صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۱ آذر ۱۴۰۱ - ۱۲:۳۳  ، 
شناسه خبر : ۳۴۱۵۳۲
پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی
حالش خوب نبود. انگار آثار مریضی نمی‌خواست رهایش کند. سست و بی‌رمق توی رختخواب افتاده بود و نگرانی در وجودش موج می‌زد. نگرانی برای خانه و زندگی‌اش؛ نگرانی برای محمدرضا که هر وقت از مدرسه می‌آمد، احوالش را با دلهره می‌پرسید. کمی جابه‌جا شد. نمی‌خواست محمدرضا باز هم او را اینطور ببیند. دم ظهر بود و پسر نوجوانش کم‌کم از راه می‌رسید و مضطرب همه حرکاتش را دنبال می‌کرد. از جا بلند شد و نشست. به فکر غذای شب بود و مرتب کردن خانه... باید از جا بلند می‌شد، اما توانش را نداشت. کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت. چرا بیماری دست از سرش برنمی‌داشت؟ آهی کشید. صدای چرخاندن کلید آمد و محمدرضا با کوله‌پشتی‌اش وارد شد. خسته از یک روز پر هیاهو از مدرسه رسیده بود و دلش می‌خواست مادر را پر انرژی ببیند، اما رنگ چهره مهربان مادر از حال و احوالش خبر می‌داد. کمی به مادرش نگاه کرد و با نگرانی پرسید: «مامان؛ بازم حالت خوب نیست؟ می‌خوای بریم دکتر؟»
مادر با لبخندی بی‌رمق، قد و بالای محمدرضا را برانداز کرد. چقدر از اینکه محمدرضا را در این قد و قواره می‌دید، لذت می‌برد. چقدر زود پسر دلسوز و مهربانش بالنده شده بود و داشت به یک مرد واقعی تبدیل می‌شد... یک جوان رشید! چه لذتی داشت تکیه‌گاهش باشد و مرهم دردهایش...! خندید. از آن خنده‌ها که مثلاً خیال محمدرضا را راحت کند؛ اما نشد. محمدرضا چند لحظه‌ای با کتاب و دفترش مشغول شد. معلوم بود که او هم مثل مادر بازیگر خوبی نیست و نمی‌تواند اندوهش را پنهان کند. فکری به ذهنش رسید. باید کاری می‌کرد. امروز هم که چهارشنبه بود. از همان چهارشنبه‌ها که با خودش قرار داشت برود زیارت و آرزوهایش را از احمدبن موسی(ع) بگیرد. امروز را اما باید محض خاطر مادر می‌رفت. باید می‌رفت هرچه می‌توانست دعا می‌کرد و از درددلش می‌گفت. از آرزوی سلامتی مادر... بلند شد وضو گرفت و آماده شد. مادر داشت آرام آرام غذای شب را آماده می‌کرد. محمدرضا نگاهش کرد. بغضی ته گلویش را سفت چسبیده بود. نمی‌گذاشت حرف بزند. خودش را جمع و جور کرد و مادر را صدا زد.
ـ مامان من دارم می‌رم حرم... غصه نخوریا امشب هرطور شده شفاتو از آقا می‌گیرم. زن لبخند زد و گفت: «عاقبت‌بخیری‌تو می‌خوام، مادر...!»
محمدرضا در را بست و راه افتاد. در دلش آشوبی برپا بود. آشوبی همراه با آرامش... می‌دانست ناامید برنمی‌گردد، اما انگار یک دنیا دلتنگ‌تر شده بود برای مادر، برای روزهای خوشش، برای خنده‌های پر از شادی مادر، برای اینکه مثل بچگی‌هایش باز هم در آغوش امن و گرمش جا بگیرد و آرام بخوابد. چقدر دلش یک خواب آرام می‌خواست. اشک‌هایش را پاک کرد و وارد حرم شد. نمازش را خواند و زیرلب از آقا حاجتش را خواست. آرامش و سلامت و عاقبت‌بخیری که دعای همیشه مادر بود. انگار آقا دستی روی قلبش کشید. از ضریح جدا شد. صدای تیراندازی همه را به وحشت انداخت. مردی سیاه‌پوش توی حرم بود و تیراندازی می‌کرد. محمدرضا گیج شده بود و مثل بقیه هراسان به هر سمت می‌دوید. یک لحظه از فکر مادر و نگرانی‌اش غافل نمی‌شد. چقدر دلتنگ‌تر شده بود. ناگهان تیری در سینه‌اش آرام گرفت و به زمین افتاد. نگاه مادر، خنده‌های بی‌رمقی که جان گرفته بودند، هیاهو و هزارتصویر مبهم توی ذهنش چرخیدند. زنی شبیه مادر را دید که کنارش نشست و آرام چشم‌های محمدرضا را بست. دعای مادر مستجاب شده بود.
نام:
ایمیل:
نظر: