سرش را گذاشت روی جزوهها و چشمهایش را بست. از هر راهی که میرفت، به بن بست میخورد. از محسن و عارف هم راهحل خواسته بود، اما آنها هم نتوانسته بودند مشکل را حل کنند. مسئله مهمی بود و تمام تلاش یک ساله رضا به آن بستگی داشت. احمد که گفته بود از خیرش گذشته و دنبال ثبت اختراع دیگری است تا بتواند برای المپیاد فیزیک راهی شود؛ اما رضا نمیخواست به این زودیها ناامید شود. باید این اختراع را هرطور که بود کامل میکرد. برایش زحمتهای زیادی کشیده بود و اصلاً دوست نداشت کارش را نیمه بگذارد.
چند لحظه به فکرش تمرکز داد. دوباره مسیرها را مرور کرد و هر چه به ذهنش میرسید، نوشت. خسته بود. دلش میخواست کار خوب پیش میرفت و میتوانست چند ساعت طولانی بخوابد. نگاهی به اتاق به هم ریختهاش کرد. اگر بیبی بود، کلی او را سرزنش میکرد که دست از شلختگیاش بردارد. رضا اما دستش به هیچ کاری نمیرفت. قفل شده بود روی پروژه نیمهکارهاش!
بخاری کهنه کوچکی که خانه چهل متریاش را گرم میکرد، خاموش کرد. باید صرفهجویی میکرد. دلش ضعف رفت. نزدیک ظهر بود، اما رضا از چهارصبح چیزی نخورده بود. دلش کرسی خانه را میخواست و یک چای داغ و شلغم، که حالش را جا بیاورد. بیبی را میخواست و سفرهای که هر بار رضا به خانه برمیگشت، برای رنگین کردن آن زحمت میکشید. بیمیل و خسته تلفنش را زیرورو کرد. باید از کسی کمک میگرفت. کسی به ذهنش نرسید. چشمش روی شماره بیبی خیره ماند. بد نبود حالی از او میپرسید. زنگ اول به دوم نرسیده بود که صدای شاداب پیرزن را شنید. همیشه همینطور بود. در دسترس و آماده!
ـ من خونه نیستم مادر، نکنه اومدی خونه؟... اتفاقا الان روبهروی حرمم، سلامتو به آقا میرسونم، از ته دل برات دعا میکنم غصه نخوریا، همه چی درست میره... .
چشمهایش را باز کرد. یک ساعتی خوابیده بود. از جا بلند شد و چایی تازهای دم کرد. پشت میز کارش نشست و بسمالله گفت. مسیر را دوباره مرور کرد. چیزی تهذهنش جرقه زد. به سرعت دست به کار شد. یکی دو ساعتی طول کشید تا چند قسمت را عوض کند. دوباره جریان برق را کنترل کرد. باورکردنی نبود. با یک جابهجایی ساده کار تمام شده بود. دوباره و دوباره امتحان کرد. کار بینقص پیش رفت. صدای خندهای از تهدل در خانه کوچکش پیچید.
انگار کنار بیبی، زیر کرسی، چای تازهدم، جانش را تازه کرده بود.