صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۷ دی ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۸  ، 
شناسه خبر : ۳۴۲۷۸۴
پایگاه بصیرت / بهشته زارعی

وقتی به خانه رسیدم، آرش مشغول بازی بود. با دیدن من انگار یادش آمد که از صبح چیزی نخورده، مهدیه هم پتو را روی سرش کشیده بود و مثلاً خواب بود. نگرانش بودم، مدت‌ها بود که دیگر آن دختر شاداب قبل نبود و کمتر با من و پدرش حرف می‌زد. این‌ همه امکانات در اختیارش گذاشته بودیم، اما انگار نه انگار. پیتزای نیمه آماده‌ای را در مایکروفر جدیدمان گذاشتم و از اینکه چنین امکاناتی در اختیار داشتم لذت بردم؛ ولی بچه‌ها قدرنشناس بودند، این ‌همه زحمت و تلاش ما را برای رفاه‌شان نمی‌دیدند. بی‌خیال! باید برای تلویزیون اتاق‌شان فکری می‌کردم. درخواست وام داده بودم و احتمالاً تا پایان ماه می‌توانستم اتاق بچه‌ها را تجهیز کنم، یک اتاق لوکس و پر از وسایل متنوع! شاید این کار می‌توانست مهدیه را آرام و خوشحال کند.
بهنام که به خانه رسید، اول از همه حال مهدیه را پرسید. نگران و مضطرب بود. روان‌شناسی که با مهدیه حرف زده بود، از افسردگی دخترم گفته بود. برایم عجیب بود. چطور امکان داشت دختری که در آن ‌همه امکانات و رفاه دست‌وپا می‌زند، افسرده باشد؟
بهنام پیشنهاد سفر به روستای پدری‌مان را داد؛ چند روزی کنار خانواده‌های‌مان، کنار دریا و زمین‌های شالی‌کاری! چاره‌ای نبود، اگر دکتر این‌طور صلاح دیده بود، باید قید اضافه‌کار و شیفت آخر هفته را می‌زدم.
تمام سفر مهدیه را زیر نظر داشتم. کفش‌های گران‌قیمت مارکش را توی گِل و خاک از ریخت انداخته بود. بی‌خیال توی سبزه‌ها می‌دوید و گوسفندهای تازه به دنیا آمده را بغل می‌کرد، از شادی‌اش خوشحال بودم، اما فکری در سرم رشد می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم بچه‌ها نه از اتاق لوکس‌شان حرف می‌زنند، نه از تلفن همراه و نه از کمد پر از لباس و کفش... . مهدیه با علاقه ماجرای بزغاله فراری دخترعمویش را گوش می‌داد؛ اما حرفی برای گفتن نداشت، بچه‌ها حرف‌شان حول و حوش شادی‌های ناب و بی‌دردسر می‌چرخید؛ چه اصراری بود که بخواهم آنها را با دنیای مباهات و غرور توخالی آشنا کنم. چه لزومی داشت که خودم را به سختی بیندازم تا آنها کفش و لباس لوکس بپوشند و آخرین امکانات به روز را داشته باشند، در حالی ‌که شادی واقعی جای دیگری انتظارشان را می‌کشید. مرخصی‌ام را تمدید کردم و نوبت وامم را به مهسا همکارم دادم، شاید گره‌ای از کار مادر بیمارش باز می‌شد.

نام:
ایمیل:
نظر: