعد از چیزی که دید وحشت کرد. پلیس در حالی که پاهایش شعله‌ور شده بود، چند قدم دوید و افتاد. ترس مثل عرقی سرد بر بدنش نشست. کوچه‌ای را که آمده بود با سرعت دوید. از خیابان رد شد و با تمام قوا خودش را به دو سه خیابان آن‌طرف‌تر رساند. هنوز در ذهنش شعله‌های آتش و پلیس را می‌دید و از خودش که آن‌همه وقت تماشاچی بود، بدش آمد. یک آن ترسید. آب دهانش را به سختی قورت داد. کمی به خودش مسلط شد و آرام وارد کوچه بی‌بی شد. جلوی در ایستاد لباسش را مرتب کرد و زنگ را فشرد. بی‌بی «الحمدلله» گو در را باز کرد و امیر را بوسید.
ـ ترسیدم ننه...گفتم نکنه تو این شلوغیا گیر افتادی...
امیر هنوز موتور آتش گرفته را می‌دید. بغض کرده بود و دلش می‌خواست گریه کند، اما توانش را نداشت. سرش را بلند کرد تا دستمال‌کاغذی را روی طاقچه پیدا کند وبه این بهانه از تیررسِ دید بی‌بی دور شود. ناگهان نگاهش به قاب عکس آقابزرگ افتاد. بارها این قاب عکس را دیده بود، اما حالا انگار معنای دیگری داشت. دفترچه سوخته آقابزرگ و عکسش کنار هم بود. دفترچه‌ای که یادگار تن بی‌جان پدربزرگش بود، وقتی توی سنگر سوخته بود و دم نزده بود تا عملیات لو نرود. به دفترچه خیره ماند و کلمات مبهمی را به سختی خواند. « تماشاچی نباشیم، به دنیا آمده‌ایم تا دفاع کنیم و در راه خدا جانبازی کنیم... .»
باید از دفترچه نیم سوخته آقابزرگ دفاع می‌کرد.

نام:
ایمیل:
نظر: